نوشته شده در تاريخ دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 6:30 AM | نظرات (0)
حنجر بریده!
جلال کنارم بود که ترکش حنجرش را برید, خون با هیجان از گلوی بریده اش بیرون زد. بعد آرام آرام هرچه خون داشت از زخم گلویش جاری شد... هنگامه عملیات بود و انتقالش به عقب, ممکن نبود. دقایق زیادی گذشت تا شهید شد.
.... سال ها گذشت. دهه اول محرم بود, شب هفتم, شب حضرت علی اصغر(ع). دعوت شده بودم به دبیرستان شبانه روزی توحید. دور تا دور را سیاه پوش کرده و روی ان تصاویر شهدای مدرسه را نصب کرده بودند. شروع کردم به خواندن این بیت:
ای تیر حرمله تو بیا بر گلوی من
تا نرود ابروی من پیش فاطمه...
ناگهان چشمم به تصویر جلال افتاد که سمت راست من نصب شده و به من می خندید. بغض گلویم را گرفت. جریان شهادتش را تعریف کردم. چه عزاداری شد ........
شهید جلال حسین پور
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 آذر 1393 ساعت 6:21 AM | نظرات (0)
چشم به انتظارش هستم
اشتباه نکن
موضوعش عاشقی نیست
موضوع : شهداست
چه غریبونه گذشتم
از جاده های پرغرور
اما بازم نرسیدم
ای شهید
ای تجلی نور
خیلی دلم تنگه
خیلی دلم تنگه براشون
یاد اون غیرتشون
وجودشون
حرفی ندارم برای وصفشون
تردید ندارم
اگه سری بزنی
به مجنون طلائیه و کارون
میشی عاشقشون
نوشته شده در تاريخ جمعه 14 آذر 1393 ساعت 5:58 AM | نظرات (0)
ای جوانها، ای انسان ها! به این قرآن توجه کنید که با ما چقدر دارد روشن حرف می زند و به روشنی به ما بیان می کند، بیایید تجارت در راه خدا کنید و از این تجارت چهار روز دنیا دست بکشید. چه معامله ای بالاتر از اینکه خدا خریدارش باشد. خدا، جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده است.
قسمتی از وصیت نامه شهید برونسی
نوشته شده در تاريخ شنبه 8 آذر 1393 ساعت 6:00 AM | نظرات (0)