نوشته شده در تاريخ یک شنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 5:46 AM | نظرات (0)
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 5:46 AM | نظرات (0)
به آیندگان بگویید که ما فرزند کسی هستیم که برای یاری دین خدا رفت.
ما فرزند کسی هستیم که از حسین آموخت و از محمد (ص) درس گرفت و
بگویید به ما وصیت کرد که پیرو فاطمه باشیم و وارث زینب و یار حسین تا سر حد جان...
و آنچنان عفیف باشیم که فاطمه را خوشحال...و آنچنان وفادار باشیم که زینب (س) را...
یادشان را همیشه زنده نگه داریم و
آنچنان فرزند تربیت کنیم که رضایت فاطمه را جلب کنیم. چون فاطمه (س) که حسین و حسن و زینب و کلثوم تربیت کرد
و زینب را خوشحال کنیم که یار حسین زمانه باشیم و
از حسین زمان پیروی کنیم و به نوای او لبیک بگوییم....
وصیت نامه شهید حشمت الله طاهری
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 5:45 AM | نظرات (0)
در روزگاری که غیرتها خفته،
ترس در جانها رخنه کرده
و مردهای ریشوی تسبیح به دست، از زبان رهبری حرف می زنند
و از خود فتوا صادر می کنند
مبادا طعنه ها دلسردت کنند
مبادا امر امامت را از یاد ببری
من و تو،هر کداممان مسئولیم
مسئول حفظ ایمانها...
هر وقت این جمله ی شهید خلیلی را با خود زمزمه میکنم
ترس تمام وجودم را می لرزاند:
"من می ترسم از ایمان چیزی نماند."
آمدن روزی که از ایمان چیزی نماند،مبادا
اگر جامعه ای بی ایمان شد،من و تو هم در خطریم...
امر به معروف و نهی از منکرمان فقط برای امروز که
تحت تأثیر شهادت آمری ایجاد شده نباشد...
امر به معروف و نهی از منکر را وظیفه ی خود بدانیم،
همیشه
و
همه جا...
پ ن1:کمر همت ببند که شهادت نزدیک است...
پ ن2:لفظ مردهای ریشوی تسبیح به دست به جمله ی شهید خلیلی در نامه ای که به امام خامنه ای نوشته بودند اشاره دارد.به قول ایشان(یک آقای ریشوی تسبیح به دست...)
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 6:36 AM | نظرات (0)
بارون می باره آره بارون اشک
مثل گریه های شب آخره
یکی روضه میخونه اینجا هنوز
یکی داره اینجا دلو میبره . . .
( تصویر حاج قاسم میر حسینی ، قائم مقام لشکر 41 ثارالله ، شب عملیات کربلای 5 )
روحش شاد . . .
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 اسفند 1392 ساعت 7:00 AM | نظرات (0)
اسیر شده بود 15 سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود
سرهنگ عراقی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا
گفت: اینجا چه کار میکنی؟ حرف نمی زد
سرهنگ عراقی گفت: جواب بده
گفت: ولم کن تا بگم.ولش کرد.خم شد از روی زمین یک مشت خاک
برداشت، آورد بالا گفت:اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟
سرهنگ عراقی خشکش زده بود . . .
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 اسفند 1392 ساعت 6:43 AM | نظرات (0)