نوشته شده در تاريخ دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 6:42 AM | نظرات (0)
تو رو خدا نجاتمون بدید...
شهدا شرمنده ایم...
درخواب و خیال هم نرفتیم به جنگ
بی رنج و ملال هم نرفتیم به جنگ
مانسل سپید بخت سوم بودیم!
از راه شمال هم نرفتیم به جنگ!
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 6:15 AM | نظرات (0)
نزدیک ظهر بود که بچه همسایه آمد و گفت: «آقای برونسی از کاشمر تلفن زدن، با شما کار دارن» آن روز لولههای آب توی کوچه ترکیده بود و ما از صبح آب نداشتیم. همین حسابی کلافهام کرده بود. پیش خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمیتونم بیام!» بچه همسایه منتظر ایستاده بود. با ناراحتی بهاش گفتم: «برو پسر جان از قول من به آقای برونسی بگو هر چی دلش میخواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه، دیگه خونه نمیخواد بیاد!».
دم دمای غروب بود؛ آب تازه آمده بود و توی حیاط داشتم ظرفها را میشستم. یک دفعه دیدم آمد. به روی خودم نیاوردم. از دستش حسابی ناراحت بودم. حتی سرم را بالا نگرفتم. جلو من، روی دو پایش نشست. خندید و گفت: «چرا اینقدر ناراحتی؟». هیچی نگفتم. خودم خودم را داشتم میخوردم. مهربانتر از قبل گفت: «برای چی نیومدی پای تلفن؟ تو اصلاً میدونی من چرا زنگ زدم؟» باز چیزی نگفتم. گفت: «میخواستم چند روزی ببرمتون کاشمر»..
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 6:09 AM | نظرات (0)
خوشا آنانکه مردانه میمیرند و تو ای عزیز ! خوب میدانی تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه زیسته باشند
شهید آوینی
نوشته شده در تاريخ شنبه 3 اسفند 1392 ساعت 6:27 AM | نظرات (0)