داستانی که مو به تنت سیخ میشه...

پیرمردی تو حرم به جوانی گفت سواد ندارم برام زیارتنامه بخوان...
جوان شروع کرد به خوانـدن،سـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع).
جوان پرسیـد:امام زمانـت را میشناسی؟
پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟
گفت:پــس سلام کن.
مـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت:
السلام علیک یـا حجة بن الحسـن العسکری
جوان لبخند زد:
«و علیک السلام و رحمـة الله و برکاتة»
مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم..
*اللهم عجل لولیک الفرج*



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 8 اسفند 1393  ساعت 6:01 AM | نظرات (0)

قضاوت حکیمانه

سه برادر بر سر تقسیم شترهایشان به اختلاف افتادند و چون نمی توانستند در این مورد توافق نمایند و کارشان به نزاع کشیده شد، بالاخره تصمیم گرفتند که نزد حضرت علی (ع) آمده تا برای آنها قضاوت نماید. سه برادر نزد حضرت آمده و عرض کردند: ما سه برادر هستیم و هفده شتر از پدر به ارث برده ایم، قرار است که برادر بزرگ نصف شترها، برادر دیگر یک سوم شترها و برادر کوچک تر یک نهم شترها را صاحب شود. اما چون شترها را نمی توان تکه تکه کرد در تقسیم آنها درمانده شده ایم.

امام (ع) فرمودند: اگر اجازه دهید، من یک شتر از شترهای خودم را به شترهای شما اضافه می کنم و سپس آنها را تقسیم می نمایم. وقتی شتر امام را به هفده شتر اضافه کردند، برادرها صاحب هجده شتر شدند.

آنگاه امام (ع) فرمودند: برادر بزرگ تر نصف شترها مال اوست،نصف هجده شتر می شود 9 شتر، برادر دیگر که یک سوم سهم او می شود، یک سوم هجده شتر می شود 6 شتر و برادر کوچک که یک نهم سهم دارد، یک نهم هجده شتر می شود 2 شتر. 9 شتر و 6 شتر و 2 شتر جمعا می شود هفده شتر و حالا شتر من را به خودم برگردانید.

منبع : « بیست داستان و چهل حدیث گهربار از حضرت علی (ع) »



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 6 اسفند 1393  ساعت 6:08 AM | نظرات (0)

شیوانا و پیرمرد زحمت کش

زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد !

 زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد !

شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید . زن گفت : " این مرد همسر من و پدر این دختر است .

او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند . از بس شب و روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است . وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم . ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم !؟ "

شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید : " این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می کردید !؟ "

دخترک با خنده گفت : " من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند . "

زن نیز گفت : " من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد . نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد !؟ به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود ؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم !؟ "

شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و به او گفت : " آهای پیرمرد خسته و افسرده ! اگر من جای تو بودم به این دختر بی ادب و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم ، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند !؟ "

پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت : " اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می شوند !! مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم ! "

پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد .

شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت : " آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان ها و دشنام ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند . "



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ دوشنبه 4 اسفند 1393  ساعت 6:49 AM | نظرات (0)

داستان تکان دهنده ای که خواندنش ارزش چند دقیق وقت گذاشتن را دارد ...

مامور سرشماری:
سلام. خوبی حاج خانم؟
تو خونه چند نفرید؟
شناسنامه هاشونو بیار برا سرشماری..
پیرزن لای در را بیشتر باز می کند.
سر و گردنش را بیرون میدهد و به سر و ته کوچه نگاهی می اندازد.
بعد با چشم پر از اشک میگه :
این خونه رو بزار برا فردا سرشماری کن پسرم. میشه؟!
مامور: مادر آخه چه فرقی داره.فردا هم مثل امروز.فردا کم و زیاد میشید؟
مادر: آره، شایدم شدیم.
پسرم 31 ساله رفته برنگشته.
شاید تا فردا بیاد بشیم 2 نفر...
کلید خونشو داد به مغازه ی سرکوچه.
مغازه دار میگفت :
بیست و نه ساله هر وقت میره از خونه بیرون کلیدشو میده به من میگه
شاید پسرم وقتی بر میگرده من نباشم کلید رو بده بره استراحت کنه،آخه تازه از راه رسیده خسته اس.....
بیست و نه ساله بچش توی کانال کمیل رفته و برنگشته...

درود برآنهایی ک قامت راست کردند تا قامت ما خم نشود و به نفس افتادند تا ما از نفس نیوفتیم.

شهدا شرمنده ایم



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 اسفند 1393  ساعت 6:06 AM | نظرات (0)

عدالت و لطف خدا

زنی به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمی کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه ای برای تو رخ داده است که این سؤال را می کنی؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی می کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه ای گذاشته بودم و به طرف بازار می بردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده ای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعی این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتی بودیم ، طوفانی برخاست ، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده ای دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای به سوی ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتی را محکم بستیم و کشتی بی خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهی ، به او صدقه بدهی.
♥•۰·
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا برای تو هدیه می فرستد، ولی تو او را ظالم می خوانی ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 29 بهمن 1393  ساعت 6:20 AM | نظرات (0)

فقط به عشق اميرالمومنين علی(ع)

 یه روز ، ﺩﻭ تا ﻭﻫﺎﺑﯽ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻮﺍﺭﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شن ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍ ﺷﯿﻌﻪ ﺳﺖ . . .
تصمیم می گیرن ﮐﻪ شیعه رو ﺍﺫﯾﺘﺶ ﮐﻨﻦ
ﺍﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﺮﻡ ﻟﺒﻨﺎﻥ ؛ ﺍﻣﺎ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ؛ اه اه اه نرفتم . ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺑﺤﺮﯾﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ قبول نکردم ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﮐﺜﺮﯾﺖ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺴﺘﻦ . ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﻋﺮﺍﻕ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﻫﻢ ﭘﺮﺍﺯﺷﯿﻌﻪ ﺍﺳﺖ ؛
ﺭﻓﯿﻘﺶ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺭﻭﭘﺎ؟؟
ﮔﻔﺖ :
ﺍﻭﻧﺠﺎﻫﻢ ﺗﺸﯿﻊ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪﻩ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﺎ ؛ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺮﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﺮﻣﯿﺨﻮﺭﯼ. . .
ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺗﺎ ﺧﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻥ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺑﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ نمیری؟ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺗﻨﻬﺎ جایی هست ﮐﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﻧﺪﺍﺭه و پر از وهابیه !!!

فقط به عشق اميرالمومنين
"اَلسَّلٰامُ عَلَیْکم یٰا اَهل بیت النبوه"



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 25 بهمن 1393  ساعت 8:50 PM | نظرات (0)

دکتری برای خواستگاری دختری رفت

دکتری برای خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید!          آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست..حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است.به نظرتان چکار کنم!! استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم ؛به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی          و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد..زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.          پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم..چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!!     



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 25 بهمن 1393  ساعت 6:40 AM | نظرات (0)

جهل در بینش و اندیشه ی آدمهاست، ربطی به دین ندارد

مردی مسلمان همسایه ای کافر داشت .
هر روز و هر شب همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد . : خدایا ! جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن !! ( طوری که مرد کافر می شنید )
زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.دیگر نمی توانست غذا درست کند ؛ ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت :خدایا ! ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد...! روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ؛ دید این همسایه ی کافر است که  برایش غذا می آورد .
از آن شب به بعد مسلمان قصه ديگر سر نماز می گفت :خدایا ! ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد . من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی....! جهل امری است که با هیچ صراطی راهش تغییر نمی کند .
جهل در بینش و اندیشه ی آدمهاست، ربطی به دین ندارد.



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 25 بهمن 1393  ساعت 6:14 AM | نظرات (0)

خروپف

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...
پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 24 بهمن 1393  ساعت 7:30 AM | نظرات (0)

"بسم الله

گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
  وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشتو با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 24 بهمن 1393  ساعت 7:12 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :5   1   2   3   4   5