به " خداوند" اعتماد کنیم ..

راننده ماشینی در دل شب راه رو گم کرد و بعد از مدتی،
ناگهان ماشینش خاموش شد...
همون جا شروع کرد به شکایت از خدا،
که خدایا پس تو داری اون بالا چیکار میکنی ؟
چون خسته بود، خوابش برد
و وقتی صبح از خواب بلند شد،
از شکایت دیشبش خیلی شرمنده شد،
چون ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود!
به " خداوند" اعتماد کنیم ..



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ جمعه 24 بهمن 1393  ساعت 6:32 AM | نظرات (0)

اسم اعظم خدا...........

مردی از دیوانه ای پرسید
اسم اعظم خدا را می دانی؟
دیوانه گفت :
نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمی توان گفت!
مرد گفت:
نادان شرم کن،چگونه نام اعظم خدا نان است ؟
دیوانه گفت :
در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم،
 نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم ،
 از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!...
"عطار نيشابوري"



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 بهمن 1393  ساعت 8:35 PM | نظرات (0)

دعوت شدگان

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .
وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.
ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.
در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.
ملا طبعا از درب دومی وارد شد.
ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 بهمن 1393  ساعت 1:31 PM | نظرات (0)

UBUNTU

یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.
هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و  با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.
  هنگامی که انسان شناس از این رفتار آنها پرسید درحالیکه یک نفر می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود.
آنها گفتند: آبونتو(UBUNTU) ، چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه در حالیکه دیگران ناراحت اند.
(آبونتو در فرهنگ ژوسا یعنی من هستم چون ما هستیم)



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 بهمن 1393  ساعت 1:30 PM | نظرات (0)

من از شب اول قبر بسيارميترسم،چه کنم؟

 

شخصى نزدامام صادق(ع)رفت و گفت من از شب اول قبر بسيارميترسم،چه کنم؟
امام صادق(ع)فرمودند:زيارت عاشورا را زياد بخوان.
آن مرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا ازخوف آن لحظه درامان باشم؟؟
امام صادق ع فرمودند:
مگر درپایان زیارت عاشورا نمی خوانید
"اللهم ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود؟؟"
یعنی خدایا
شفاعت حسین(ع)
 راهنگام ورود به قبر
 روزی من کن...
""
زیارت عاشورا را بخوانیم تا حسین(ع) درآن لحظه به فریادمان برسد....
"شيخ عباس قمي، منتهى الآمال"



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 بهمن 1393  ساعت 12:55 PM | نظرات (0)

جهل......

در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم مي فروختند
 و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتي از بهشت را از آن خود مي کردند.
فرد دانايي که از اين ناداني مردم رنج مي برد
دست به هر عملي زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکري به
سرش زد…
به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و ...گفت:
جهنم؟!
مرد دانا گفت:
 بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکري گفت
: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت:
 لطفاً سند جهنم را هم بدهيد.
کشيش روي کاغذ پاره اي نوشت: سند جهنم .
مرد با خوشحالي آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمی دهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمي دهم.
 اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، نه تنها ضربه اي به کسب و کار کليسا زد، بلکه با پذيرش مشقات فراوان، خود را براي اينکه مردم را از گمراهي رها سازد، آماده کرد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است.
و تنها یک گناه و آن جهل است.



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 بهمن 1393  ساعت 1:24 PM | نظرات (0)

ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻧﺪ ..

ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ : ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩبوﺩﻡ؛ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ؛ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯﺩﺍﻧﻪ ﻭﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡﯾﺎﻓﺘﻢ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻧﺪ ..



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 بهمن 1393  ساعت 1:15 PM | نظرات (0)

اگر به حرف من ایمان داشتی کتک را قبل از نهار نمی خوردی..

روزی عمر سر راه اميرالمومنين (ع) قرار گرفت و برای اینکه ایشان را در پیش چشم مردم خراب کند . گفت: یا علی اگر حق میگویی امروز نهار چه میخورم....امام گفتند:شیر برنج عمر گفت : از لج تو هم که شده من امروز شیر برنج نخواهم خورد.
عمر به خانه رفت ، دید نهار شیر برنج است. به خانه مادر خود رفت دید نهار شیربرنج است...
خواست به صحرا برود که دید کاروانی از آنجا میگذرد.رفت تا با آن کاروان غذا بخورد که به او گفتند اگر میخواهی نهار را با ما باشی به مطبخ کمک کن.
عمر وقت نهار فهمید که غذا شیربرنج است . تا خواست به سمت خانه برود.... کاروانیان به او شک بردند که درون غذایشان سم نریخته باشد و گفتند اول تو باید از این غذا بخوری...
عمر خواست جلوگیری کند که یک کتک حسابی خورد و شیر برنج را هم خورد....
در راه برگشت امام را دید ....امام به وی گفت : آخر نهار را چه خوردید ...
عمر گفت : هرچه خورده باشم شیر برنج نخورده ام ..... امام گفت :چرا نهار هم شیر برنج خوردی و هم کتک
اگر به حرف من ایمان داشتی کتک را قبل از نهار نمی خوردی...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 بهمن 1393  ساعت 12:38 PM | نظرات (0)

دوستان بخونید ببینم چشمی خشک میموونه..؟

یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخووند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت عباس دروغ میگه ...

عباس دروغ میگه ...



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 بهمن 1393  ساعت 12:20 PM | نظرات (0)

تعداد صفحات :5   1   2   3   4   5