جواد محقق
خسته از راه، کنار مادر
توي ماشين پدر خوابيدم
پلکهايم که به هم افتادند
خواب يک صحن کبوتر ديدم
هر سحر آفتاب من مولاست
همه شب ها شهاب من مولاست
به خراسان که جز کويري نيست
علت انتساب من مولاست
سينه ام دست رد زعالم خورد
آن که داده جواب من مولاست
از هر آن چه به عمر دل بستم
بهترين انتخاب من مولاست
ورشکستم به دور از اين درگاه
چون تمام حساب من مولاست
مصطفي محدثي خراساني
از برکت دعای تو باران گرفته است
یک شهر مرده با نفست جان گرفته است
بوی بهشت گمشده از توس می وزد
یانه هوای توست که جریان گرفته است
ار آن زمان که توس تو را در بغل گرفت
عالم به دل هوای خراسان گرفته است
در من طلوع کرده ای ای آفتاب شرق
این قصه به نام تو پایان گرفته است
یا رضا یا بن علی و مصطفا
تا شود جانم به پای تو فدا
از شوق اشک به چشمانم مي دود
وقتي مي بينم دوباره دست به سينه در پيشگاه تو نشسته ام
و آرام آرام با روح سبز و مهربان تو گفتگو مي کنم
سينه ام لبريز از ايمان و مهر
به تو
به تو مهربان ترين نگاه زمين و آسمان، مي گويم
و شکر مي کنم که باز اجازه داده اي اين من کوچک و نحيف بنالد
وقتي که مي بينم
به اين لاابالي سرگردان و مغرور
دوباره اذن ورود دادي
مي بينم که دوباره اجازه دادي براي تو بگويم، بنويسم
وقتي مي بينم که اين خسته ترين جان عالم را
مهربانانه در آغوش التفات گرفته اي و نوازشم مي کني
وقتي اين همه را مي بينم چرا از شوق فرياد نزنم
عزيز مهربان
امروز به ميهماني رضا آمده ايم
با هم به گلستان صفا آمده ايم
مانند شقايقي همه سوخته دل
محتاج و غريب و بينوا آمده ايم
در سنگر عشق و کرمش پاي نهاديم
چون کفتر گنبد طلا آمده ايم
امروز کنار پنجره فولادي
دلخسته و با دست دعا آمده ايم
ما زائر بارگاه عشقش هستيم
اي دل تو مگو کنون چرا آمده ايم؟
محتاج کرم گشته و در بند اسيريم
با بارگنه بهر شفا آمده ايم