تا که بر گنبد تو دیده ام از دور افتاد
ناگهان بر دل آلوده ی من شور افتاد
اولین بار که دیدم حرمت را گفتم
ای سلیمان به سرایت گذر مور افتاد!..
دلــم را دخیل میبندم…
بازش نکن…
حاجت نمیخواهم
دلم را پیش تو جا میگذارم
باشد همانجا…
من اینجا,دلم آنجا…
شاید نگاهت به حال دل زارم که بیفتد…
زود به زود بطلبی مرا!
دخیل تو که باشد,خود را گم نمیکند...
آشفته نمیشود!
برنگردان آقا…
هدیه ام کوچک است
سیاه است, وبال است میدانم
اما…
من هدیه را پس نمیگیرم!
بسیاری از بزرگان که از صحابه دو امام همام، موسی بن جعفر و جعفر بن محمد علیهماالسلام بوده اند، حضور حضرت رضا علیهالسلام را هم درک کرده اند. بر این اساس در این قسمت فقط از اصحاب خاص امام علیهالسلام یاد خواهیم کرد.
ولادت، كودكی، دوران نوجوانی و جوانی آقا امام رضا ـ علیه السّلام ـ را بیان کنید.
هشتمین خورشید فروزان آسمان امامت، حضرت «علی بن موسی الرضا ـ علیه السّلام ـ » طبق قول مشهور در یازدهم ذی القعده سال 148 هـ ق. در شهر مدینه دیده به جهان گشود.[1] مادر بزرگوار ایشان به اسامی متعددی خوانده می شدند. از جمله تكتم، خیزران[2] نجمه خاتون،طاهره و ام البنین.[3]
عبادت های شبانه ی امام
عن إسماعیل بن علی أخی دعبل عن الرضا علیهالسلام:
أنه خلع علی دعبل قمیصا من حز و قال له: إحتفظ بهذا القمیص فقد صلیت فیه ألف لیلة کل لیلة ألف رکعة و ختمت فیه القران ألف ختمة.
اسماعیل فرزند علی برادر دعبل شاعر معروف از امام رضا علیهالسلام نقل میکند که گفت:
ختم قرآن و تدبر در آن
عن إبراهیم بن العباس قال:
کان الرضا علیهالسلام یختم القرآن فی کل ثلاث، و یقول:
لو أردت أن أختمه فی أقل من ثلاث لختمته و لکن ما مررت بایة قط إلا فکرت فیها و فی أی شیء أنزلت و فی أی وقت فلذلک أختم ثلاثة أیام.
مرحوم سید نعمت الله بن سید عبدالله موسوی شوشتری جزایری صاحب انوار نعمانی نقل میکند:
زمانی که من به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شدم، هنگام مراجعت در سال یکهزار و سیصد و هفت از راه استرآباد عبور کردم. در استرآباد یکی از سادات برجستهی صالح برای من نقل کرد که چند سال قبل، حدود سال هزار و دویست و هشتاد، ترکمنها حملهای به استرآباد کردند و هجوم آوردند اموال مردم را بردند و زنها را اسیر کردند. از جملهی اسیران دختری بود که مادر بیچارهاش جز او فرزند دیگری نداشت.
زاغمرز دهی است بزرگ که در سی کیلومتری بهشهر، یکی از شهرستانهای شمال ایران، واقع است.
در یکی از خانوادههای محترم زاغمرز دختری تقریبا در سن هشت سالگی دچار مرض سختی میگردد که اثر محسوس آن عارضهی تب و ضعف مفرط و زردی صورت بود. خانوادهی مریض او را در بهشهر نزد دکترهای معروف میبرند و معالجات زیادی هم انجام میدهند، ولی کمترین نتیجهای از آن همه معالجات گرفته نمیشود. لذا از آنجا مریض را به ساری و بابل برده به اطبای مشهور آنجا مراجعه میکنند، ولی باز فایده و اثری نمیبینند.