جدا از تمام هیاهویی که دلم را به واهمه وامیداشت و تلاطمی که روحم را به آشوب میکشاند، از پس تمام تاریک و روشنهای روزهای عمرم که چون ثانیهای آمده و رفته بودند، دلم تو را میخواست.
به پشت سر نگاه که میکردم، به روزهای شیرین جوانیام، چیزی بهتر از تو نبود که به داشتنش ببالم. اینجا مقر آسایشم بود از همان گذشته تا کنون. همیشه دلم را سنگین میآوردم تا پشت پنجره فولاد و بعد سبکبال پَرش میدادم تا بلندای منارهها، تا صدای نقاره. همان روزهایی که پاهایم قوت آمدن داشت و دستهای جوانِ خالیام پر از تمنا بود و نیاز.