اگــر از دست مــنِ غـــرقِ گـنه ، دلگیـــری
بـا نبردن به حـــــرم
قصد تلافی داری؟؟
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ایها الامام الرئوف
گاهی حتی فرقی نمیکند کجای نقشهی جغرافیا باشی. این را بتول میگوید و بعد چشمهایش را ریز میکند. انگار بخواهد چیزی را به یاد بیاورد. میگوید اینکه آدمها از جایی که هستند ناراضیاند ربطی ندارد به مکان. بعد نگاهم میکند و میپرسد: فهمیدی؟ بتول خیلی چیزها میداند. خیلی چیزهایی که من نمیدانم یا پیش از این هرگز به آن فکر نکردهام. میگویم مرکز بودن بهتر نیست؟ مثلاً اینکه بین یک عالمه آدم تو وسطی باشی، همانی که همه بهش توجه میکنند. بتول میگوید بزرگها مرکزند. میفهمی؟ روی سنگفرشهای سفید و خاکستری قدم میزنیم. بتول هنوز فکر میکند، شاید دربارهی مرکز بودن یا درباره بزرگها، آدمهای خیلی بزرگ. آنهایی که همیشه همه، هر جای نقشه که باشند به سمتشان برمیگردند. برای نگاهی یا سلامی.
دلخون و دلشکسته فقط آه می کشم
با حال و روز خسته فقط آه می کشم
آتش گرفته جان من از جور روزگار
با این دلِ شکسته فقط آه می کشم
حرف دل است ساده تر از اشک جاری ام
با اشک دسته دسته فقط آه می کشم
این روزها به غربت خود خو گرفته ام
دل از همه گسسته فقط آه می کشم
دنیا به غیر غربت و رنج و بلا نداشت
چشم از زمانه بسته فقط آه می کشم
از عالمی بریدم و اینجا رسیده ام
کنج حرم نشسته فقط آه می کشم
شاعر: یوسف رحیمی
با صدای صلوات مسافرین چرتم پاره میشود و متوجه میشوم اتوبوس به ایستگاه مقابل حرم رسیده است. از پشت شیشه اتوبوس به نمای حرم نگاه میکنم. چند گلوله سفید سرگردان برف در هوا معلقند.