اين دلتنگي هاي من را هيچ "باراني" آرام نميکند
فکري کن...
اشک من طعنه ميزند به "باران رحمتت"
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ایها الامام الرئوف
آقایمان آمد عبا روی سرش بود
رنگ کبودی بر تمام پیکرش بود
در کوچه یاد ماجرای کوچه افتاد
یافاطمه یافاطمه ذکر لبش بود
دستی به پهلو دست دیگر روی دیوار
پهلو گرفتن یادگار مادرش بود
او در میان حجرهای دربسته اما
صدها فرشته در کنار بسترش بود
او دست و پا میزد ولی با کام عطشان
گویا که دیگر لحظههای آخرش بود
اما تمام فکر و ذهنش کربلا بود
یاد غریبیهای جد بی سرش بود
دلم کمی باران میخواهد و کمی قد زدن، کمی خلوت کردن با خود در لحظههای دلتنگی و رفتن. دلم میخواهد همین حالا قدمهایم مسیرشان را به سوی تو کج کنند. به سوی خانه تو که انگار همه خیابانهای این شهر به همان خانه میرسد؛ به همان خانهای که در لحظههای دلتنگی انگار همه جادهها به تو ختم میشوند.
یکیشان جا ماند، وسط تَف 40 درجه اهواز کنار هور... سال 65.
از اول با هم نمیساختند، یعنی آبشان توی یک جوب نمیرفت، این بود که درست وسط یک معرکه آتشین یکیشان گذاشت و رفت، یکی هم با من ماند تا هنوز.