آن روزها من فقط یک دختر بچه بودم که تو را به خاطر همبازی شدن با کبوترهای بقعههایت و آب خوردن از سقاخانهاتْ با کاسههای طلاییاش، دوست میداشتم.
آنچه از تو در خاطر کودکانهام مانده بود، نوازش پرهای رنگی خادمانت بر روی صورتم بود و عطر گلابی که وقت زیارت، لباسم را خوشبو میکرد.