مثل هميشه ، مثل روزهاي قبل اتوبوس در ايستگاه توقف كرد . مردي كه عمر او به نيمي از يك قرن مي رسيد ، سوار شد . در بسته شد . اتوبوس بار ديگر حركت كرد .اما ... اما مرد از همان لحظه ي سوار شدن دچار اضطراب و حيرت شد . به فكر فرو رفت اما نتوانست به رازش پي ببرد . آخر چنين چيزي چگونه امكان دارد ؟ با خودش فكر كرد حتما اشتباه مي كند . شايد خيال مي كند .
دوباره سرش را به اطراف در داخل اتوبوس چرخاند . آنچه كه مي ديد برايش غير قابل تحمل بود . گويي دچار كابوس شده بود زيرا اتوبوس حتي
يك مسافر هم نداشت . اولين اتفاقي كه اورا متحير ساخت ، همان لحظه ي توقف اتوبوس بود. او در حالي كه وسط صف قرار داشت اما هيچكس از ابتداي صف سوار اتوبوس نشد . لحظه ي عجيبي بود .
نه نمي توانست اين را بپذيرد . اتوبوس هرروز پر از مسافر بود ، آن هم در اين ساعت شلوغي و پر رفت و آمد . چگونه ممكن است كسي جز او و راننده داخل اتوبوس نباشد . اين فكر آنقدر كشنده شد كه به ناچار بار ديگر نگاهي به صندلي هاي خالي انداخت .
اتوبوس با سرعتي معمولي پيش مي رفت . چند لحظه بعد كنار ايستگاهي توقف كرد . مرد احساس مي كرد كه يك نيروي مرموزي سعي مي كند از درونش بگريزد و حتي او را نيز به پياده شدن واميدارد . مرد حيرت زده به صف مسافران نگاه كرد ، اما هيچكس سوار نشد . اتوبوس دوباره به راه افتاد . از پنجره به بيرون نگاه كرد . چيزي غير عادي به چشمش نيامد ، جز خلوت غريب و خيال انگيز داخل اتوبوس . آدم ها طبق معمول در رفت و آمد بودند . ماشينها نيز در گردش به دور ميدانها و عبور از طول خيابان ها .
هوا آفتابي بود يك روز پر نشاط مانند روزهاي پيش . اما لحظه به لحظه بر شدت نگراني و كنجكاوي مرد مسافر افزوده مي شد . يك بار تصميم گرفت از جا برخيزد و از راننده سوءال كند اما اتوبوس ناگهان در ايستگاه بعدي توقف كرد . مرد دوباره روي صندلي نشست . اضطرابش شدت پيدا كرده بود . نگاهش را به صف مسافران دوخت . احساس غريب و پر قدرتي به او مي فهماند كه هيچكس سوار نخواهد شد . جز پير مردي چالاك كسي سوار اتوبوس نشد . مسافران گويي اصلا اتوبوس خالي را نمي ديدند . اتوبوس دو باره به راه افتاد . پير مردي كه تازه سوار شده بود ، تنها نگاهي به داخل اتوبوس انداخت اما حرفي نزد و در وسط اتوبوس روي صندلي نشست . مرد كه ديگر بي طاقت شده بود از جا برخاست . خيلي مراقب بود كه در حين حركت اتوبوس نيافتد . در حا لي كه دستهايش را به ميله هاي سقف اتوبوس قلاب كرده بود پيش راننده آمد و گفت :
- ببخشيد آقا ، يه سوءالي دارم ، اصلا سر در نميارم . شما خودتون تعجب نمي كنيد كه اتوبوس اينقدر خلوته ، آخه هر روز پر مسافر بود ، چه جوريه چرا وقتي نگه مي داريد كسي سوار نمي شه ، موضوع چيه آقاي راننده ؟
و ناگهان راننده با يك گردش سريع گردن خود ، چشم در چشم مرد مسافر انداخت و چنين گفت :
- اين اتوبوس با اتوبوساي ديگه فرق داره ، براي همينم عده كمي سوارش ميشن . عمر شما دونفر امروز بسر اومده ، راه گريزي نيست . تا حالا هر جا مي رفتيد ، ديگه فراموش كنيد ، چون كه ديگه به هيچ كجا جز دنياي ديگه نخواهيد رفت . حالا برو بشين سرجات !
مرد مسافر وقتي اين حرف را شنيد احساس كرد كه صداي ضربان قلبش را مي شنود . زانوانش را ضعف شديدي سست كرد و آنگاه به سوي مرد راننده برگشت و گفت :
- نه ، نه ، اين غير ممكنه . نگهدار . نگدار .
مرد مسافر وقتي فهميد عمرش در همين روز به آخر مي رسد ، در وحشت عظيمي فرو رفت . به عقب اتوبوس شتافت و ناگهان چشم بر سايه ي خود دوخت و پنداشت اين همان مرگي است كه همه جا به دنبال او بوده است . بعد آرام آرام دستي قوي و نامريي گلوي مرد را در ميان پنجه هايش جاي داد. همين لحظه ها بود كه حس كرد نفسش از ميان تنگناي گلويش به سختي بالا مي آيد .
وقتي به عقب اتوبوس رسيد قدرتش را در بازوانش جمع كرد و سپس چندين بار محكم به شيشه و درعقب زد . اما فايده اي نداشت ، گويي كه همه جا ديوار شده بود . آنگاه مرد مسافر شروع به خواهش و ا لتماس كرد . رنگ از صورتش محو شده و سايه ي مرگ بر آن افتاده بود . ضعف شديدي كه تا كنون با آن روبرو نشده بود ، جسم و جانش را مي شست و در خيالاتش پهن مي شد . پير مرد نيز اگر چه بسيار چالاك سوار اتوبوس شده بود ، اما همين كه فهميد امروز آخرين روز زندگي اوست ، بي جان و وحشت زده بر جاي خود باقي ماند .
در نظر مرد مسافر ديگر آدمها همانند روزهاي پيش نبودند . كم كم همه چيز غير عادي مي شد . آدم ها ، رفت و آمدها ، آفتاب روشن ، ماشين ها،
خانه ها ، درختان و... آن روز بر آنها گويا مرگي نبود . مرد مسافر به ضعف مطلق كشانده مي شد . آخرين روز عمر مثل تعارف مرگ است به زندگي كردن .
و ناگهان حنجره ي مرد گشوده شد و فريادي از خشم و وحشت سر داد. اتوبوس همچنان پيش مي رفت .بدن راننده از ديواره هاي اتوبوس هم سفت تر وسخت تر شده بود ، اين را زماني فهميد كه با مشت بر سرو صورت راننده زد :
- نگهدار ، زود باش نگهدار ، منو كجا مي بري ، كمك كنيد !
پير مرد از شدت وحشت به خود مي پيچيد، مثل ماري كه پوست مي اندازد و در فضاي ترسناكي آرام آرام دوباره متولد مي شود .
كم كم صداهاي عجيبي به گوش مرد مسافر مي رسيد . نه كسي داخل مي شد و نه مي توانست خود خارج شود . ديگر كم كم خود را در قالب ترسناك مرگ مي ديد . از پنجره ي مقابل با وحشتي نفس گير به بيرون نگاه مي كرد . تصوير و صورت آن چه كه مي ديد، با منظره ي عمومي يك خيابان فرق داشت . تصاوير در بيرون اتوبوس در برابر چشمان وحشت زده ي مرد به صورتهاي ترسناك مسخ مي شدند . چند لحظه ي بعد وقتي آن دو حيرت زده و هراسناك تصوير ماوراء خاك را نظاره مي كردند، مرگ در رسيد و لباس خود را بر تن آن دو كرد .
نوشته شده در تاريخ شنبه 25 مهر 1388 ساعت 11:35 PM | نظرات (1)