هر جمعه با سبدی از گل امید ، چشمانی غرق احساس و دامانی
پر از شکوفه های سپید به انتظارت می نشینم تا بیایی ای مهربانم
شاید سال هاست که خیلی هایمان دنبال بهانه ای برای خوب شدن هستیم.
دلمان می خواهد همانی باشیم که خدا می خواهد. همگی به دنبال راهی
هستیم تا خدا را بیابیم ، حتی حاضریم برای رسیدن به او سخت ترین شرط
ها را در سخت ترین شرایط انجام دهیم وخم بر ابرو نیاوریم.
غروب های جمعه که خانه دل بغض آلود می شود نمی دانی دل کدامین
خلق خدا گرفته که دل ما را این چنین آشفته ساخته؟ منتظر لحظه ای
هستی که به هر بهانه ای دلت را بر چشمانت جاری کنی!
ب ه جمکران که می روی، عظمت آن گنبد آبی رنگ را با چشمانی خیس از
اشک، به نظاره می نشینی و پرچمی که بر روی گنبد به این طرف و آن طرف
بی قراری می کند، می دانی بی قرار کیست؟ به دلت رجوع کن دنبال چه
هستی؟ نزد چه کسی آمدی؟ دلت بی قراری کیست؟ طرف حساب تو
کیست؟ خداست یا دلت؟ به چشمانت التماس می کنی تا حرف دلت را جاری
کند. از مسجد که می روی پر از حیرتی، پر از حسرتی، انگار چیزی را جا
گذاشته ای، شاید رد پایت را، شاید گناهانت را، شاید آرزوهای دور و درازت را
و شاید دلت را.
مولای من،چگونه حس بودن را معنا کنم زمانی که حضور دل بی تو معنا
ندارد، چگونه دل را به طواف حرم عشقی برم که کعبه اش نظاره گر وجود تو
نیست، بی تو بر دستانم غنچه قنوت شکوفا نمی شود وباغبان در ارض
موعود یاسی نمی چیند وعطر انتظار از کوچه های بی قراری به مشام نمی
رسد
قطعه ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم یکی باز کم است
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 مهر 1388 ساعت 7:38 PM | نظرات (0)