کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان

رنج هاي غیر قابل توصيف

زندانيان سياسي قبل از انقلاب در آئينه توصيف امام خمینی(ره)
 

آزادي تعدادي از زندانيان سياسي پس از چندين سال شکنجه و رنج و محروميت از حقوق اوليه، آزادي از زنداني است به زنداني بزرگ تر، آيا ملت ايران از جنايت ها و شکنجه هاي قرون وسطايي که شاه در سياه چالهاي زندان بر فرزندان آنان روا داشته است، مي گذرد؟ آيا سلب همه حقوق در ساليان متوالي از مردماني که براي نجات وطنشان از شر شاه و اجانب، حاضر به همه گونه فداکاري شده اند، جرم قابل تعقيب نيست؟آيا مجرم اصلي در تمام جرايم وارده بر ملت خصوصاً زندانيان سياسي، شخص شاه نيست؟ آيا نبايد اين مجرم بزرگ به خاطر به زنجير کشيدن گروهي مظلوم محاکمه شود و به مجازات برسد؟ گرچه مجازات تبهکاري هاي او، جز در روز جزا ممکن نيست. زندانيان سياسي ما مي دانند که آزادي هاي خود را در اثر جانبازي هاي شجاعانه ملت مسلمان ايران به دست آورده اند.

4آبان 1357

**************
 

تحصيلکرده هاي ما، از دانشجو و دکتر و مهندس و ساير متخصصين و روشنفکران، زندان ها را پر کرده اند و از خارج دکتر و مهندس وارد مي کنند. اينها در منطق شاه و جرايدي که از او پول گرفته اند، به معني نوسازي کشور است. حرف ما که خواستار حکومت اسلامي هستيم که در سايه آن به همه اين جنايت ها و خيانت ها پايان داده مي شود به معني عقب بودن است؟ نه. اين پايان دادن به ارتجاع شاهنشاهي 2500ساله پوسيده است.

23 آذر 1357

**************
 

شما نمي دانيد در باطن اين حبس ها چه گذشته است بر مؤمنين، به جوان هاي ما در اين حبس ها و کميته ها چه گذشته. اينها قابل شرح نيست، قابل بيان نيست. يکي دو تايش را مي توانند بگويند. پاي فلان را اره کردند يا توي روغن داغ کردند، يا يکي را گذاشتند روي يک بخاري برقي و سرخش کردند. اينها بعضي از آنهاست که به ما و شما رسيده. آنهايي را که به ما نرسيده، بايد از نصيري ها استفسار کرد. ايشان مي فرمايند ديگر در حبس ها چيزي نيست.

17دي 1357

**************
 

بنده در اين مدت که از ايران خارج بودم، دعاگوي همه آقايان بودم و حالا که برگشتم به خدمت آقايان براي خدمتگزاري، خدمت به روحانيت، خدمت به آقايان علما و فضلا، خدمت به جامعه ايراني، حالا مي بينم که رفقايي که ما داشتيم با ريش سياه اينجا گذاشتيم با ريش سفيد تحويل مي گيريم. ما اشخاصي در زندان داشتيم که وقتي از پيش ما رفتند در زندان، سالم بودند، قوي بودند، وقتي که از زندان بيرون آمدند،آنهايي که زنده مانده و از زندان بيرون آمده اند ضعيف و مريض شده اند. اين نيروهاي انساني که از دست رفته است، از همه چيزها بالاتر بود. جناياتي که سلسله پهلوي در جامعه ما کرد، شايد هيچ جنايتي بالاتر از اين جنايت نبود که نيروهاي فعال انساني ما را يا از بين بردند يا فعاليت آنها را براي مدت هاي زياد خنثي کردند. آنهايي که بايد به اين امت خدمت کنند، مثل علماي اعلام و اشخاص روشنفکر، اينها را در زندان بردند، صرنظر از آن زجرهايي که به اينها کردند، آن خلاف انسانيت هايي که با اين اولياي خدا کردند، اين نيروها را هدر دادند، يعني نيرويي که بايد در جامعه فعال باشد اگر مدرس است، عده اي را تربيت بکند، اگر محصل است، خودش تربيت بشود، اگر فعاليت هاي سياسي دارد، فعاليت سياسي بکند، فعاليت هاي مذهبي دارد، فعاليت هاي مذهبي بکند. تمام اينها را اينها به هدر دادند.

13بهمن 1357

**************
 

شما مي دانيد که ملت ايران در اين پنجاه و چند سال تحت ظلم و تعدي اين خاندان هم آزادي خودشان را از دست داده بودند و هم استقلال کشور ما از دست رفته بود، مي دانيد که چه کشيدند ملت ما، سران ملت، طبقات مختلف، روحانيون، روشنفکرها، دانشگاهي ها، بازاري ها، همه در رنج و عذاب بودند و چه اشخاصي که در زندان هاي اينها کشته شدند، با شکنجه هاي بسيار فجيع که ما الان نمي توانيم تصور آن شکنجه ها را بکنيم. متخصص شکنجه از اسرائيل آورده بودند که تربيت کنند اشخاص شکنجه چي را و آنها شکنجه بکنند! بعضي از روحانيون را -آن طور که براي ما نقل کرده اند- پايش را اره کرده اند و بعضي ها را روي تابه گذاشتند و برق متصل کردند. اينهايي که به ما رسيده است از اين قبيل است، لکن آنهايي که بعد کشف خواهد شد، خواهيد فهميد که چه به روزگار اين بدبخت ها و اين ملت آورده اند.
اسفند 1357

**************
 

يک شب من در آن حبس که بودم صداي ضجه و ناله اشخاصي را که [شکنجه] مي کردند خودم مي شنيدم. بعد که صاحبان حبس، پيش من آمدند، اعتراض کردم و گفتم زندان ها بايد جاي تربيت باشند نه جاي اين طور وحشيگري ها گفتند: «نه، اين چيزي نبوده. اين يک سربازي بود که فرار کرده بود و يک سيلي به او زدند!» در صورتي که شايد بيشتر از يک ساعت شکنجه مي کردند و من فرياد مي شنيدم.

25ارديبهشت 1358

**************
 

همه ايران مظلوم بود. ايران يک محبسي بود و در آن 35 ميليون جمعيت حبسي! الان بحمدالله تعالي همه از حبس بيرون آمديد و به شکرانه اين نعمت، بايد صبر انقلابي داشته باشيد. مهلت بدهيد جمهوري اسلام مستقر بشود، تمام شما به حقوق خودتان خواهيد رسيد، ان شاء الله
26ارديبهشت 1358

**************
 

شماها چندين سالش را که در زمان اين حکومت جائر بود، در نظر داريد که همه وابستگي به غرب بود و به آمريکا بود و تلخي هايش را هم همه ديديد. ذائقه هاي شما باز از آن چيزها تلخ است، حبس ها را اگر خودتان هم نرفتيد، دوستانتان رفتند، ملتتان رفتند. حبس ها و زجرها را گاهي براي من نقل کرده اند که نقلش مشکل است. اين تلخي ها در ذائقه ما و شما هست. ما حالا بايد باورمان بيايد که آن بساط طاغوت بايد برچيده بشود.
17شهريور 1358

**************
 

در يکي از نوشته هايشان نوشته اند که حبس هاي سياسي در زمان محمدرضا بوده است، ليکن حالا همان طور است يا بيشتر، حبسي سياسي. اينها فکر اين را نکردند که آخر حبسي سياسي که الان شما اسمش را مي گذاريد، حبس هاي سياسي بوده است که در زمان محمدرضا خان آن کارها را مي کرده است؟ دزدها را شما حبس سياسي مي کنيد؟ آنهايي که بر ضد اين مملکت و بر ضد اين ملت قيام و آن همه خيانت کرده بودند، آنها را جزو رجال سياسي حساب مي کنيد؟ نصير ي جزو رجال سياسي است؟ هويدا جزو رجال سياسي است يا جزو دزدها هستند اينها؟ شما چرا رجال سياسي را بدنام مي کنيد و اينها را اسمشان را «رجال سياسي» مي گذاريد؟ ساواکيها جزو رجال سياسي هستند؟آني که الان در حبس دادگاه هاي ما هست، همين ساواکي ها هستند و همين خيانتکارها و همين اشخاصي که يا کشته اند يا امر به کشتن کرده اند و يا زجر کرده اند جوانهاي ما را.

16 آبان 1358

**************
 

اي کاش مي رفتيد و مي ديديد که جرم هايي که واقع شده است در ايران چه جرم هايي است. اي کاش در آن وقتي که شاه مخلوع ايران بود، مي آمديد و به شما اجازه مي دادند که برويد و زندان هاي ما را ببينيد. ببينيد در اين زندان ها بر علماي اسلام، به روشنفکرهاي ايران، به محصلين ايران، به دانشگاهي هاي ايران چه مي گذرد. ببينيد که در اين بيغوله هايي که در زيرزمين ايجاد کرده بودند و جوان هاي متعهد ما را براي اينکه آزادي مي خواستند، براي اينکه استقلال مي خواستند، در اين بيغوله ها با آنها چه رفتاري کردند. من اگر بخواهم براي شما کليات مسائل را بگويم، وقت ضيق است؛ لکن بدانيد با اين ملت همچو رفتاري کردند که هيچ وحشي اي عمل نمي کند. پاهاي بعضي از جوان هاي ما را با اره بريدند. بعضي از جوان هاي ما را روي تابه گذاشتند و سرخ کردند. در حضور پدرها، پسرها را دست بريدند. پسرهاي کوچک را براي اقرار گرفتن از پدر، کارهايي کردند که خجلت آور است گفتنش و کارهايي کردند به استناد اينکه ما مأمور هستيم از طرف دولت هاي بزرگ و مأمور براي وطنمان هستيم.

11خرداد 1359

**************
 

ما مرهون اين زحمات و اين خدمات هستيم. همه ما و همه آقاياني که حاضر هستند، چه کشوري و چه لشکري، همه ما مرهون زحمات اين ملت هستيم. اين ملت، ما را از انزوا بيرون آورد و اين ملت دست همه شما را گرفت و از حبس ها بيرون کشيد و دست جور ستمکاران را از سر اين کشور قطع کرد.

17مهر 1360

**************
 

اين پايين شهري ها و اين پابرهنه ها به اصطلاح شما، اينها ولي نعمت ماها هستند. اگر اينها نبودند، ما يا در تبعيد بوديم يا در حبس بوديم يا در انزوا. اينها بودند که همه ما را از اين مسائل نجات دادند و همه ما را آوردند و نشاندند به جايي. البته به خيال خودمان جايي است اين. بايد ملتفت باشيد که شما همان آدمي هستيد که توي حبس بوديد و شما همان آدمي هستيد که در تبعيد بوديد و شما همان آدمي هستيد که در انزوا بوديد. اين مردمند که آمدند ما را آوردند بيرون از همه اينها و ما اگر تا آخر عمرمان به اينها خدمت کنيم، نمي توانيم از عهده خدمت اينها برآييم. خداوند به ما توفيق بدهد که خدمتگزاري براي اينها باشيم و به اين نعمت موفق بشويم

16بهمن 1360

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:35 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

آن خط باريک آفتاب

 گزارش واره اي از بازديد مقام معظم رهبري از موزه عبرت ايران
 

نگاه ژرف نگر و عاطفه عميق مقام معظم رهبري نسبت به مسائل گوناگون اجتماعي و گرايشات عرفاني و ادبي ايشان نسبت به رويدادها، بيانات ايشان را درباره ايام حبس در زندان کميته مشترک، به رنج و درد و در عين حال شادماني ويژه اي مي آرايد و به مخاطب مي آموزد که مي توان در محبس تاريک و دردناکي چون سياهچال هاي رژيم ستمشاهي نيز به اتکاي به ايمان و اميد به آزادي، سرافرازانه مقاومت کرد و صبورانه رنج برد. ديدار مقام معظم رهبري از موزه عبرت، رنگ و بوئي عارفانه دارد و لذا قلم نيز به پيروي از آن فضا، به جاي ارائه گزارش صرف، همان مسير را مي پيمايد، با اين اميد که تا حد مقدور، حق مطلب را ادا کرده باشيم.
ورودي موزه عبرت، مقام معظم رهبري با کنجکاوي، گوئي مي خواهند تک تک لحظات نخستين باري را که قدم به اين محوطه خوفناک نهادند به ياد آورند، به اطراف نگاهي مي اندازند:
«وقتي به ايستگاه قطار رسيدم، مرا به اتاقي بردند و چند نفري در اطرافم بودند. بعد مرا بردند و در ماشيني نشاندند و يادم نيست که چشم هايم را بستند يا گفتند که سرم را پائين بيندازم. به هر تقدير جائي را نمي ديدم. اين را فهميدم که از خيابان سپه آمديم و به جائي رسيديم که دست راست پيچيديم. به نظرم مرا از پله هائي بالا بردند و پائين آوردند و مسير بسيار طولاني بود تا بالاخره به اينجا و سپس به اتاق افسر نگهبان رسيديم. آن دو ماموري که مرا از مشهد آورده بودند، در اينجا از من عذرخواهي و با من خداحافظي کردند و رفتند. بعد لباس ما را گرفتند و لباس زندان به ما پوشاندند و رفتيم داخل.»
حياط باريک جلوي موزه عبرت را عبور مي کنند و به آستانه ورودي مي رسند، آنجا که روزگاري افسر نگهبان مي نشست و ديدن قيافه خشن و رعب آور او، نخستين تصويري بود که در ذهن و خاطر مي نشست:
«مي خواهم همان مسيري را بروم که آن روز طي کردم راهروهاي تاريک، امروز با چراغ هاي کم سوئي روشن هستند. آن راهروهاي خفه و تاريک، هرچند هنوز سردند و دل را مي لرزانند، اما با مقايسه با آن دوران بسيار پاکيزه و تماشايي شده اند. خاطرات يکي يکي زنده مي شوند. مقام معظم رهبري آرام و با طمانينه از پله هاي کميته مشترک بالا مي روند و آن روزها را به خاطر مي آورند. در اتاقي، تنديس طيب رضائي، زير نور کمرنگ چراغ سقف، با صلابت و با لبخند رضايتي بر لب، ايستاده است. لبخند کمرنگي در چهره رهبر مي دود. بارقه اي از يک آشنايي دور، حتي اگر نه با چهره، با دل که دل مردان خدا، با يکديگر الفت دارد.
مقام معظم رهبري نگاهي به قفسه هاي لباس زندانيان مي اندازند و راهروها و اتاق ها را به دقت نظاره مي کنند. رگه هائي از رنج و خاطراتي از ناله هاي خفته در سينه، رنگ غم را در نگاه ايشان مي نشاند.
آيا اين همه افسانه است؟ آن مرد کيست که او را به نرده هاي ايوان صليب کرده اند و اين دايره هاي بي پايان، شاهد رنج و دوار تمام ناشدني چه کساني هستند؟
در اين بندها، چه ناله ها که در گلو خفه شده و چه پرستاري ها و مهرباني هاي عميقي که اين رنجديدگان را به يکديگر پيوند داده است. اصلا همين همدلي ها بود که تحمل هر رنجي را ساده مي کرد
و اين هم آن سلول آشنا و توقفي در برابر سلو ل انفرادي آن سال ها:
«اين سلول 2/40در 1/60بود. من 8 ماه در اين سلول بودم.»
در برابر تابلوي عکس منوچهري که با يقه باز و چهره اي کريه به مخاطبان خود چشم دوخته است:
«با همين چهره و قيافه و يقه باز که يک چيزي هم به گردنش انداخته بود، نگاهي به من کرد و گفت: خامنه اي توئي؟ گفتم: بله. پرسيد: مرا مي شناسي؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهري هستم و نگاه کرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببيند. خيلي چيزها در باره اش شنيده بودم و فورا او را شناختم، ولي به روي خودم نياوردم. بعد گفت: «من تو را خوب مي شناسم. تو همان کسي هستي که مثل ماهي از دست بازجو ليز مي خوري. تک تک کارهاي تو چيزي نيست، اما مجموعش خدا مي داند که چيست.»
و عبور از برابر تصوير دوستان آشنا و آشنايان دوست. آنان که همسفران تو بودند و رفتند: بهشي ها، رجائي ها، باهنرها و... و آنان که همسفر تو نبودند، اما در همان مسيري که تو رنج بردي، جواني و عمر خويش را گرو گذاشتند و توقفي در برابر هر يک، با بار حسرتي گران که اگر بودند، چه ياري ها توانستند کرد در برداشتن اين بار سنگيني که مسئوليتش ناميده اند، مسئوليت رستگار زيستن و ديگران را نيز به رستگاري فراخواندن.
تو گوئي صداي بهشتي را مي توان از وراي اين ديوارهاي ضخيم شنيد:
«و لازمه اينکه امروز اين ملت راه خودش را مي رود اين است که اکثريت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذيرفت...»
و شهيد رجائي که صادقانه از مردمش سخن مي گويد:
«ما شاهد فرياد الله اکبر، فرياد لااله الاالله همه مردم اين سرزمين از مرد و زن و کوچک و بزرگ بوده ايم. همه اينها بايد اتحادشان حفظ شود.»
و گذاري بر سلول انفرادي:
«در داخل سلول، به رغم اينکه ديوارش قطور بود، با مورس با زنداني سلول کناري صحبت مي کردم و او به من گفت: رجائي همسايه من است.»
در آن روزهائي که ارتباط کلامي ممکن نبود، زندانيان هوشمند به هر شيوه اي دست مي زدند تا بتوانند با يکديگر سخن بگويند و اين سخن گفتن ها چه کوتاه بود و چه پرمعنا. دنيائي معنا در کلمه اي و عبارتي:
«من حسين هستم. رجائي در سلول کناري من است. مي خواهد بداند شما که هستيد؟»
«من سيد علي خامنه اي هستم.»

و اينان که هستند که جواني و جان و خانمان خويش را بر سر پيمان نهادند؟روحاني، دانشجو، کارگر، دانش آموز، خادم مسجد، مهندس، معلم، سپاهي دانش، دانش آموز، راننده و... بيکار. چه اتفاق و همدلي شکوهمندي! معناي دقيق ملت. و چه شب هاي طولاني و پرمحنتي، شب هائي پر از ناله هاي دلهره آور:
«هر وقت ما را براي بازجوئي مي بردند، در اين حياط و اين ايوان ها، مرتبا صداي فرياد، بلند بود. همشه يکي سر يکي داد مي زند و اين تقريبا بلا استثنا بود. در سلول هم که بوديم، شايد تا صبح، چون ما خوابمان مي برد و نمي فهميديم، ولي تا زماني که بيدار بوديم، صداي فرياد شکنجه ديده از يک طرف و صداي فرياد بازجو از طرف ديگر بلند بود. البته مي گفتند اينها نوار است که مي گذارند. شايد نوار بود، شايد هم واقعي بود. نمي شود مطمئن بود که هميشه نوار بوده باشد. تصادفا يک بار، هم بازجو اشتباه کرد و هم مامور متوجه نشد و چشم بند را از روي چشم من برداشتند و من مسير ي را که به سمت اتاق بازجوئي مي رفت، ديدم.»
«هنگامي که نگهبان مي خواست زنداني را براي بازجوئي ببرد، از آنجا که بنا بود زندانيان ديگر متوجه نشوند که اين زنداني به خصوص در اينجاست و اساس زندان انفرادي، همين بود؛ نگهبان مي آمد و مثلا اگر با من که علي حسيني بودم کار داشت. در سلول را باز مي کرد و مي پرسيد: «علي کيست؟» و من جواب مي دادم: «منم» او يک چيزي را روي سر زنداني مي انداخت و دستش را مي گرفت و مي برد.»
«مرا به اتاق بازجوئي بردند و بازجو گفت: بنويس. گفتم: چه بنويسم؟ گفت: هر چه دلت مي خواهد بنويس. منظورش اين بود که شرح حال بنويسم و وقتي کم بود مي گفت: اين کم است، بايد بيشتر بنويسي. مي خواست حرف بکشد. اين شگرد بازجوئي شان بود.»
ديدن تنديس حسيني، آن هيولاي خوفناک و کساني که انواع شکنجه ها را روي آنها امتحان مي کردند، زجرآور و گزنده است، اما اين تصوير مشمئز کننده را تنديس زندانيان سلول عمومي که از يکديگر پرستاري مي کنند و به يکديگر دل و جرئت مي دهند، اندکي از خاطر مي برد:
«حمام هفته اي يک بار بود و حداکثر 10دقيقه. هر تعدادي که در سلول بوديم فرق نمي کرد و ده دقيقه براي استحمام، وقت داشتيم. از صابون هائي که قديم ها با آن رخت مي شستند به ما مي دادند. ما را با چشم بسته مي آوردند اينجا.»

و همدلي در قاموس دژخيمان، ممنوع است:
«قرآن هم که مي خوانديم، نگهبان مي آمد و مي گفت: «آهسته حرف زدن ممنوع!» البته اين، عملي نبود، لکن تذکر اينها موجب مي شد که آرام و درگوشي حرف بزنيم.»
شب است و قرص ماه در آسمان نشانه اميد، صبح صادق:
«بله، من خودم يادم هست که يک بار کسي را به اين نرده ها به صليب کشيده بودند.»
و اين صفت مردان حق است که در تاريک ترين سياهچال ها، نور هدايت را درمي يابند و در باره باريکه نوري در حد يک شعاع باريک، عارفانه مي سرايند:
«يک روز صبح، ديديم فضاي تاريک اينجا روشن شد. سابقه نداشت چون تنها روشني اينجا آن چراغ کم نور پشت ميله ها بود. از آن پنجره هم هيچ وقت نور نمي آمد. من نگاه کردم به بالاي سرم و ديدم يک خط باريک آفتاب بر اثر گردش فصل داخل اتاق افتاده. اين نور يک ربع ساعتي بود و رفت. ابتدا همين باريکه نور بود و بعد به تدريج بيشتر و تبديل به يک نوار نور به قطر ده پانزده سانت شد. در اين تاريکي عميق، اين نور بسيار مغتنم بود.»

و بهار در زندان:
«پشت اين سلول درختي بود که به هنگام بهار، گنجشک ها مي آمدند و روي شاخ و برگ هايش مي نشستند و سروصدا مي کردند که مايه تفريح و شادماني ما شده بود.»
و شايستگانند که طلوع فجر از دل شب ديجور را باور دارند و همان ها هستند که شکوه همدلي و رافت را مي شناسند:
«در سلول چهار نفر بوديم. يکي از آنها آقائي بود که همسرش هم در اينجا زنداني بود. گفتيم يک فکري کنيم که اين آقا از همسرش خبري بگيرد. به نگهبان گفتيم امشب نظافت اين راهرو را به عهده ما بگذار. او هم لطف کرد و پذيرفت. يکي از بچه هاي هم سلولي که بچه زبل و زرنگي بود، سر نگهبان انتهاي راهرو را گرم کرد و هم سلولي ما توانست بيايد جلوي سلول و از پشت در با همسرش صحبت کند.»
و خوش آن لحظاتي که ذلت کساني را شاهد بوديم که خود را مقتدر تصور مي کردند:
«در اتاق بازجوئي بوديم که فردي که نامش يادم نيست، به مشيري اشاره کرد و گفت: «ايشان خيلي در اين مورد زحمت کشيدند.» مشيري هم گفت: «خير! خود ايشان بودند که خيلي مؤثر بودند.» من ديدم اينها سعي دارند مسئوليت را به گردن ديگري بيندازند و ثابت کنند که ديگري در اين دستگاه آدم مؤثري است و خود او هيچ کاره است. تلقي من از حرف هاي اينها و آنچه که بر حسب تعارف به هم مي گفتند اين بود که مي خواستند در برابر من بگويند که آنها در اين دستگاه کاره اي نيستند. در دلم خدا را شکر کردم که من، يک طلبه فقير ضعيف زنداني هستم و اينها در اين فکرند که خودشان را در برابر من که قدرتي ندارم، تبرئه مي کنند.»
و بخشش و بزرگواري صفت مردان حق است:
«بعد از انقلاب يک روز در دفتر حزب بودم که گفتند زن آقاي مشيري آمده و اصرار دارد با شما ملاقات کند.» گفتم: «بگوئيد بيايد.» آمد و گريه کرد و که: «مشيري را گرفته اند و او گفته که من به فلاني بدي نکرده ام، برو پيش او و بگو اگر من بدي نکرده ام يک چيزي بگويد که من نجات پيدا کنم.» اعدامي بود. آن روزها اين افراد را که مي گرفتند، اعدام مي کردند. من گفتم: درست مي گويد.» و گمان مي کنم يک چيزي هم در اين باره نوشتم.»
رنج هاي غیر قابل توصيف
نویسنده افسر جنگ نرم در پنجشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۸۹ | آرشیو نظرات
رنج هاي غیر قابل توصيف

زندانيان سياسي قبل از انقلاب در آئينه توصيف امام خمینی(ره)
 

آزادي تعدادي از زندانيان سياسي پس از چندين سال شکنجه و رنج و محروميت از حقوق اوليه، آزادي از زنداني است به زنداني بزرگ تر، آيا ملت ايران از جنايت ها و شکنجه هاي قرون وسطايي که شاه در سياه چالهاي زندان بر فرزندان آنان روا داشته است، مي گذرد؟ آيا سلب همه حقوق در ساليان متوالي از مردماني که براي نجات وطنشان از شر شاه و اجانب، حاضر به همه گونه فداکاري شده اند، جرم قابل تعقيب نيست؟آيا مجرم اصلي در تمام جرايم وارده بر ملت خصوصاً زندانيان سياسي، شخص شاه نيست؟ آيا نبايد اين مجرم بزرگ به خاطر به زنجير کشيدن گروهي مظلوم محاکمه شود و به مجازات برسد؟ گرچه مجازات تبهکاري هاي او، جز در روز جزا ممکن نيست. زندانيان سياسي ما مي دانند که آزادي هاي خود را در اثر جانبازي هاي شجاعانه ملت مسلمان ايران به دست آورده اند.

4آبان 1357

**************
 

تحصيلکرده هاي ما، از دانشجو و دکتر و مهندس و ساير متخصصين و روشنفکران، زندان ها را پر کرده اند و از خارج دکتر و مهندس وارد مي کنند. اينها در منطق شاه و جرايدي که از او پول گرفته اند، به معني نوسازي کشور است. حرف ما که خواستار حکومت اسلامي هستيم که در سايه آن به همه اين جنايت ها و خيانت ها پايان داده مي شود به معني عقب بودن است؟ نه. اين پايان دادن به ارتجاع شاهنشاهي 2500ساله پوسيده است.

23 آذر 1357

**************
 

شما نمي دانيد در باطن اين حبس ها چه گذشته است بر مؤمنين، به جوان هاي ما در اين حبس ها و کميته ها چه گذشته. اينها قابل شرح نيست، قابل بيان نيست. يکي دو تايش را مي توانند بگويند. پاي فلان را اره کردند يا توي روغن داغ کردند، يا يکي را گذاشتند روي يک بخاري برقي و سرخش کردند. اينها بعضي از آنهاست که به ما و شما رسيده. آنهايي را که به ما نرسيده، بايد از نصيري ها استفسار کرد. ايشان مي فرمايند ديگر در حبس ها چيزي نيست.

17دي 1357

**************
 

بنده در اين مدت که از ايران خارج بودم، دعاگوي همه آقايان بودم و حالا که برگشتم به خدمت آقايان براي خدمتگزاري، خدمت به روحانيت، خدمت به آقايان علما و فضلا، خدمت به جامعه ايراني، حالا مي بينم که رفقايي که ما داشتيم با ريش سياه اينجا گذاشتيم با ريش سفيد تحويل مي گيريم. ما اشخاصي در زندان داشتيم که وقتي از پيش ما رفتند در زندان، سالم بودند، قوي بودند، وقتي که از زندان بيرون آمدند،آنهايي که زنده مانده و از زندان بيرون آمده اند ضعيف و مريض شده اند. اين نيروهاي انساني که از دست رفته است، از همه چيزها بالاتر بود. جناياتي که سلسله پهلوي در جامعه ما کرد، شايد هيچ جنايتي بالاتر از اين جنايت نبود که نيروهاي فعال انساني ما را يا از بين بردند يا فعاليت آنها را براي مدت هاي زياد خنثي کردند. آنهايي که بايد به اين امت خدمت کنند، مثل علماي اعلام و اشخاص روشنفکر، اينها را در زندان بردند، صرنظر از آن زجرهايي که به اينها کردند، آن خلاف انسانيت هايي که با اين اولياي خدا کردند، اين نيروها را هدر دادند، يعني نيرويي که بايد در جامعه فعال باشد اگر مدرس است، عده اي را تربيت بکند، اگر محصل است، خودش تربيت بشود، اگر فعاليت هاي سياسي دارد، فعاليت سياسي بکند، فعاليت هاي مذهبي دارد، فعاليت هاي مذهبي بکند. تمام اينها را اينها به هدر دادند.

13بهمن 1357

**************
 

شما مي دانيد که ملت ايران در اين پنجاه و چند سال تحت ظلم و تعدي اين خاندان هم آزادي خودشان را از دست داده بودند و هم استقلال کشور ما از دست رفته بود، مي دانيد که چه کشيدند ملت ما، سران ملت، طبقات مختلف، روحانيون، روشنفکرها، دانشگاهي ها، بازاري ها، همه در رنج و عذاب بودند و چه اشخاصي که در زندان هاي اينها کشته شدند، با شکنجه هاي بسيار فجيع که ما الان نمي توانيم تصور آن شکنجه ها را بکنيم. متخصص شکنجه از اسرائيل آورده بودند که تربيت کنند اشخاص شکنجه چي را و آنها شکنجه بکنند! بعضي از روحانيون را -آن طور که براي ما نقل کرده اند- پايش را اره کرده اند و بعضي ها را روي تابه گذاشتند و برق متصل کردند. اينهايي که به ما رسيده است از اين قبيل است، لکن آنهايي که بعد کشف خواهد شد، خواهيد فهميد که چه به روزگار اين بدبخت ها و اين ملت آورده اند.
اسفند 1357

**************
 

يک شب من در آن حبس که بودم صداي ضجه و ناله اشخاصي را که [شکنجه] مي کردند خودم مي شنيدم. بعد که صاحبان حبس، پيش من آمدند، اعتراض کردم و گفتم زندان ها بايد جاي تربيت باشند نه جاي اين طور وحشيگري ها گفتند: «نه، اين چيزي نبوده. اين يک سربازي بود که فرار کرده بود و يک سيلي به او زدند!» در صورتي که شايد بيشتر از يک ساعت شکنجه مي کردند و من فرياد مي شنيدم.

25ارديبهشت 1358

**************
 

همه ايران مظلوم بود. ايران يک محبسي بود و در آن 35 ميليون جمعيت حبسي! الان بحمدالله تعالي همه از حبس بيرون آمديد و به شکرانه اين نعمت، بايد صبر انقلابي داشته باشيد. مهلت بدهيد جمهوري اسلام مستقر بشود، تمام شما به حقوق خودتان خواهيد رسيد، ان شاء الله
26ارديبهشت 1358

**************
 

شماها چندين سالش را که در زمان اين حکومت جائر بود، در نظر داريد که همه وابستگي به غرب بود و به آمريکا بود و تلخي هايش را هم همه ديديد. ذائقه هاي شما باز از آن چيزها تلخ است، حبس ها را اگر خودتان هم نرفتيد، دوستانتان رفتند، ملتتان رفتند. حبس ها و زجرها را گاهي براي من نقل کرده اند که نقلش مشکل است. اين تلخي ها در ذائقه ما و شما هست. ما حالا بايد باورمان بيايد که آن بساط طاغوت بايد برچيده بشود.
17شهريور 1358

**************
 

در يکي از نوشته هايشان نوشته اند که حبس هاي سياسي در زمان محمدرضا بوده است، ليکن حالا همان طور است يا بيشتر، حبسي سياسي. اينها فکر اين را نکردند که آخر حبسي سياسي که الان شما اسمش را مي گذاريد، حبس هاي سياسي بوده است که در زمان محمدرضا خان آن کارها را مي کرده است؟ دزدها را شما حبس سياسي مي کنيد؟ آنهايي که بر ضد اين مملکت و بر ضد اين ملت قيام و آن همه خيانت کرده بودند، آنها را جزو رجال سياسي حساب مي کنيد؟ نصير ي جزو رجال سياسي است؟ هويدا جزو رجال سياسي است يا جزو دزدها هستند اينها؟ شما چرا رجال سياسي را بدنام مي کنيد و اينها را اسمشان را «رجال سياسي» مي گذاريد؟ ساواکيها جزو رجال سياسي هستند؟آني که الان در حبس دادگاه هاي ما هست، همين ساواکي ها هستند و همين خيانتکارها و همين اشخاصي که يا کشته اند يا امر به کشتن کرده اند و يا زجر کرده اند جوانهاي ما را.

16 آبان 1358

**************
 

اي کاش مي رفتيد و مي ديديد که جرم هايي که واقع شده است در ايران چه جرم هايي است. اي کاش در آن وقتي که شاه مخلوع ايران بود، مي آمديد و به شما اجازه مي دادند که برويد و زندان هاي ما را ببينيد. ببينيد در اين زندان ها بر علماي اسلام، به روشنفکرهاي ايران، به محصلين ايران، به دانشگاهي هاي ايران چه مي گذرد. ببينيد که در اين بيغوله هايي که در زيرزمين ايجاد کرده بودند و جوان هاي متعهد ما را براي اينکه آزادي مي خواستند، براي اينکه استقلال مي خواستند، در اين بيغوله ها با آنها چه رفتاري کردند. من اگر بخواهم براي شما کليات مسائل را بگويم، وقت ضيق است؛ لکن بدانيد با اين ملت همچو رفتاري کردند که هيچ وحشي اي عمل نمي کند. پاهاي بعضي از جوان هاي ما را با اره بريدند. بعضي از جوان هاي ما را روي تابه گذاشتند و سرخ کردند. در حضور پدرها، پسرها را دست بريدند. پسرهاي کوچک را براي اقرار گرفتن از پدر، کارهايي کردند که خجلت آور است گفتنش و کارهايي کردند به استناد اينکه ما مأمور هستيم از طرف دولت هاي بزرگ و مأمور براي وطنمان هستيم.

11خرداد 1359

**************
 

ما مرهون اين زحمات و اين خدمات هستيم. همه ما و همه آقاياني که حاضر هستند، چه کشوري و چه لشکري، همه ما مرهون زحمات اين ملت هستيم. اين ملت، ما را از انزوا بيرون آورد و اين ملت دست همه شما را گرفت و از حبس ها بيرون کشيد و دست جور ستمکاران را از سر اين کشور قطع کرد.

17مهر 1360

**************
 

اين پايين شهري ها و اين پابرهنه ها به اصطلاح شما، اينها ولي نعمت ماها هستند. اگر اينها نبودند، ما يا در تبعيد بوديم يا در حبس بوديم يا در انزوا. اينها بودند که همه ما را از اين مسائل نجات دادند و همه ما را آوردند و نشاندند به جايي. البته به خيال خودمان جايي است اين. بايد ملتفت باشيد که شما همان آدمي هستيد که توي حبس بوديد و شما همان آدمي هستيد که در تبعيد بوديد و شما همان آدمي هستيد که در انزوا بوديد. اين مردمند که آمدند ما را آوردند بيرون از همه اينها و ما اگر تا آخر عمرمان به اينها خدمت کنيم، نمي توانيم از عهده خدمت اينها برآييم. خداوند به ما توفيق بدهد که خدمتگزاري براي اينها باشيم و به اين نعمت موفق بشويم

16بهمن 1360

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:34 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

شلمچه جایی که ...

شلمچه

اینجا مقدس است،مقدس مقدس.

اینجا زیارتگاه فرشته ها و ملائک است "فاخلع نعلیک انک بالوادالمقدس طوی".

باید یواش یواش قدم برداری تا خواب شهدا را برهم نزنی .

باید نرم و آهسته راه بروی تا چینی نازک تنهاییشان ترک برندارد.

مواظب تاول ها باش که دهن باز نکنند.

اینجا باید چراغ تکلیفت را روشن کنی.

ای کاش می شد به عمق این خاک کوچ کرد، تا رازهای سر به مهر و ناشنوده را دانست و فهمید.

می خواهم از برهوت حرف بگذرم و خلوت شهدا و بزم عارفانه شان را بهم بزنم. چشم هایت را ببند و با من همسفر شو.

اینجا منتهی الیه غرب خرمشهر است. گفتم خرمشهر،یادم آمد که صدام می خواست اسم خرمشهر را محمره یا معمره بگذارد و اهواز را می خواست با"هاء" حوض بنویسد،الاحواز و خوزستان را عربستان، و سوسنگرد را خفاجیه بنامد او می خواست واحد پول خوزستان را تبدیل به دینار کند،ولی نتوانست.

خوش آمدی! اما با وضو!-اذن دخول بخوان! بإذن الله وبإذن رسوله (ص)– و….

شلمچه

سلام به غروب غم انگیز و معنا دار شلمچه .

سلام به غروب خونبار شلمچه.

سلام بر شلمچه که از پاره های دل رهبر رنگین است.

زپاره های دل من،شلمچه رنگین است               سخن چو بلبل از آن عاشقانه می سازم

“سلام بر شهدا و بدن های مطهرشان که همدمی جز نسیم صحرا و پناهی جز مادرشان فاطمه زهرا (س) ندارند.”

سلام بر حاج ابراهیم همت که سید ابراهیم جبودی فرمانده لشکر هفت پیاده ابرهه را زمین گیر کرد.

سلام به حاج حسین خرازی که در برابر جنود کفر(که در رأس آن ماهر عبدالرشید بود)ایستاد. شلمچه یعنی به گور بردن آرزوی امروز امیدیه ،فردا اهواز،ماهر عبدالرشید.

شلمچه یعنی قطعه ای از بهشت.

شلمچه یعنی بوی سیب و قتلگاه حاج حسین خرازی،حاج حسینی که ثابت کرد یک دست هم صدا دارد.

شلمچه یعنی شدیدترین ضد حمله ها از صبح تا بعداز ظهر یکریز و پی در پی،بی وقفه و بدون مهلت.

شلمچه یعنی حاج احمد متوسلیان جاویدالاثر نه مفقودالاثر،یعنی زخمی شدن صدها پرستو.

شلمچه یعنی حضور با شکوه دلگرم کننده حاج ابراهیم همت در خط و هدایت عملیات.

شلمچه یعنی تیپ 24مکانیزه عراق به فرماندهی سرتیپ محمد رشید صدیق به همراه معاونش فیصل و یگانش که اسیر شدند.

شلمچه یعنی غلامحسین افشردی یا همان حسن باقری یعنی تالی تلو اسامه بن زید جوان.

شلمچه یعنی مقاومت روز شانزدهم و هجدهم جندالله در منطقه که باعث شد از ساعت 12شب،لشکر6 مکانیزه  و زرهی از منطقه جفیر،کرخه نور و نزدیکی های اهواز به سرعت عقب نشینی کنند.

شلمچه یعنی عملیات بیت المقدس ،”کربلای 3 در دی ماه 1365،”.

شلمچه یعنی سید صمد حسینی که بعد از 13 سال سرش سالم پیداشد.

شلمچه یعنی :سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت .یعنی دشمن متکی به سلاح و ما،متکی به ایمان .

شلمچه یعنی پله پله تاخدا .

شلمچه یعنی پابه پای مرگ و شانه به شانه عزرائیل.

شلمچه یعنی جان را کف دست گذاشتن و تقدیم دوست کردن.

شلمچه یعنی معبر تا کربلا ،راه قدس ،آزادی فلسطین و فتح ارزشها.

شلمچه یعنی گریه صاحب الزمان و پرپرشدن گلهای آفتاب گردان.

شلمچه یعنی ذبح شدن نازدانه های پسر فاطمه و تشییع جنازه خورشیدها و ستاره ها یعنی دو نیم شدن فرق ماه.

شلمچه یعنی زمین تا دندان مسلح یعنی بوی مرگ و سیر در ملکوت.

شلمچه یعنی هبوط به اعماق زمین و صعود به ملکوت واعلی علیین.

شلمچه یعنی یک قدم تاخدا.

شلمچه یعنی شلمچه،شلمچه تعریف کردنی نیست باید بودی و می دیدی،می دیدی که چگونه از آسمان شاباش سرخ می ریخت و پرستوها و کبوترها بی سر می رقصیدند.

شلمچه یعنی شلمچه،شلمچه تعریف کردنی نیست باید بودی و می دیدی،می دیدی که چگونه از آسمان شاباش سرخ می ریخت و پرستوها و کبوترها بی سر می رقصیدند.

شلمچه یعنی! نه ،نگویم بهتر است.ای کاش شلمچه خودش ،خودش را معرفی می کرد.

شلمچه که گم نشده ،ما گم شده ایم شلمچه باید ما را معرفی کند.

ای شهداء! اجازه می دهید از برهوت حرف بگذرم و راحت تر حرف بزنم.

بغض کالی راه گلویم را بسته-”هم می شود گریه کنم هم نمی شود”-،غمی به سنگینی یک کوه روی دلم نشسته و پا نمی شود.می خواهم احساسم را عوض کنم.دوست دارم استحاله شوم.

شهداء! من آدم به درد نخوری هستم،سالهاست بدون گواهینامه ی عبودیت و زندگی، زندگی کرده ام،بارها جریمه شده ام،به خاطر اشتباهات کلی و جزئی.

بارها تصادم کرده ام.

بارها تصمیم گرفته ام به شما برسم ولی “همیشه برای رسیدن به شما زود،دیر می شود.”.

روبروی شما ایستاده ام و باخودم حرف می زنم، خودی که شکل دیگری شده.

اشک در چشم هایم موج می زند و می رقصد روی گونه هایم.

شهداء من رمانتیک حرف نمی زنم،کمکم کنید عادت کنم،عادت نکنم.

ای شهداء اگر من شما را زودتر پیدا کردم شما مال من می شوید و اگر شما من را پیدا کردید من مال شما می شوم،به هر صورت فرقی نمی کند چه شما مرا پیدا کنید چه من شما را،مال هم می شویم. ولی خدا کند شما مرا پیدا کنید.

شهداء خدا هوایتان را داشت،شما در حیاط خلوت خدا قدم زدید تا خدا توجه اش جلب شد.

از همه خوشبوتر بودید و خدا شما را چید”طوبی لکم”.

کمکم کنید تا اجازه ندهم غریبه ها به خلوت باشکوهم هجوم بیاورند.

و لحظه های سبزم را رنگ کنند،زرد ،سیاه،کبود….. .

“راستی جایی که حضور روشن خدا نباشد دوست داشتن معنی ندارد”.

این روزها به نحو عجیبی مکدرم- “چتری به دست ابرها بدهید تا باران گریه ام خیسشان نکند”- من هوای باریدن دارم.”حس می کنم،شکستنی شده ام”.

من با “اودن” و”دورکیم” مخالفم.

اینقدر موتور زندگی ام جوش آورده و داغ کرده که حس می کنم باید قدری استراحت کنم تا این موتور از کار نیفتد.

من یادم نبود که جاده زندگی لغزنده و یخبندان است نه زنجیر چرخ و نه لوازم ایمنی را با خود آورده ام و نه وسائل ضروری،من همیشه با سرعت غیرمجاز حرکت کرده ام.

فراموش کردم که زندگی اتوبان نیست . توجه به گردنه ها و فراز و نشیب ها و گردش به چپ و راست نکردم.

شهداء!من منتظرم کمکم کنید،”تمام دست ها برای شمارش این انتظار کم است”.

زندگی برایم صفحه شطرنجی است که مرا مات کرده.

کمکم کنید از اول بازی کنم -من قانون بازی را نمی دانستم- برای همین بازنده شدم.

راستی! مگر تمام آدم های بزرگ “مثل شما “که در تاریخ بشریت تحول و تغییر ایجاد کردند فرشته بودند؟

چرا من نتوانم ،در خودم تحول ایجاد کنم؟!

من به شهید محمد علی رجایی ایمان دارم که گفت: “همه اش نباید دیگران سرنوشت باشند و تو سرنوشت آنها را بخوانی ،حالا یکبار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.”

شهداء!کمکم کنید تا سرنوشت درست کنم.

کمکم کنید تا پیله های غرور ،خودخواهی ،غفلت و منیت را پاره کنم و پرواز کنم.

کمکم کنید تا بقول بچه های جنگ (شب عملیات) نور بالا بزنم.

کمکم کنید تا از پل هوی و هوس سربلند بگذرم.

کمکم کنید تا از مرداب گناه رهایی یابم.

وعده دیدار من و شما ملکوت.

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:32 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

یک جبهه بود و یک عموحسن

اگر دیروز به جبهه سفر می‌کردی، در کافه صلواتی‌ها، آشپزخانه‌ها، دفتر فرماندهی و در خط مقدم به پیرمردان باصفایی برمی‌خوردی که با شوخ ‌طبعی و نشاط و سرزندگی خود، نه ‌تنها غنچه لبخند را بر لبان رزمندگان جوان می‌نشاندند، بلکه چون خادمی فداکار حتی از شستن لباس‌های زیر بچه‌ها هم امتناع نمی‌کردند. پس از هر عملیات، سیمای این پیرمردان که در سوگ شهیدانی پروانه ‌وار گرد آنان می‌چرخیدند، دیدنی بود و آنان چون پدری فرزند از دست داده، گوشه‌ای می‌خزیدند و صدا می‌زدند، علی! حسین! محمود! ... .

اما امان از روزی که بچه‌ها در سوگ پیرمرد با صفایی می‌نشستند. حسن امیری را از بس دوستش داشتند «عمو حسن» صدا می‌زدند. عموحسن، یکی از آنانی بود که وقتی لباس زیبای شهادت بر تن کرد، همه بچه‌ها گریستند. او که دیروز با کارها و سخنان خود غنچه لبخند شهیدان را شکوفا می‌کرد، هنوز هم یاد و خاطراتش لبخند را بر لبان رزمندگان می‌نشاند ...

شهید همت

تو جبهه همه می‌شناختنش، آخه یه جبهه بود و یه عمو‌حسن؛ فرمانده مقتدرآشپزخانه تبلیغات و مسئول تیم روحیه. واقعاً خواستنی بود و تواضع تا دلت بخواد تو بند و بساطش پیدا می‌شد. کافی بود بهش سلام می‌دادی، به دستت امان نمی‌داد و یه ماچ رو دستت نقش می‌بست. اگرم کسی برای تلافی دستشو می‌بوسید، می‌نشست و گریه می‌کرد که چرا دست منو بوسیدی!؟ می‌گفت: «شما بسیجی هستید، اما شما چی می‌دونید من کی‌ام، گذشته‌ام چی بوده، شما پاکید.»

می‌گن عاقبت خیاط تو کوزه می‌افته، یه بار بچه‌ها با هم نقشه ریختند، چند نفری جوراب‌هاشو درآوردند و پاهاشو به ماچ بستند. اگر می‌دیدیش.

• غذاهاش خیلی توفیر داشت. ماشاءالله عمو‌حسن مبتکر هم بود. یه بار یه غذا بهمون داد خوردیم. پرسید: خوشمزه بود؟ گفتیم: خیلی. گفت: آب پنیر بود! هرچی از غذاها اضافه می‌اومد، دور نمی‌ریخت، همه ‌رو تو یخچال نگه می‌داشت تا آخر هفته همشو با هم می‌ریخت تو دیگ و گرم می‌کرد، می‌داد بخوریم؛ بادمجان، کباب گوشت، قیمه، یک تکه خیار و ... یه آش شله ‌قلم ‌کار به تمام معنا با نام «گزارش هفتگی عمو‌حسن!»

• با اسراف دشمن خونی بود و این وسط بچه‌ها باید قربانی می‌شدند. صبح تا شب دویده بودیم. اومدیم سر سفره. غذا حاضری بود. عمو‌حسن یه گونی نون خشک رو آب‌زده بود، گذاشت جلومون. اعتراض که کردیم، گوشش بدهکار نبود، می‌گفت: «می‌گین اینها رو چیکار کنم. بریزمشون دور. بخورید، مریض نمی‌شید، زمونه قحطی یادتون نمی‌آد؟» کم که نمی‌آورد، هیچی، یه چیزی هم بدهکارمون می‌کرد و همه نون خشکه‌ها رو به خوردمون می‌داد!

• آشپزخانه، مقر شخصی خودش بود. به کسی اجازه دخالت تو حوزه مسئولیتش نمی‌داد. تا می‌رفتیم ظرف بشوریم. دستمون رو می‌بوسید و می‌گفت: «از آشپزخانه برید بیرون!» همه ‌رو بیرون می‌انداخت و خودش تنهایی همه ظرف‌ها رو می‌شست.

• خدا بگم چیکار کنه اونی رو که این کلمه سواد رو تو دهن عمو‌حسن گذاشت. نان ما رو آجر کرد. در آشپزخانه را رو خودش می‌بست. هر چی در می‌زدیم، باز نمی‌کرد. داد می‌زد: «مزاحم نشید، مشق دارم!»

• شوخی‌هاش هم منحصر به فرد بود. تازه از مرخصی اومده بود، همین که چشمش به من افتاد، با ایما و اشاره گفت: برم جلو. دستمو باز کرد و یه مشت پر پسته و شکلات ریخت توش، بعدشم سرشو نزدیک گوشم آورد و به طوری که کسی نشنوه، گفت: یه طوری بخور که کسی نفهمه. منم با حفظ تریپ اطلاعاتی، چپ و راستمو ورانداز کردم و یواشکی رفتم به سمت آسایشگاه. تمام فکر و ذهنم این بود که لو نرم. وارد آسایشگاه که شدم، یک‌ دفعه دیدم هر کسی یه گوشه‌ای داره چیزی می‌خوره. به همه همین رو گفته بود!

هرچی از غذاها اضافه می‌اومد، دور نمی‌ریخت، همه ‌رو تو یخچال نگه می‌داشت تا آخر هفته همشو با هم می‌ریخت تو دیگ و گرم می‌کرد، می‌داد بخوریم؛ بادمجان، کباب گوشت، قیمه، یک تکه خیار و ... یه آش شله ‌قلم ‌کار به تمام معنا با نام «گزارش هفتگی عمو‌حسن!»

• افتخاراتش هم شنیدنی بود. بچه‌ها را تو آشپزخانه دور خودش جمع کرده بود و داشت از شجاعتش می‌گفت: «جاتون خالی، نبودین ببینین که رو تپه کانی‌مانگا یه تیپ عراقی بود. همشون رو تارومار کردم، یه دونشون هم زنده نموند. یکی از بچه‌ها گفت: عمو جون شاید پیت رو برعکس کردی، ناکارش کردی! گفت: ما رو اینطوری نگاه نکن، یه‌ هوووو کنم، همه در می‌رن!

• از هر در بسته‌ای تو می‌رفت. یک متخصص تمام عیار. بعد از سخنرانی حاج همت با اصرار فراوان با او عکس گرفت. عکس همه‌جا همراهش بود و اگر جایی راهش نمی‌دادند، عکسو نشون می‌داد و می‌گفت: شماها کی هستین! من با همت عکس دارم، خود همت گفته من سپاهی‌ام. عکس شده بود کلید هر در بسته.

• از تواضعش که گفتیم، اهل شهرت و مقام هم نبود. اگر می‌اومدن باهاش مصاحبه کنن می‌گفت: برید از دکتر بپرسید. آخه حاجی اسدی، خیلی شیک و مرتب بود. عمو هم اسمشو گذاشته بود دکتر. اصرار هم که می‌کردن، می‌گفت: آخه من کچل چی دارم بگم.

• تو مولودی‌خونی هم که رو دست نداشت. شب مبعث بود. تو حسینیه میکروفن را برداشت و شروع کرد به خوندن: «یا محمد یا محمد». هر چی گوش دادیم، دیدیم همین را تکرار می‌کنه. اما نه، هر از چند گاهی ریتم عوض می‌شد. اونم وقتی بود که کسی از راه می‌رسید. «جواد علی گلی آمد، یا محمد یا محمد»، «محمد کوثری آمد، یا محمد یا محمد» ...

• اگه ازت خوشش می‌اومد، هر جا تریبوتی چیزی بود، چند صد هزار تایی صلوات کاسب بودی و مسئول تبلیغات هم یکی از همون آدمای خوش‌شانسی بود که مهرش به دل عمو‌حسن نشسته بود. گاه و بی‌گاه برای سر سلامتیش صلوات می‌گرفت. البته بدش هم نمی‌اومد که این وسط یه چیزی هم گیر خودش بیاد؛ برای سلامتی مسئول عزیزم و نائب بر حقش صلوات.

• اون روز قرار بود فرمانده لشکر سخنرانی کند، عمو سریع فرصت رو غنیمت گرفت و رفت پشت تریبون و شروع کرد به شعار دادن برای مسئول تبلیغات. راستی عمو‌حسن متخصص شکار فرصت‌ها بود. حتی فرمانده لشکر هم خنده‌اش گرفته بود. البته سخنران‌ها هم از این فیض بی‌نصیب نبودند. مابین دو نماز عمو شروع می‌کرد به شعار دادن. سخنران هم ژستی می‌گرفت و بادی به غب غب می‌انداخت اما شعارهای عمو این ‌قدر طول می‌کشید که معلوم نمی‌شد آخرش این شعارها برای کیه.

• ابدا نمی‌شد سرشو کلاه گذاشت. سرش خیلی تو حساب بود. اما همین که حس سخنرانیش گل می‌کرد، اون وقت بود که می‌شد یه تک موفق به غذا زد و صد البته مجبور بودی یه ساعتی براش سر تکون بدی که دارم گوش می‌کنم. خُب هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.

• مگس‌ها از دستش آسایش نداشتند و همیشه دنبال سوراخ سنبه‌ای می‌گشتند که خودشونو از دید عمو قایم کنند، شاید جون سالم به در ببرند. امان از وقتی که گذر مگسی به آشپزخانه می‌افتاد. دیگر اون روز باید قید نهار رو می‌زدیم. آخه این عمو‌حسن ما به طرز شدیدی بهداشتی بود تا چشمش به مگسی می‌افتاد، تلمبه‌اش را راه می‌انداخت و تمام ارتفاعات آشپزخانه را امشی می‌زد. آخر کار هم که هنوز این تعقیب و گریز به اطمینان قلبی نمی‌رسید، می‌رفت سراغ دیگ غذا، درش رو باز می‌کرد و چند تا امشی ... بیچاره بچه‌ها مگه می‌تونستند چیزی بگن. مگه می‌شد با کسی که موهاشو تو آسیاب سفید نکرده، طرف شد. البته به قول خودش، سرش مو نداشت. اما خُب ریششو که تو آسیاب سفید نکرده بود. تا یه چیزی می‌گفتی، نمی‌دونم با سقراط و افلاطون چه سر و سری داشت که این همه صغرا و کبرا می‌چید و دلیل و برهان سر هم می‌کرد. خیلی هم که گیر می‌دادی مثل پیرمردها قهر می‌کرد. راستی یادم رفت بگم، بزرگ‌ تر از عمو‌حسن تو لشکر، فقط خودش بود.

• یه شب یکی از بچه‌‌ها هوس کمپوت کرده بود، از پنجره شکسته آشپزخانه رفت تو، سراغ یخچال، یه‌ دفعه صدای جیغی اونو جلب کرد. با ترس و لرز رفته بود سراغ پریز برق. چراغ که روشن شد. درجا خشکش زد. عمو داشت تو دیگ حموم می‌کرد. همون دیگی که توش برای بچه‌ها دوغ درست می‌کرد!

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:31 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

آنها 15 سال در«فکه» بودند

 
 
کنار گودال شهدای فکه، شهیدی دیدیم که لباس بسیجی به تن داشت، پاهایش را دراز کرده بود و یکی دیگر هم سرش را روی پای او گذاشته بود؛ آنها 15 سال بود در آنجا خوابیده بودند؛ آدم یاد اصحاب کهف می‌افتاد اما اینها اصحاب رمل بودند، اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روح‌الله.
 
تفحص  شهید
 

 روایت زیر خاطره حاج رحیم صارمی از گروه تفحص لشکر 31 عاشورا تفحص پیکر دو شهید در فکه است:

 

یکی دو روزی بود که شهیدی پیدا نکرده بودیم. یعنی راستش شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم و گرما هم بدجوری اذیتمان می‌کرد.

 

همراه یکی دو تا از بچه‌ها داشتیم از کنار گودال شهدای فکه که زمانی در سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی آنجا رخ داده بود، رد می‌شدیم ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست اما احساس کردم چیزی مرا بسوی خود می‌خواند.

 

ایستادم، نظرم به پشت بوته‌ای بزرگ جلب شد؛ کسی که همراهم بود تعجب کرد که کجا می‌روم؛ فقط گفتم بیا تا بگویم؛ دست خودم نبود؛ انگار مرا می‌بردند؛ پاهایم جلوتر می‌رفتند؛. به پشت بوته که رسیدم، جا خوردم.

 

صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد

 

صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام روی زمین نشستم و ناخودآگاه زبانم به سبحان الله چرخید؛ همراهم متوجه حالم شد؛ به سرعت جلو آمد؛ او هم در جا میخکوب شد؛ شهیدی که لباس بسیجی به تن داشت به کپه‌ای خاک کنار بته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود؛ یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود، دراز کشیده و خوابیده بود.

 
تفحص  شهید
 

15 سال بود که خوابیده بودند. آدم یاد اصحاب کهف می‌افتاد اما اینها اصحاب رمل بودند. اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه والفجر و اصحاب روح الله.

 

بدن دومی که سرش را بر روی پای دوستش گذاشته بود تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه و رمل را بر روی بدنش آورده بود؛ آرام در کنار یکدیگر خفته بودند؛ ظواهر امر نشان می‌داد مجروح بوده و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همانطور به شهادت رسیده بودند. با احترام و صلوات پیکرهای مطهرشان را جمع کردیم و پلاک‌هایشان را کنار هم قرار دادیم.

 

 

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:31 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 


غرب غریب است مثل شهدایش

 

خاطرات راهیان نور غرب

 

 

... سیمت كه وصل شود، خواهی شنید كه با تو حرف ها دارند از تو پرسش ها دارند، سوال خواهند كرد بعد از ما با امام و انقلاب چه كردید؟
 

 

غرب غریب است مثل شهدایش
 

وجود حاج آقا حسین یكتا و طینت پاك بسیاری از همراهان البته بر توفیقات سفر ما می افزود. از همه مهمتر ما دو همسفر، دو رفیق عزیز در كنارمان داشتیم، كه در طول سفرمان به مناطق ما را همراهی می كردند.

 

با ما آمدند قرارگاه امیرالمومنین، آمدند پادگان ابوذر، آمدند و آمدند تا آخر سفرمان بعد از آن حال و هوای خوبمان كه از خواندن دعای عرفه داشتیم در سومار آرام و مزارگرفتند. آنجا باری دیگر فرصتی یافتیم تا عهدی دوباره با آنان ببندیم...

 

شور وعرفان آنجا بی مانند بود. كاش می شنیدی زمزمه های آن مادری را كه برای تدفین آن بی نشان ها آمده بود .لبهایش را كه به هم می زد رعدی در دلها می انگیخت كه ابر های چشمانمان فقط می بارید ومی بارید. طوری سخن می گفت كه گویی یوسف گمشده اش را یافته و نیافته. گویی آنان پسرش بودند ونبودند...

 

كاش درك می كردیم داغ او را...

 

كاش می فهمیدیم چه می گوید...

 

از میمك برایت بگویم. پستیها و بلندیهایی بود وسیع، تپه های تو در تو كه هنوز در خودشان حال وهوای عاشورایی آن روزها را نگه داشته بودند. اگر گوش دل باز كنی میمك رازها دارد با تو بگوید؛ هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم ا...

 

به قول حاجی، سیمت كه وصل شود، خواهی شنید كه با تو حرف ها دارند. از تو پرسش ها دارند. سوال خواهند كرد بعد از ما با امام و انقلاب چه كردید؟

 

درون حرف های حاجی خیلی حرف بود! یك جایی بعد از رزم شب گفت: بچه های جنگ، جان هایشان را كف دست گرفتند، بچه ها شما باید دل هایتان را كف دست بگیرید. بچه ها مواظب باشید این سیل ها و موج ها كه به غارت در شهرها آمده اند شما را و دلهایتان را نبرند

 

خاك های میمك پر از نشانه ها و راز هاست كه فطرت پاك و حقیقت جوی تورا می طلبد. آفتاب كه می تابد تپه ها پراز ستاره می شوند. جلو تر كه بروی می بینی كه تمام این تپه ها پوشیده از تركش است. بهتر كه بگردی خمپاره های عمل نكرده هم پیدا می كنی. همسفرمان یكی از آنها را پیدا كرد و تحویل سربازان داد. تازه سیمت هم وصل باشد ندای پیكرهایی كه از زیر خاك تورا می خوانند، می شنوی. حاجی می گفت: میمك چند سالی ست كه دست ایرانیان است پیش از این در دست عراقی ها بوده.

 

درون حرف های حاجی خیلی حرف بود! یك جایی بعد از رزم شب گفت: بچه های جنگ، جان هایشان را كف دست گرفتند، بچه ها شما باید دل هایتان را كف دست بگیرید. بچه ها مواظب باشید این سیل ها و موج ها كه به غارت در شهرها آمده اند شما را و دلهایتان را نبرند. یك شب همه را در حسینیه جمع كرد و تمام نفسش را گذاشت كه بگوید و بفهماند روزی جبهه شد دانشگاه ما، امروز دانشگاه جبهه شماست. می گفت: فكر می كنی تیپ زدی وآنقدر جذاب شدی كه دیگه كل رفیقات و بچه های دانشگاه را جذب خودت بكنی! به خاطر چه كسی و چه چیزی خودت را می كشی؟ تو از تیپ زدن چه می دونی؟ آخرتیپولوژی رفقای ما، بچه های جنگ بودند. از دم تیپ خاكی یه دست... چنان تیپی زدند كه اباعبدا...(ع) نگاهشون می كرد. خدا بهشون نگاه كرد... خدا بردشون بچه ها،خدا...

 
غرب غریب است مثل شهدایش
 

فكر نكنید خیلی رفیق های پایه و باحال دارید كه هر روز براتون یه فیلم، یه كلیپ، یه عكس، یه بلوتوث یا یه پارتی جدید میارن. بچه ها به خدا اینا كه هر روز شما را از چشم خدا می اندازن رفیق شما نیستند. رفیق، دوستای ما بودند كه مدام حواسشون بهمون بود كه كاری نكنیم كه از خدا دور بشیم. حسین جان نماز اول وقتت، حسین جان نگاهت، حسین جان زیارت عاشورا، حسین جان...

 

می خواست بچه ها را روشن كنه كه كسی با شماها دارد حرف می زند، آیا صدایش را می شنوید؟ بچه ها، به خاطر هر چه كه آمده اید اینك بهتر است بدانید هیچ كس را بی سوغات به شهرش نمی فرستند. گوش دل باز كنید بچه ها... مثل اینكه كسی طالب رفاقت با شماست. بچه ها چطور بگویم دوست دارید با دوست من كه دوست داره با شما دوست بشه دوست بشید؟...این جا بود كه بغض خیلی ها تركید ناگهان گفت: آمده، پشت سرتان ایستاده... كه ناگهان وقتی به عقب برگشتیم با پیكر آن شهید گمنام عزیز كه در طول سفر رسم میزبانی را در حق ما تمام كرده بود مواجه شدیم. بعد از چند لحظه بُهت خیلی ها جلو رفتند و زیر تابوتش را گرفتند. دیگر اینجا بود كه خیلی ها سیمشان وصل شد اما تمام این مدت نگاهم به كسانی بود كه اگر هنوز وصل نشدند چرا شورو حال این فضا ذره ای در چهره شان هم تاثیر نكرده... آنان سوغات با خود چه خواهند برد؟ از میزبان چه دریافتند و چه دارند بگویند؟ ذهنم را از فكرشان خالی كردم كه خودم دست خالی نمانم.

 

بچه ها، به خاطر هر چه كه آمده اید اینك بهتر است بدانید هیچ كس را بی سوغات به شهرش نمی فرستند. گوش دل باز كنید بچه ها... مثل اینكه كسی طالب رفاقت با شماست. بچه ها چطور بگویم دوست دارید با دوست من كه دوست داره با شما دوست بشه دوست بشید؟...این جا بود كه بغض خیلی ها تركید

 

حاجی خیلی دلش پر درد وحرف است. حاجی چشمانش در تمام طول سفر به دنبال چیزی بود! یك چشم حاجی در جنگ به روی دنیا بسته شد و حتما به دنیای دیگری باز شد ولی به آن یكی چشمش هم كه نگاه كنی در میابی در جستجوی همان فضاست! به دنبال رفقایش! به دنبال ادای دِینش! انگار عهد بسته اول جهادی را كه آغاز كرده به پایان برساند بعد مزدش را بگیرد.

 

در كنار او غرب را بهتر و بیشتر از آنچه تصور می كردیم شناختیم. غرب غریب بود مثل تمام آنهایی كه خونشان آنجا ریخت، مثل تمام آن پیكرهایی كه هنوز زیر آن خاك ها آرمیده اند، مثل همه بازماندگانش...

اولین بار که رهبری به جبهه رفتند
نویسنده افسر جنگ نرم در جمعه دوم مهر ۱۳۸۹ | آرشیو نظرات

اولین بار که رهبری به جبهه رفتند

 

اولین های دفاع مقدس

 

در اولین روزهای دفاع مقدس، با وجود اوضاع نابسامان جنگ، آیت الله خامنه ای عازم جبهه های نبرد شد تا با حضور خود بر اعتماد به نفس و طمأنینه ی رزمندگان اسلام بیفزاید و شور و شوق آنان را به جهاد و شهادت دو چندان کند.

ایشان درباره ی اولین حضور خود در جبهه چنین می فرماید...

 

 
رهبر وجبهه
 

روزهای حماسه و خون را پشت سر نهاده ایم و اینک در سایه مقاومت و پایداری، ستیز بی امان و به یادماندنی قهرمانان شهادت طلب، در ویرانه های به جا مانده از جنگ تحمیلی، مظاهر آبادانی و سازندگی را که ثمره تلاش ملتی مقاوم است، بر می افرازیم و به دنیا می گوییم: «ما می مانیم و فرو نمی شکنیم».

 

بی شک تداوم حیات شرافتمندانه همراه با آزادگی، در جهانی که همواره دستخوش دغدغه ها و اضطراب هاست، ازخود گذشتگی صد چندان می طلبد و امتی که در طول چهارده قرن در برابر تندبادهای بی ترحم روزگار چون کوهی استوار و بشکوه بر جای ایستاده، راز ماندگاری را نیک می فهمد و خوب می داند که چگونه از ارزش های اعتقادی و ملی خود پاسداری کند. ما هرگز فراموش نمی کنیم روزگاری را که مردان پرصلابت با تن پوشی از ایمان و عقیده، جان را در طبق اخلاص نهاده و میدان های مین و انفجار را در نوردیده و هستی خود را تقدیم آسمان کردند.

 

به گرامی داشت یاد آن روزهای پر حماسه نگاهی گذرا به " اولین های دفاع مقدس" می اندازیم، باشد که دل هایمان با یاد آن روزها پر از عطر  شهدا و لبانمان برای شادی روحشان معطر به صلوات گردد.

 

اولین پیام امام پس از شروع جنگ تحمیلی:

 

امام خمینی پس از آغاز جنگ تحمیلی، اولین سخنرانی خود را در جمع پاسداران ایراد نمودند:

 

جوانمردان ارتش و سایر قوای مسلحه، مثل سپاه پاسداران و دیگران ما را به یاد جوانمردی‌های صدر اسلام انداختند... ارتش عراق برای صدام حسین می‌جنگد.

 

کدام عاقل است که برای صدام حسین جان خودش را بدهد؟ که چه شود؟ ارتش ما حجت دارد، می‌گویند اگر ما بمیریم پیش خدا می‌رویم... این روحیه است که ما را پیروز کرده و ارتش ما هم به حمدلله این روحیه را دارد... تقدیر می‌کنم از شماها، از همه قوای مسلحه، تقدیر می‌کنم به اینکه بشارت می‌دهم که شما اگر بکشید آنها را شما به بهشت می‌روید و اگر آن‌ها هم شما را بکشند شما به بهشت می‌روید. این بشارت است پس این قدرت، یک قدرت الهی است و قوای انتظامی و نظامی و سپاه پاسداران ما مجهز به قوه الهی هستند سلاحشان الله اکبر است و هیچ سلاحی در عالم مقابل چنین سلاحی نیست...

 

ملت ما یک ملتی است که از ضعف به قدرت متحول شده است و آرزوی شهادت می‌کنند یک چنین ملتی که آرزوی شهادت می‌کند این ملت دیگر خوف ندارد و پیروز است. ان شاء الله

 

هشتم مهرماه سال 1359 با خیانت و راهنمایی عده‌ای خودفروخته تحت عنوان جوانان خلق عرب، مزدوران عراقی در شهر سوسنگرد با خشنونت با مردم رفتار كردند، خانه‌ها و اموال مردم توسط آنان به آتش كشیده شد و بسیاری از پاسداران و بسیجیان شهر به شهادت رسیدند.در این روز «حبیب شریفی»فرمانده شجاع سپاه سوسنگرد و خانواده وی را به اسارت بردند

 

اولین اعزام رهبر به جبهه :

 

در اولین روزهای دفاع مقدس، با وجود اوضاع نابسامان جنگ، آیت الله خامنه ای عازم جبهه های نبرد شد تا با حضور خود بر اعتماد به نفس و طمأنینه ی رزمندگان اسلام بیفزاید و شور و شوق آنان را به جهاد و شهادت دو چندان کند.

 

ایشان درباره ی اولین حضور خود در جبهه چنین می فرماید:در اوایل جنگ چون احساس کردم که نیروهای نظامی ما بسیار کم و ضعیف هستند، برای اینکه بتوانیم همان هایی را که هستند روحیه بدهیم و افراد دیگری از مردم را دعوت کنیم که به آن ها کمک کنند، من از امام اجازه گرفتم و به جبهه رفتم. حدود یک هفته ای از جنگ می گذشت که من به اهواز رفتم، چون دشمن نزدیک اهواز بود، من سال 59 را تا آخر و یکی دو ماه از سال شصت را در جبهه بودم. در منطقه اهواز و دزفول و حول و حوش میدان جنگ و مختصری هم در غرب بودم.

 

با دغدغه ای کامل خدمت امام رفتم… همیشه امام به ما می گفتند که خودتان را حفظ کنید و از خودتان مراقبت نمایید… . من به امام گفتم خواهش می کنم اجازه بدهید من به اهواز یا دزفول بروم. شاید کاری بتوانم بکنم. بلافاصله گفتند که شما بروید. من به قدری خوشحال شدم که گویی بال درآوردم. مرحوم چمران هم آنجا نشسته بود. گفت: پس به من هم اجازه بدهید بروم. ایشان گفتند: شما هم بروید… . عصر همان روز به همراه شهید چمران با هواپیما به اهواز رفتیم.

 

اولین پیروزی عظیم ایران در جنگ تحمیلی :

 

عملیات ثامن‌الائمه اولین حرکت جدی و سازمان یافته نیروهای مسلح ایران بود. اولین پیام موفقیت را تیپ یک پیاده در ساعت 8:32 دقیقه روز پنجم مهرماه اعلام کرد که جاده ماهشهر- آبادان آزاد شد.

 

این پیام نوید آزادی تمام منطقه شرق کارون بود.

 

 

اولین بار که رهبر به جبهه رفت
اولین فرمانده اسیر:
 

هشتم مهرماه سال 1359 با خیانت و راهنمایی عده‌ای خودفروخته تحت عنوان جوانان خلق عرب، مزدوران عراقی در شهر سوسنگرد با خشنونت با مردم رفتار كردند، خانه‌ها و اموال مردم توسط آنان به آتش كشیده شد و بسیاری از پاسداران و بسیجیان شهر به شهادت رسیدند.

 

در این روز «حبیب شریفی»فرمانده شجاع سپاه سوسنگرد و خانواده وی را به اسارت بردند.

 

اولین سرود جنگ:

 

اولین ســـــــــرودی که در روزهای اول جنگ تحمیلـــــــــی ساخته شد، سرود «جنگ جنگ تا پیروزی» بود.

 

این سرود با آهنگ «احمدعلی راغب» شعر حمید سبزواری و اجرای اسفندیار قره‌باغی از صدا و سیما پخش شد.

 

اولین شاعر شهید:

 

شهـــــــــید حســـین ارسلان متخلص به رخشا اولیــــــن شاعــــــــر صاحب اثر شهید دفاع مقدس است.

 

وی در بیست و پنجم بهمن ماه سال 1324 در شهرستان یزد دیده به جهان گشود و در نیم روز بیستم آذرماه سال 1364 در هورالهویزه همراه با شاعر هم‌رزم خود ماشاء‌الله صفاری با شهادت به دیدار حق تعالی شتافت.

 

اولین خلبان شهید :

 

اولین خلبان شهید در دوران دفاع مقدس، شهید فیروز شیخ‌حسنی فرزند حمزه بود. وی در سال 1331 در شهرستان تنکابن از خطه سرسبز شمال دیده به جهان گشود.

 

در اولین روز جنگ تحمیلی مصادف با سی و یکم شهریورماه سال 1359 طی مأموریتی از پایگاه چهارم شکاری اصفهان عازم جبهه های نبرد شد و در همان روز پس از درگیری هوایی با دشمن به شهادت رسید

 

اولین روحانی جاویدالاثر:

 

حجه‌الاسلام احمد ظریفیان اولین روحانی جاویدالاثر در دوران دفاع مقدس است.او در تاریخ 10/8/1336 درشهر آبادان متولد شد.

 

در چهلمین روز جنگ تحمیلی در جاده آبادان ماهشهر در روز ولادتش در سن 23 سالگی ناپدید گردید.

 

حجه‌الاسلام احمد ظریفیان اولین روحانی جاویدالاثر در دوران دفاع مقدس است.او در تاریخ 10/8/1336 درشهر بادان متولد شد.در چهلمین روز جنگ تحمیلی در جاده بادان ماهشهر در روز ولادتش در سن 23 سالگی ناپدید گردید

 

اولین عملیات تفحص پیكرهای شهدا :

 

با پایان یافتن دوران دفاع مقدس و پذیرش قطعنامه 598 كار جست و جوی مفقودین و پیكرهای پاك شهدا یكی از مهمترین دغدغه‌های مسئولان كشور و فرماندهان جنگ قلمداد شد. كار جست و جوی پیكرهای پاك و مطهر شهدای دفاع مقدس از سال 1367 آغاز و تا آخرین روزهای سال 1369 به صورت پراكنده ادامه یافت. اما با تشكیل كمیته جست و جوی شهدا و مفقودین، اولین عملیات رسمی تفحص پیكرهای پاك شهدا‌ء در پنجم فروردین ماه سال 1370، در منطقه پنجوین (در منطقه عملیاتی والفجر4) در ارتفاعات كانی‌مانگا آغاز شد.

 

كمیته جست و جوی مفقودین بنابر مصوبه شورای امنیت ملی در شهریور ماه سال 1370 تشكیل شد. تا اوایل سال 1382 نزدیك به 48 هزار پیكر شهید در عملیات كاوش در 286 منطقه شناسایی شده، كشف گردید.

 

بزرگترین گور دسته جمعی كشف شده مربوط به شهدای طلاییه با 140 شهید بود. در بزرگترین تشییع انجام شده در سال 1373، پیكرهای پاك 3120 شهید در تهران تشییع شد.

 

روحشان شاد و یادشان گرامی

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:30 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
سه خاطره از سه شهید
 
وقتی ایشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند.مسئول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابیده بود.همگى فكر كردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنیم .ناگهان دیدیم كه چشمانش را باز كرد و...
 

 

سه خاطره از سه شهید

نمـــــاز بر روى بــــرانكار...!

 

ایام عملیات قدس 3 بود كه در اورژانس فاطمه زهرا (سلام الله علیها) برادرى را آوردند كه هر دو دست او قطع شده بود. تصمیم بر این شد که عملش کنند . وقتی ایشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند.مسئول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابیده بود.همگى فكر كردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنیم .ناگهان دیدیم كه چشمانش را باز كرد و با یک متانت خاص گفت :

 

برادر! ببخشید كه جواب شما را ندادم ، چون فكر مى كردم اگر به اتاق عمل بروم شاید وقت زیادى طول بكشد و نمازم قضـــــا مى شود.

 

آن موقع كه شما سوال كردید مشغول خواندن نماز بودم ...

 

(نقل: عبدالله رضایى فرد)

 

 

سه خاطره از سه شهید
تیراندازی با انگشت قطع شده
 

بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژ3 از کار افتاد! گفتم: چی شد؟ گفت: شلیـــک نمی کنه. نمی دونم چـــرا؟! وارسی کردیم، تیربار سالم بود.

 

دیدیم انگشت سبابه پسره، قطع شده؛ بنده ی خدا از بس داغ بود ، تیرخورده بود و نفهمیده بود!

 

با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن. بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

 

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛ بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رونداره! گفت : انگشت کیلو چنده بابا ؟ عزا گرفتم که دیگه نـــمی تونم درست تیــرانــدازی کنــــم!

 

( نقل ازاحمد متوسلیان)

 

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛ بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رونداره! گفت : انگشت کیلو چنده بابا ؟ عزا گرفتم که دیگه نـــمی تونم درست تیــرانــدازی کنــــم!

 

 

سه خاطره از سه شهید
نماز شب رزمنده 14 ساله
 

یک شب در جبهه صحنه بسیار روحانى دیدم.

 

نیمه هاى شب بود كه براى رفتم به دستشویى از خواب بیدار شدم. شنیدم كه صداى ناله اى مى آید. فكر كردم مجروحى باشد. دنبال صدا رفتم و دیدم نوجوانى ضعیف الجثه كه حدود سیزده چهارده سال بیشتر نداشت، صورتش را روى خاک گذاشته بود و با سوز دل صدا مى زد : الهى العفو و همزمان گاهى در حال زمزمه زیارت عاشورا هم بود.

 

آن شب چیزى به او نگفتم.

 

ولى فردا كه او را دیدم از او پرسیدم: چند ساله هستى؟

 

گفت: چهارده ساله .

 

از او پرسیدم: دیشب چه زیارتى مى خواندى ؟

 

او با همان حالت تقریبا بچه گانه اش گفت كه شب ها نماز شب مى خوانم ، سرانجام این نوجوان با صفا در عملیات محرم به شهادت رسید.

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:28 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

بدا به حال آنان که در این قافله نبودند

 

 

گرچه صدام حسین در ساعات میانی 31 شهریور و پیش از صدور فرمان حمله به ایران، موضوع اختلافات مرزی را دلیل وقوع جنگ عنوان کرد، اما حتی خود او نیز می‌دانست این جنگ مرحله اجرایی نقشه برنامه‌ریزی شده، هدفمند و فرامنطقه‌ای است و دولت بغداد به دلیل اختلافات زمینی و دریایی خود با ایران، تنها داوطلب اجرای این نقشه شده است.
 
جنگ تحمیلی
 

31 شهریور 1359 با حمله هوایی عراق به چند فرودگاه ایران و تعرض زمینی همزمان ارتش بعث به شهرهای غرب و جنوب ایران، جنگ 8 ساله حکومت صدام حسین علیه ایران آغاز شد. این جنگ  حدوداً 19 ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی اتفاق افتاد که صدام پیمان الجزایر را در برابر دوربین‌های تلویزیون بغداد پاره کرد. صدام در نطقی با تأکید بر مالکیت مطلق کشورش بر اروند رود (که وی آن را شط‌العرب نامید) و ادعای تعلق جزایر ایران به «اعراب» جنگ را در زمین، هوا و دریا علیه ایران آغاز کرد.

 

این جنگ در حالی شروع شد که مردم ایران دوران نقاهت پس از انقلاب را می‌گذراندند و طبعاً به بازسازی کشور و آرامش و سازندگی می‌اندیشیدند. نیروهای مسلح نیز به دلیل آن که انتظار جنگ را نداشتند، از آمادگی چندانی برای رویارویی در یک نبرد بزرگ برخوردار نبودند. به همین دلایل، نظامیان عراق در ماههای اول پس از شروع حمله، موفق شدند چند شهر مرزی را در غرب و جنوب ایران تصرف کنند.

 

علل آغاز جنگ

 

گرچه صدام حسین در ساعات میانی 31 شهریور و پیش از صدور فرمان حمله به ایران، موضوع اختلافات مرزی را دلیل وقوع جنگ عنوان کرد، اما حتی خود او نیز می‌دانست این جنگ مرحله اجرایی نقشه برنامه‌ریزی شده، هدفمند و فرامنطقه‌ای است و دولت بغداد به دلیل اختلافات زمینی و دریایی خود با ایران، تنها داوطلب اجرای این نقشه شده است.

 

واقعیت این است که انقلاب اسلامی تنها سبب از بین بردن «جزیره ثبات غرب» در منطقه نشده بود، بلکه تمامی الگوها و هنجارهای مورد نظر غرب در خاورمیانه و خلیج فارس را بر هم زده بود. انقلاب اسلامی در برابر نظام‌های لائیکی مورد نظر غرب در منطقه، با صراحت، احیاء مذهب را صلا می‌داد. علاوه بر آن قدرتهای بزرگ از این نگران بودند که ثبات مورد نظر آنان در خاورمیانه و همچنین جریان آرام و مطلوب نفت از خلیج فارس، با تثبیت انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران به خطر افتد. به همین دلیل امریکا و اتحاد جماهیر شوروی ـ علیرغم اختلافات برخاسته از فضای جنگ سرد ـ در نارضایتی از انقلاب اسلامی ایران موضع یکسانی داشتند.

 

جمهوری اسلامی ایران در طول یک سال و چند ماه قبل از وقوع جنگ تحمیلی، با فشارهای برون مرزی متعددی روبرو شد:

 

جنگ تبلیغاتی، سیاسی روانی؛ محاصره اقتصادی؛ بلوکه کردن دارایی‌های ایران؛ تهدیدات نظامی (مداخله نظامی در طبس و...)؛ تحریف ماهیت انقلاب اسلامی در عرصه بین‌المللی؛ دامن زدن به تروریسم و ناامنی داخلی و حمایت از آن.

 
جنگ تحمیلی
 

هدف از این اعمال، بدبین ساختن افکار عمومی جهان نسبت به انقلاب اسلامی، جلوگیری از شناسایی سیاسی جمهوری اسلامی و فراهم ساختن زمینه های جنگ علیه ایران بود. هدف این بودکه هرگونه برخورد با ایران، در عرصه بین‌المللی، اقدامی در جهت بازگرداندن ثبات و آرامش به منطقه ومطابق خواست جامعه جهانی جلوه کرده و توجیه پذیر باشد. هدف این بود که نگذارند نهضت امام خمینی (ره) به عامل تأثیرگذار در تعیین نظم استراتژیک جهان تبدیل شود.

 

این گونه اهداف و دیدگاهها نیز نمی‌توانست در چهارچوب اختلافات مرزی و جاه‌طلبی‌های صدام تعریف شود. صدام در حقیقت فریب توطئه خارجی را خورد و جاه‌طلبی‌اش محرکی برای انتخاب عراق در اجرای این توطئه بود. البته در کنار این جاه‌طلبی، صدام انگیزه‌های جداگانه‌ای نیز برای جنگ داشت: صدام از تأثیر انقلاب اسلامی ایران بر جمعیت 60 درصدی شیعیان عراق نگران بود؛ صدام همانگونه که خود و دولتمردانش به دفعات اعلام کردند از پیمان الجزیره ناراضی بوده و در پی فرصتی برای لغو آن و حل یکسره اختلافات مرزی دو کشور مطابق میل خود بود؛ صدام ـ بعدها از زبان سیاستمداران عراقی و غیر عراقی منتشر شد ـ مایل بود در برنامه نابودی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران و از بین بردن خطرتفکر اسلامی برای استعمارگران، در منطقه پیشقدم شود تا بتواند حمایت دولت هایی را که با پیروزی انقلاب اسلامی منافعشان به خطر افتاده، جلب کند و خود رهبری جهان عرب را به دست گیرد.

 

به همین دلیل بسیاری از تحلیلگران سیاسی، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را تهاجمی فرا منطقه‌ای و برخاسته از اراده برون مرزی می‌شمارند.

 

هدف از این اعمال، بدبین ساختن افکار عمومی جهان نسبت به انقلاب اسلامی، جلوگیری از شناسایی سیاسی جمهوری اسلامی و فراهم ساختن زمینه های جنگ علیه ایران بود. هدف این بودکه هرگونه برخورد با ایران، در عرصه بین‌المللی، اقدامی در جهت بازگرداندن ثبات و آرامش به منطقه ومطابق خواست جامعه جهانی جلوه کرده و توجیه پذیر باشد

 

البته حوادث بعد نشان داد که امریکا و یارانش در تبیین واقعیت‌ها، اشتباه کرده و دچار خوش‌بینی شده بودند که ناشی از ماهیت رخدادهای سیاسی‌ـ اجتماعی و اطلاعات نادرست امریکا بود. امریکا به رغم نظام و سیستم اطلاعاتی‌اش، همچنین حضور طولانی مدت در جامعه ایران، فاقد اطلاعات واقعی بود و توان تبیین صحیح این اطلاعات را نیز نداشت.

 

مجموعه این مسایل، امریکا و هم پیمانانش را به چالشی با جامعه ایران کشاند که هنوز بعد از گذشت نزدیک به سه دهه به پایان نرسیده است. گرچه در این مدت تحولات زیادی رخ داده، اما به طور قطع آن چه امریکایی‌ها از آن هراس داشتند اتفاق افتاد؛ انقلاب اسلامی ایران در برگرفتن غبار از چهره اسلام و خارج ساختن آن از کنج راکد عبادتگاهها به صحنه سیاسی جوامع بشری موفق بود.

 

 

جنگ تحمیلی
تمهیدات صدام برای جنگ تحمیلی
 

صدام که اساساً با نیت مبارزه با جمهوری اسلامی ایران در 25 تیر 1358 با کودتا در عراق به قدرت رسیده بود، از ابتدا از تمامی راههای ممکن برای به زانو درآوردن انقلاب اسلامی بهره گرفت.

 

اخراج هزاران ایرانی از عراق در نیمه دوم 1358ش.؛ توزیع اسلحه بین عوامل ضد انقلاب حمایت از بمب‌گذاران و طراحی انفجارهای مکرر در خطوط راه‌آهن و تأسیسات نفتی؛ پناه دادن به ژنرال های فراری حکومت پهلوی؛ انتخاب اسامی مجعول برای شهرهای ایران در نقشه‌ها و کتابهای درسی (عراق اهواز را «الاحواز»، خرمشهر را «محمره»، آبادان را «عبادان»، سوسنگرد را «خفاجیه» و بالاخره خوزستان را «عربستان» نامید. 1) و الحاق خیالی این شهر‌ها به قلمرو جغرافیائی عراق؛ تحریکات و تجاوزات مکرر مرزی (دهها مورد یادداشت رسمی اعتراض از سوی وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی ایران به سفارت رژیم عراق در تهران ارسال شده است2)؛ انعقاد قراردادهای خرید هواپیماهای میراژ، میگ وتوپولف (این قراردادها پس از پیروزی انقلاب و قبل از جنگ منعقد شده است)؛ تقویت بدون دلیل نیروهای عراقی در مرز مشترک دو کشور و ایجاد موانع از قبیل سنگرهای بتونی، سیم‌های خاردار و... صدها نمونه دیگر از اقدامات مقدماتی صدام برای فراهم آوردن زمینه یک تهاجم گسترده نظامی علیه جمهوری اسلامی ایران است.

 

از این رو هجوم نظامیان عراق به ایران در 31 شهریور 1359، تعجب هیچ یک از محافل سیاسی مطلع جهان را برنیانگیخت، چرا که از تمامی اقدامات یکساله صدام، بوی جنگ به مشام می‌رسید.

 

دولتمردان عراقی از همان ابتدای تجاوزشان تمامی توان سیاسی، نظامی و تبلیغی خود را برای به زانو درآوردن انقلاب اسلامی ایران به کار بستند. در جبهه سیاسی هیأتهای بسیاری را روانه کشورهای اروپایی، آفریقایی و آسیایی کردند و در این مأموریت‌ها تلاش داشتند تا اهداف و مقاصد خود در تحمیل جنگ به جمهوری اسلامی ایران را، نزد جهانیان توجیه نمایند. در نیمه اول دهه 1360 ش. روزنامه‌ها و رسانه‌های ارتباط جمعی امریکا و اروپا مملو از مقالات و گزارش هایی بود که در آنها، به اهداف و نقشه‌های مقامات عراقی در به راه انداختن جنگ و علت حمایت کشورهای غرب و شرق از آنها اشاره شده بود. در این مقالات در توصیف اهداف جنگ به سرکوب بنیادگرایی در منطقه، توقف صدور انقلاب اسلامی، کاستن از خطر بالقوه برای حکومت صهیونیستی، رفع نگرانی دولت‌های عرب خلیج فارس از قدرت ایران و... اشاره شده بود.

 

عراقی‌ها در خلال جنگ، تمام قوانین ومقررات بین‌المللی را زیر پا گذاشتند: پیمان الجزایر، پیمان منع کاربرد سلاحهای شیمیایی، پیمان منع حمله به اماکن مسکونی، پیمان مربوط به ضرورت رفتار انسانی با اسیران جنگی، پیمان مربوط به ضرورت امنیت هوانوردی، پیمان مربوط به امنیت دریاها، و دهها و صدها نمونه دیگر از پیمانها، مقررات و قوانین معتبر بین‌المللی در خلال جنگ تحمیلی از سوی عراقی‌ها به زیر پا گذارده شد.

 

صدام ـ بعدها از زبان سیاستمداران عراقی و غیر عراقی منتشر شد ـ مایل بود در برنامه نابودی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران و از بین بردن خطرتفکر اسلامی برای استعمارگران، در منطقه پیشقدم شود تا بتواند حمایت دولت هایی را که با پیروزی انقلاب اسلامی منافعشان به خطر افتاده، جلب کند و خود رهبری جهان عرب را به دست گیرد

 

بغداد در خلال جنگ تحمیلی، از شبکه‌های بمب‌ گذار درداخل کشورو در رأس آنها از سازمان مجاهدین خلق (منافقین) حمایت کرد. منافقین که در فرانسه و بعد در عراق مستقر شدند با سکوت یا حمایت دولت‌های میزبان، بسیاری از اقدامات تروریستی علیه مسئولان و افراد عادی کوچه و بازار ایران را در خلال جنگ تحمیلی هدایت ‌کردند. ترور مردم عامی و مسئولان نظام، در پاریس و بغداد طراحی و برنامه‌ریزی می‌شد و در شهرهای مختلف ایران به اجرا در می‌آمد. هفتم تیر و شهادت آیت‌الله بهشتی و 72 نفر از مسؤولان ایران، هشتم شهریور وشهادت رئیس جمهور رجایی و نخست‌وزیر باهنر، شهادت امامان جمعه، ترور مستمر مردم عادی از قبیل کاسب، دانش‌آموز، روحانی و غیره از جمله اقدامات تروریست‌های داخلی تحت الحمایه دولت عراق در خلال 8 سال جنگ تحمیلی بود.

 

علاوه بر این، ابعاد جنگ فقط در مرزها و یا در داخل شهرها به صورت ترورهای روزمره خلاصه نمی‌شد، بلکه خانه‌های مسکونی مردم و مدارس کودکان بی‌دفاع در بسیاری از شهرهای ایران آماج حملات موشکی عراقی‌ها بود و هزاران نفر از تلفات مردمی جنگ ناشی از همین گونه حملات بود. کشتی‌های باری و نفتی که عازم بنادر ایران بودند، در بخش عمده این 8 سال هدف حملات هوایی عراق در خلیج فارس بودند و هواپیماهای جاسوسی ـ آواکس ـ که در عربستان مستقر بودند، جنگنده‌های عراقی را در هدف‌گیری این کشتی‌ها یاری می‌دادند.

 

 

جنگ تحمیلی
حمایتهای جهانی از صدام
 

در خلال جنگ تحمیلی، عراق از حمایت بی‌دریغ تسلیحاتی، مالی و سیاسی بین‌المللی برخوردار بود. فرانسه، شوروی، انگلستان و چین درصدر صادر کنندگان اسلحه مورد نیاز عراق قرار داشتند، آلمان تأمین کننده عمده جنگ افزارهای شیمیایی عراق بود و دولت‌های عرب حوزه خلیج فارس تأمین کننده عمده نیازهای نفتی، مالی و ترابری عراق بودند.

 

دولت عراق در 1358ش. حدود 12 میلیارد دلار صرف خرید تسلیحات کرد، امّا در 1361 توانست در خرید جنگ‌افزار از عربستان سعودی سبقت گیرد و در 1363 ش. بودجه نظامی بغداد از مجموع بودجه نظامی کشور‌های عضو شورای همکاری خلیج فارس بیشتر شد. در این سال عراق 40 درصد درآمدهای داخلی خود را صرف خرید جنگ‌افزار از امریکا، انگلیس، فرانسه و روسیه کرد. هزینه‌ای که عراق در دهه 1360ش. صرف خرید سلاح از امریکا و اروپا کرد، از هزینه تسلیحاتی کشورهای صنعتی اروپای غربی در همین دهه بیشتر بود. در این دهه عراق، دو برابر آلمان غربی بودجه نظامی داشت. 3

 

نه در امریکا، نه در اروپا، نه در روسیه و نه در سازمان ملل، هیچ منعی برای تسلیح مداوم عراق به انواع جنگ‌افزارهای کشتار جمعی در دهه 1360 ش. وجود نداشت. بسیاری از این سلاحها در شرایطی به عراق سرازیر می‌شد که این کشور پولی برای خرید آنها نداشته و خود را همه ساله به فروشندگان خود مقروض می‌ساخت. بسیاری از واردات نظامی نیز با صادرات نفتی پاسخ داده می‌شد.

 

آمارهای رسمی نشان می‌دهد که شوروی، فرانسه و چین ـ سه عضو دائم شورای امنیت سازمان ملل ـ به ترتیب درصدر کشورهای صادرکننده سلاح به عراق در دهه 1360 ش. بوده‌اند. در طول این دهه، 53 % واردات نظامی عراق به ارزش تقریبی 13 میلیارد و 400 میلیون دلار از شوروی تأمین می‌شد. فرانسوی‌ها نیز با فروش بیش از 5 میلیارد دلار سلاح به عراق در دهه 1360ش. مجموعاً 20 % واردات نظامی عراق را به خود اختصاص داده‌اند. این رقم در مورد چین نیز به 7% یعنی به بیش از یک میلیارد و ششصد میلیون دلار بالغ می‌شد.4

 

در کنار فعالیت مستقیم کارخانجات جنگ افزار سازی وابسته به دولت‌ها، مؤسسات خصوصی مختلف نیز در این راستا صرفاً جهت کسب درآمد هرچه بیشتر وارد معرکه شده و بدون توجه به قوانین داخلی هر کشور در مورد منع صدور ساز و برگ نظامی به کشورهای درگیر جنگ و حتی قوانین و کنوانسیون‌های بین‌المللی ناظر بر جلوگیری از تولید و فروش سلاحهای غیر متعارف، عراق را به صورت یک زراد خانه عظیم درآوردند.

 

این روند باعث شد که حکومت بعث نه تنها به پیشرفته‌ترین تجهیزات نظامی در زمینه‌های جنگ هوایی و زمینی دست یابد، بلکه کارخانجات جنگ افزار سازی متعددی با همکاری کشورهای مختلف به صورت آشکار و نهان برپا ساخت، به طوری که طبق گزارش مؤسسات بین‌المللی، در پایان جنگ، عراق پنجمین قدرت نظامی جهان شد.5

 

در این جنگ امریکایی‌ها نیز سهم خود را در یاری رساندن به ماشین جنگی صدام و دشمنی با جمهوری اسلامی ایران ایفا کردند: در اسفند 1360، نام عراق از فهرست کشورهایی که واشنگتن از آنها به عنوان «طرفداران تروریسم» یاد می‌کرد خارج شد و در آذر 1363، امریکا به تحریم سیاسی عراق خاتمه داد و روابط سیاسی با این کشور را برقرار کرد. امریکایی‌ها در موارد متعددی هماهنگ با صدام و به طور مستقیم وارد جنگ علیه جمهوری اسلامی ایران شدند. حمله به پایانه‌ها و چاه‌های نفتی ایران در خلیج فارس و ساقط کردن هواپیمای مسافری ایرباس ایران بر فراز این منطقه و کشتار 300 مسافر و خدمه آن، دو نمونه از این حملات بود. این حوادث در حالی رخ می‌داد که ایران مورد تحریم تسلیحاتی قرار داشت و این تحریم با شدت اعمال می‌شد. «کاسپارواین برگر» ـ وزیر دفاع وقت امریکا ـ راجع به تصویب قطعنامه تحریم تسلیحاتی ایران با صراحت گفته بود:

 

«... در صورتی که قطعنامه تحریم تسلیحاتی اجرا شود، ریشه توانایی ایران برای ادامه جنگ به سرعت خشک می‌شود و در واقع ریشه موجودیت ایران نیز به صورت یک ملت به خشکی می‌گراید... 6»

 

در نیمه اول دهه 1360 ش. روزنامه‌ها و رسانه‌های ارتباط جمعی امریکا و اروپا مملو از مقالات و گزارش هایی بود که در آنها، به اهداف و نقشه‌های مقامات عراقی در به راه انداختن جنگ و علت حمایت کشورهای غرب و شرق از آنها اشاره شده بود. در این مقالات در توصیف اهداف جنگ به سرکوب بنیادگرایی در منطقه، توقف صدور انقلاب اسلامی، کاستن از خطر بالقوه برای حکومت صهیونیستی، رفع نگرانی دولت‌های عرب خلیج فارس از قدرت ایران و... اشاره شده بود

 

شورای همکاری خلیج فارس که در 1359 ش. به بهانه همکاری‌های اقتصادی، سیاسی و نظامی 6 کشور عضو ـ امارات متحده عربی، بحرین، قطر، کویت، عربستان سعودی و عمان ـ به وجود آمد، عملاً کانونی برای گردآوری دلارهای نفتی منطقه و انتقال آن به بغداد برای تقویت بنیه نظامی عراق شده بود. هنگامی که جنگ به پایان رسید، تنها مطالبات نقدی 6 کشور عضو این شورا از عراق، از مرز 80 میلیارد دلار گذشته بود. این غیر از میلیاردها دلار نفتی بود که دولتهای منطقه به ویژه کویت و عربستان از پالایشگاهها و پایانه‌های خود به حساب عراق به شرکتها و کمپانی‌های نفتی غرب فروخته بودند.

 

شیخ نشینهای عرب منطقه به مدت یک دهه به مثابه دولتهای دست نشانده بغداد عمل می‌کردند. عراقیها دائماً از آنها متوقع بودند و برای جنگ و اقدامات نظامی خود بر سر آنان منت می‌گذاشتند و رژیمهای عرب نیز سپاسگزار بعثیها، دلارهای نفتی‌شان را برای حاکمان بغداد ارسال می‌کردند؛ همان حاکمانی که دو سال بعد از پایان جنگ تحمیلی‌شان بر ایران، در حمله جدید خود به کویت و عربستان تلافی حمایتهایشان را کردند!. به همین دلیل، هنگامی که در تابستان 1369 ش.، صدام، طرح حمله گسترده به کویت را آماده می‌کرد، کمترین بهایی برای واکنش احتمالی عربستان و سایر شیوخ شورای همکاری قائل نبود. دولتهای عرب حوزه خلیج فارس در آن سال، در حقیقت پاداش سیاست ده ساله خود را در دفاع یک جانبه از صدام دریافت کردند.

 

ناکامی صدام در دستیابی به اهدافش

 

ایمان و اعتقاد راسخ رزمندگان ایران به حقانیت انقلاب اسلامی و موج عظیم مردمی که در قالب «بسیج» برای دفاع از کیان نظام جمهوری اسلامی ایران طی 8 سال دایماً حضور خود را در جبهه حفظ کردند، بزرگترین سرمایه انقلاب و نظام بود و مهمترین نقش را در توقف ماشین جنگی عراق بر عهده داشت.

 

در بررسی عوامل شکست عراق در دستیابی به اهداف اعلام شد‌ه‌اش، علاوه بر ایمان و اعتقاد رزمندگان ایرانی، عوامل دیگر از قبیل ناامیدی حامیان صدام از سقوط جمهوری اسلامی، مردمی شدن جنگ و سرانجام پذیرش قطعنامه 598 از جانب ایران نیز بی تأثیر نبود. نتیجه آن شد که عراقیها 8 سال پس از شروع جنگ در همان نقطه اولیه آغاز قرار داشتند.

 

«خاویر پرزدکوئه‌یار» ـ دبیر کل وقت سازمان ملل ـ نیز در خاتمه جنگ، با انتشار بیانیه‌ای رسماً از عراق به عنوان «شروع کننده جنگ» نام برد. این بیانیه نیز سندی از مجموعه اسناد حقانیت جمهوری اسلامی ایران درجنگ بود. در خلال این جنگ هیأتهای متعدد صلح از سوی سازمان ملل، سازمان کنفرانس اسلامی، اتحادیه عرب و جنبش عدم تعهد برای میانجی‌گیری به تهران و بغداد سفر کردند که غالباً داوری آنها به دلیل آن که فاقد اصل بیطرفی و گاهی عاری از عدالت و صداقت بود، به نتیجه‌ای نرسید. قطعنامه‌های منتشره از سوی شورای امنیت سازمان ملل نیز به استثنای قطعنامه هفتم ـ قطعنامه598ـ که در تیر 1366 به تصویب رسید، غالباً جانب انصاف و عدالت را رعایت نکرده بود.

 

قطعنامه 598 نیز عاری از اشکال نبود اما نسبت به سایر قطعنامه‌های منتشره، مواضع بیطرفانه‌تری داشت و جمهوری اسلامی ایران علیرغم بی‌میلی اولیه سرانجام در تیر 1367 آن را رسماً پذیرفت. روز 29 مرداد 1367 از سوی سازمان ملل آتش بس اعلام شد و به تدریج آتش جنگ در جبهه‌ها خاموش گردید. با این همه هنوز اکثر بندهای قطعنامه 598 اجرا نشده است.

 
جنگ تحمیلی
 

قسمتی از پیام امام خمینی(ره) راجع به قطعنامه 598 و شرایط سیاسی آن روز چنین است:

 

... من با توجه به نظر تمام کارشناسان سیاسی و نظامی سطح بالای کشور که به تعهد و دلسوزی و صداقت آنان اعتماد دارم، با قبول قطعنامه و آتش بس موافقت نمودم و در مقطع کنونی آن را به مصلحت انقلاب و نظام می‌دانم و خدا می‌داند که اگر نبود انگیزه‌ای که همه‌ما و عزت و اعتبار ما باید در مسیر مصلحت اسلام و مسلمین قربانی شود، هرگز راضی به این عمل نمی‌بودم و مرگ و شهادت برایم گواراتر بود...

 

... خوشا به حال شما ملت، خوشا به حال شما زنان و مردان، خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین و خانواده‌های معظم شهدا و بدا به حال من که هنوز مانده‌ام و جام زهر آلود قبول قطعنامه را سرکشیده‌ام و در برابر عظمت و فداکاری این ملت بزرگ احساس شرمساری می‌کنم، و بدا به حال آنان که در این قافله نبودند، بدا به حال آنهائی که از کنار این معرکه بزرگ جنگ و شهادت و امتحان عظیم الهی تا به حال ساکت، بی تفاوت و یا انتقاد کننده و پرخاشگر گذشتند.7

 

به این ترتیب جنگی که در 31 شهریور 1359 توسط همه ظالمان جهان و به دست صدام بعثی به جمهوری اسلامی ایران تحمیل شد، بدون دستیابی آنان به اهدافشان، در تابستان 1367 ش. به پایان رسید.

 

پی‌نویس:

 

1 ـ تحلیلی بر جنگ تحمیلی عراق علیه ایران؛ انتشارات وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی ایران.

 

2 ـ همان.

 

3 ـ‌ روزنامه جمهوری اسلامی؛ 31 شهریور، دوم و سوم مهر 1370ش؛ «صادر کنندگان مرگ».

 

4 ـ‌ همان.

 

5 ـ‌ گزارش آماری مؤسسه بین‌المللی صلح استکهلم؛ 1989 م.

 

6 ـ فرآیند جنگ تحمیلی؛ اداره کل پژوهش معاونت سیاسی صدا و سیما.

 

ـ 7صحیفه نور؛ جلد 20؛ ص 239.

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:28 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

وصیت نامه ای که پاره کردم!

 

مصاحبه با محمد سعید کاظمی فرزند شهید احمد کاظمی        

 

 

یادمه یک بار از پدرم پرسیدم: شما چیکار کردید برای این جنگ اینقدر میگن احمد کاظمی ، در جنگ چیکار کردی؟گفت هیچی،من پشت جبهه بودم ، یک تانک هم نزدم . توجنگیدن رزمندگان ما اینطور بی ریا بودند . آدمی که به شما می گفته من یک تانک هم نزدم درطول جنگ کسی بوده که یک شکست هم نداشته وبه او فرمانده همیشه پیروز می گفتند. کسی که اسمش می آمده فرماندهان بزرگ عراقی از او وحشت داشتند.حاضر نبودند با او رو در رو شوند البته شهدای این جوری زیاد بودند مثل شهید خرازی ،شهید باکری و... من احساس می کنم این یکی از مراحل کمال خلوصه که آدم اینقدر کارهای بزرگ انجام بده ولی لحظه ای ازش دم نزنه ،روحش اینقدر بزرگ باشه که این بزرگی ها برایش کوچک باشد
 

 

شهید احمد کاظمی
 

آنچه مطالعه می نمایید مصاحبه ای صمیمی با محمد سعید کاظمی فرزند شهید احمد کاظمی است :

 

خودتان را معرفی بفرمایید

 

بنده محمدسعید کاظمی فرزند شهید احمد کاظمی دانشجوی سال سوم معماری دانشگاه شهید بهشتی هستم . ما دو تا پسریم که من پسر دوم هستم .

 

فعالیت خودتان را درحال حاضر بگویید؟

 

فعلا مشغول تحصیل هستم و کارخاصی انجام نمی دهم .

 

خب از پدر بگویید؟

 

ایشان مثل بقیه فرماندهان نظامی بودند .چه زمانی که قرارگاه حمزه بودند ، چه زمانی که فرمانده نیروی هوایی سپاه و چه زمانی که فرمانده نیرو زمینی بودند مثل بقیه سپاهی ها کار و مشغلشان زیاد بود.یعنی شب بین ساعت ده تا دوازده به خانه می رسیدند وبعضی شبها هم که نمی آمدند. ولی زمانی که بعد از هفده ساعت کار می آمدند خانه خیلی سرحال بودند وسر حالی ایشان خستگی ما رو هم در می آورد . روحیشون خیلی خوب بود . مخصوصاً در اون قسمت از زندگی ایشان که خانه بودند و ما می دیدیم .حتما وقت هایی برای سفر و تفریحات مهیا می شد گاهی وقت ها جایی فوتبال جور می شد با پدر می رفتیم . حالا شاید بابا فوتبالش خیلی خوب نبود ولی به خاطر ما می آمد توی زمین لباس هم می پوشید و بازی می کرد خلاصه اینکه در حد توانشون و تاجایی که شغلشون اجازه می داد به علائق ما توجه داشتند.

 

در مورد بعد علمی ایشان توضیح دهید

 

ایشان دانشجوی دکترا بودند البته به دلیل مشغله زیاد درنیروی زمینی قراربود از ترم دوم مشغول شوند ، مطالعات جنبی هم داشتند. گاهی شعر هم می خواندند وبیشتر حافظ در دستشان بود. یادم میاد اولین شعری راکه قبل از دوران مدرسه از پدر یاد گرفتم این بود :

 

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

 

خیلی وقتها با پدرم درد و دل می کنم. خداوند می فرماید که شهدا زنده اند. این را همه افرادی که در رابطه با شهدا هستند خوب درک می کنند

 

ایشان درس ما را خیلی پیگیری می کردند ، بعضی اوقات پیش می آمد ایشان کتاب ما را می گرفتند و از ما سوال می پرسیدند . با مدرسه خیلی در ارتباط بودند .گاهی به صورت سرزده ، می رفتند مدرسه ما و خلاصه اینکه در این امور کم نمی گذاشتند. تاکید زیادی روی قرائت قرآن داشتند البته همراه با معنی حتی روزی یک خط حتماً خوانده شود. ایشان زیارت عاشورا را می خواندند توصیشون بیشتر در زمینه خواندن زیارت عاشورا به ما بیشتر عملی بود . وقتی درسفرها بیکار می شدیم ، مثلاً عصرها یا شب ها و یا قبل از نمازصبح که باهم بودیم ، زیارت عاشورا را می گفتند که مثلاً آقا سعید شما بخوان یا آقا محمد شما بخوان .

 

گاهی اوقات برای شما پیش آمده که به یاد پدر بیفتید و با ایشان درد و دل کنید

 

البته ، خیلی وقتها با پدرم درد و دل می کنم. خداوند می فرماید که شهدا زنده اند. این را همه افرادی که در رابطه با شهدا هستند خوب درک می کنند گاهی وقت ها آنها جوابمان را درخواب می دهند حالا ما که کمتر لیاقتش پیدا می کنیم و چشممان می بیند ولی خیلی از خانواده شهدا را که می شناسم با پدراشون رابطه خوبی دارن مثلا پسر شهیدی یا دختر شهیدی یا همسر شهیدی که در یک هفته یک خوابی را می بیند این خواب یک ماهشو تامین می کند ، کل درد ودلاشودرهمون خواب به پدر شهیدش می گوید و خود فرد می گوید که من متوجه می شدم چه چیزی دارم می گویم و می دانم که ایشان جواب درست را به من می دهند بله در این رابطه ها الحمد لله اگر دل ما هم صاف باشه خیلی خوب است

 

 

شهید احمد کاظمی
ایشان بر روی چه موضوعاتی خیلی تاکید داشتند ؟
 

همانطور که عرض کردم در قرائت قرآن تاکید خاصی داشتند و می فرمودند که حتما قران را با معنی بخوانیم . یادم هست که ایشان هنگامی که قران را تلاوت می کردند با همان صدای بلندی که قران را تلاوت می کردند به همان نسبت ترجمه ی فارسی را هم می خواندند و در صحبت هاشون به فهم قران تاکید داشتند. خب ما که در این زمینه عقبیم ولی ایشان اینطور بودند. به حضور در مجالس ائمه و توسل به آنها نیزخیلی توصیه می کردند

 

در زمینه درس هم تاکید داشتند یعنی ایشان عقیده داشتند کسی که در هر زمینه ای وارد می شود بالاخص در زمینه ی درسی باید در آن زمینه نخبه باشد یعنی اول باشد . به ما همیشه این توصیه را می کردند . مثلا به من وبرادرم می گفتند : وقتی که به دانشگاه رفتید باید در اون رشته تحصیلی اتان آنقدر سعی و تلاش کنید که شما شاخص بشوید تا بتوانید فردا در همان زمینه یک باری از رودوش این مملکت بردارید . یه باری از رو دوش رهبرتون بردارید.

 

در مورد اخلاق و صفات شهید کاظمی مطالبی را بفرمایید

 

اخلاق ایشان برای ما و خانواده ی ما الگو است ، یک پدر برای خانواده اش الگو است ایشا ن آدمی بود بی ریا ، حالا در مورد این صفت ایشان باید خدمتتون عرض بکنم که قسمت اعظمش را ما بعد شهادتشون فهمیدیم مثلا یک همچون فردی چه کارهایی کردند که من که فرزند ایشان هستم از آنها خبر نداشتم من یادمه یه زمانی در همین اواخر فکر می کردم ایشان مدت کمی در جنگ بودند و کاری نکرده اند و این موضوع به همان اخلاص و بی ریایی ایشان بر می گردد اگر بخواهم یک شاخصه ی اصلی ایشان را بگویم رابطه ی قلبی ایشان با حضرت آقا بود یعنی این که من احساس میکنم از ته قلب ایشان را به عنوان یک مقتدا دوست داشتند ویادم است حتی وقتی حضرت آقا با فرماندهان سپاه جلسه ای داشتند و بابا در اون جلسه شرکت داشتند با این وجود بعدا که تلویزیون جلسه را پخش می کرد دوباره ایشان کامل و بادقت جلسه را گوش می دادند و این امرموجب جذب ما می شد عاشقانه حضرت آقا را دوست داشتند . شهدای ما رابطشون امام بود و ماموم یعنی جانشان را برای رهبر شان می دادند نمونه اش وقتی حضرت آقا به احمد کاظمی می گوید شما برو کردستان احمد کاظمی درچه شرایطی میره ؟ بعداز 8 سال جنگ و دوری از خانواده وفرزندانی که موقع تولد هیچ کدامشان نبود ، وقتی که بعد از اینهمه سختی ها تازه چند ماهی بود که زندگی آرامی را کنار خانواده شروع کرده بود.

 

آخرین جمعه گفتند محمد برو یک کاغذ و قلم بیار، بلند بلند می خواندند و می نوشتند من ناراحت شدم که اینقدر بابا در مورد نبودن حرف می زنند رفتم وصیت نامه را پاره کردم و حالا حسرت می خورم

 

اینها نشان دهنده اعتقادشان است اینها نشان دهنده ی اینه که وقتی اطاعت از رهبری باشد خستگی وجود ندارد. کردستانی که از یک ساعت به بعد دیگر امنیت نداره ، نمی شود در آن رفت و آمد کرد بعد از حضور شهید کاظمی چیزی می شود که حضرت آقا با امنیت کامل به آنجا می روند . این عشق شهدای ما به رهبرشون اینه اعتقاد به ولی فقیه نه اینکه ما الکی دم بزنیم از ولی فقیه . ولی فقیه را سپر خودمون بکنیم. بعضی از افراد می گویند آمدیم راه شهدا را زنده کنیم ولی خودشون بویی از شهدا نبردند من احساس می کنم چه در زمان امام (ره) چه از زمان مقام معظم رهبری رابطه ی قلبیشون با ولی فقیه، مثال زدنیه این رابطه قلبیشون خیلی اهمیت داره واین چیزی بوده که ما در زندگی حس کردیم ،چیزی بود که ما از همان زمان درکش می کردیم. در واقع راه شهدا اینه. ایشان ما را به حضرت آقا علاقه مند می کردند ، تو همان عالم بچگی ما به حضرت آقا علاقه شدید پیدا کردیم. خیلی خیلی این موضوع ارزش دارد . من احساس می کنم اگر ما بخواهیم از یک شهید بزرگترین شاخصه اخلاقی اش ، بزرگترین شاخصه روحیش را بگیم اینه.اینها واقعاً بدون وقفه و بدون استراحت بودند . از شهدا زیاد بودند فقط شهید کاظمی نبود فرماندهان زیادی بودند. اینها قبل از دفاع مقدس هم مشغول مبارزه بودند ابتدا در فلسطین و لبنان بعد در کردستان بعد از هشت سال جنگ دوباره هشت سال در کردستان ،جبهه های جنوب ، بعد شمال غرب ، بعد نیروی هوایی و بعد از اون نیروی زمینی همه ی اینها کارهای ستادیه این کارها فرماندهیه این جور کارها قوت عجیبی می خواهد این را شهدای ما داشتند اینکه گفتم را واقعاً من احساس می کنم وقتی با خودم فکر می کنم می‌بینم ما افراد زیادی می بینیم در طول تاریخ که دائماً در حال مبارزه هستند ولی آنها اهدافشون چیز دیگریست آنها برای اهداف مادی می‌جنگیدند ولی شهدا منافع مادی نداشتند فقط و فقط برای خدا بود من احساس می کنم که این موضوع خیلی بزرگه یعنی در تاریخ که نگاه می کنیم از این جور افراد کم پیدا میشه.

 

 

شهید احمد کاظمی
این خستگی نا پذیری رمزش چی بود ؟
 

من احساس می کنم همین موضوع همین یاد خدا اینکه آدم احساس کند که کاری که دارد انجام می‌دهد برای خداست و حالا چه چیزی تضمین می کند که این کار برای خداست ؟حکم رهبر معنوی ، اومی گوید بهش این کار را بکن.

 

در مورد بعد معنوی ایشان توضیح دهید ؟

 

در مورد بعد معنوی شهدا صحبت کردن سخت است ولی من احساس می کنم شهدا عمل کردند به اعتقاداتشان این خیلی مهمه وایمان بزرگی داشتند که کارهای بزرگ انجام می دادند در مورد بعد معنوی ایشان این را بگویم که آدم نماز خواندن ایشان را می دید لذت می برد . وضویشان را با دقت می گرفتند با توجه. شب قبل از خواب حتما قرآن می‌خواندند، زیارت عاشورایشان ترک نمی‌شد و موارد دیگر.

 

از شهید کاظمی خاطراتی را بیان بفرمایید

 

در زمان حیاتشان در مورد جنگ از ایشان اطلاعاتی را کسب نکرده ایم یا در واقع مطالبی را می دانیم که خودشان در آن صحنه ها حاضر نبودند جاهایی بود که فداکاری های شهدای دیگر را بیان می فرمودند نقل قول جاهای دیگر را می فرمود واما خاطره ای که ایشان فرمودند این بود که شهید باکری در قایقی جلوتر بودند و شهید کاظمی نتوانسته بودند به آنجا بروند و همیشه حسرت این را می خوردند ایشان تعریف می کردند که مهدی به من می گفت احمد بیا اینجا که اینجا بهشته اگر بیایی دیگه اینجا همیشه با هم هستیم و حسرت می خورد که نتوانسته بود برود.

 

درمورد وصیت نامه ایشان مطالبی را بفرمایید

 

ایشان زیاد وصیت نامه می نوشتند البته در مورد مرگ با شهادت صحبت می کردند خیلی وقت ها که دور هم جمع می‌شدیم در مورد زمانی که در بین ما نباشند صحبت می کردند که فلان کار را بکنید گاهی وقت ها مکتوب هم می‌کردند آخرین جمعه گفتند محمد برو یک کاغذ و قلم بیار، بلند بلند می خواندند و می نوشتند من ناراحت شدم که اینقدر بابا در مورد نبودن حرف می زنند رفتم وصیت نامه را پاره کردم و حالا حسرت می خورم.

 

ایشان چیزی فراتر از یاد مرگ داشتند و آن هم آرزوی شهادت بود که مقام معظم رهبری فرمودند آرزوی شهادت در او شعله می کشید این (آرزوی شهادت) چیزی است که حضرت آقا هم در او دیده بودند. خواستن شهادت یک رتبه بالاتر است . آدم حسرت این را بخورد که شهید نشده و بخواهد که شهید شود و همیشه جوری رفتار کند که آدم از یک شهید زنده انتظار دارد . من احساس می کنم که بیشترین رفتار ها توسط ایشان اینجوری سنجیده انجام می شد.

 

 ایشان چیزی فراتر از یاد مرگ داشتند و آن هم آرزوی شهادت بود که مقام معظم رهبری فرمودند آرزوی شهادت در او شعله می کشید این (آرزوی شهادت) چیزی است که حضرت آقا هم در او دیده بودند. خواستن شهادت یک رتبه بالاتر است . آدم حسرت این را بخورد که شهید نشده و بخواهد که شهید شود و همیشه جوری رفتار کند که آدم از یک شهید زنده انتظار دارد

 

خداحافظی لحظه های آخر

 

من امتحان شیمی داشتم و مشغول درس خواندن بودم بابا آمدند و همراه خودشان فیلمی داشتند البته این سابقه نداشت. وقتی بابا می آمد بی خیال همه چیز می‌شدیم من هم کتاب شیمی را کنار گذاشتم و همه دور هم جمع شدیم، ایشان گفتند محمد فیلم را بگذار ببینیم. فیلم در مورد جنگ بود، یک سنگری بود که پدر همراه چند تن دیگر در آن دور هم جمع شده بودند. ایشان در آن فیلم بهم ریخته بود و موهایی پریشان داشت.پدر یکی یکی افراد درون سنگر را معرفی کردند تا رسیدند به یک رزمنده که بسیار مرتب و منظم با موهایی آراسته پدر گفتند ایشان شهید شدند.جالب بود آن شب بحث شهدا شد، من به شوخی گفتم ببین بابا شهدا اینطوری بودند مرتب و منظم، شما برا همین شهید نشدید. بابا کلی خندید و هیچی نگفت. و فردا با شهادتش منو شرمنده کرد.

 

در مورد نصیحت های حضرت آقا به فرزندان شهدا بفرمایید

 

من چیزی که از بچه های شهدا احساس می کنم ایشان انتظار دارند این است که بچه های شهدا بتوانند قسمتی از باری که پدراشون بر دوش داشتند را چه در آن عرصه و چه در عرصه های دیگر بر دوش بکشند واقعا من احساس می کنم حضرت آقا این انتظار را دارند و دیگر مطالعه و کسب علم.

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:25 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

ناگفته های شهادت سردار شوشتری

 
سردار شوشتری دست‌هایش را به علامت کسب اجازه برای سخن گفتن بالا می کند ولی به یک‌باره رها می کند و می گوید هرچه شما امر کنید، قبول می کنم، موافقم! /چند روز بعد؛ وقتی از سردار شوشتری ماجرای دست بلند کردنش را پرسیدند، گفت: دستم را بلند کردم که بگویم من مشکل دارم، اجازه بدهید خود سردار خضرایی باشد. من هنوز خانواده ام در مشهد هستند. اما یک حسی در درونم گفت از امام رضا خجالت نمی کشی؟ او مشکلات تو را حل می کند، قبول کن.
 

 

  سردار شوشتری

پرده اول: سرنوشتی که یک لحظه تغییر کرد

 

فرماندهان ارشد سپاه از جمله فرمانده کل سپاه پاسداران سردار عزیز جعفری برای تودیع و معارفه فرمانده ارشد جدید جنوب شرق و قرارگاه قدس به زاهدان آمده بودند. تعداد زیادی از مردم، فرماندهان نظامی، سران طوایف، مسوولین ارشد استانی و... در سالن مورد نظر جمع بودند.

 

سردار جعفری به یک‌باره می گوید تصمیمش عوض شده و می خواهد به‌جای سردار خضرایی، آقای شوشتری را معرفی کند. همراهان می گویند که دیگر فرصتی نیست. عزیز جعفری می گوید از خود شوشتری بپرسیم. سردار شوشتری دست‌هایش را به علامت کسب اجازه برای سخن گفتن بالا می کند ولی به یک‌باره رها می کند و می گوید هرچه شما امر کنید، قبول می کنم، موافقم!

 

چند روز بعد؛ وقتی از سردار شوشتری ماجرای دست بلند کردنش را پرسیدند، گفت: دستم را بلند کردم که بگویم من مشکل دارم، اجازه بدهید خود سردار خضرایی باشد. من هنوز خانواده ام در مشهد هستند. اما یک حسی در درونم گفت از امام رضا خجالت نمی کشی؟ او مشکلات تو را حل می کند، قبول کن. لذا دستم را سریع پایین آوردم و مخالفتی نکردم.

 

پرده دوم: خدمت‌گزاری شبانه روزی سردار 61 ساله

 

فروردین ماه سال 88 شهید شوشتری ضمن حفظ سمت جانشینی نیروی زمینی سپاه مأموریت خود را در سیستان وبلوچستان آغاز می کند. او که پیش از این در مناطق مرزی مانند کردستان و غرب کشور سال‌ها فرماندهی کرده است، کار در مرزهای شرقی را هم به‌خوبی بلد است. شبانه روزی فعالیت و تلاش می کند.

 

تمام فکر سردار این شده بود تا ناامنی های جنوب شرق را تبدیل به امنیت پایدار کند. برای این کار، مهم‎ترین روش را واگذاری امنیت جنوب شرق كشور به مردم خود آن منطقه می دانست و می گفت تنها دادن سلاح کافی نیست بلکه باید به مردم این منطقه برای رفع مشکلات‌شان در ابعاد مختلف نقش های پررنگ داد.

 

امروز برای شهید شدن بیشتر آماده هستیم، چون آن روز یک آرزوهایی توی دل‌مان بود، اما امروز همه آرزوهای‌مان تمام شده. امروز برای شهادت از هر روزی آماده تر هستیم

 

در کنار این موضوع، مسائلی همچون محرومیت زدایی، دیدار با سران طوایف و برپایی بیمارستان های صحرایی را به صورت دوره ای و مرتب دنبال می‌كرد. چه بسیار مردم محرومی که هزینه درمان خود را نداشتند و به صورت رایگان در این بیمارستان های صحرایی درمان شدند.

 

این اقدامات خالصانه موجب شد که خیلی زود نام سردار "نورعلی" در منطقه طنین انداز شود. باور بعضی ها نمی‎شد كه یک سردار 61 ساله این‌قدر انرژی داشته باشد.

 

 

  سردار شوشتری
پرده سوم: سردار در قامت یک پدر برای محرومین
 

سردار شوشتری تنها وقتش را به دیدار سران طوایف و جلسات امنیتی کلان اختصاص نمی داد. هر زمانی که فرصتی پیش می آمد، خودش مستقیم به مناطق محروم می رفت و حتی برای ایجاد اشتغال جوانان آن منطقه دست به‌کار می‌شد.

 

ارتباطش چنان با مردم صمیمی شده بود که خیلی از آن‌ها حتی شماره موبایل شخصی او را هم داشتند و هروقت با مشکلی برخورد می کردند، مستقیما به خود او زنگ می زدند و او هم صمیمانه جواب‎شان را می داد و مشکل‌شان را پیگیری می کرد.

 

یک‌بار در یکی از مناطق بلوچستان نام بیش از 300 زن بلوچ را به او دادند که بی‌سرپرست شده بودند. در بلوچستان تعداد زیادی از ازدواج ها ثبت نمی شوند، زنان پس از طلاق یا فوت همسرشان از بسیاری خدمات از جمله بیمه و... محروم می مانند. سردار، بیمه این زنان را خود شخصا پیگیری کرد و به مسئولین استانی می گفت نیاز به آوردن مدرک نیست و پس از آن هم تمام آن‌ها را تحت پوشش کمیته امداد قرار داد.

 

سردار به‌اینجا نیز اكتفا نكرد و دستور داد تا برای آن‌ها اشتغال‌ ایجاد شود. بعد از شهادت شوشتری برخی از همان زنان می گفتند که دوباره ما بی سرپرست شدیم و بچه هایمان یتیم. سردار حتی برای خانواده اعدامیان هم كار می‌كرد و می‌گفت اگر كسی اعدام شده، خانواده او چه گناهی كرده است؟ به خانواده فقرا سركشی كرده و مشكلات آنها را برطرف می‌كرد، به طوری كه بعد از شهادت ایشان در هر روستایی تا اسم سردار شوشتری آورده می‌شود، مردم غصه‌دار می شوند.

 

پرده چهارم: سنگ اندازی‌ها شروع می‌شود

 

با آمدن سردار، برخی جریان‌های وهابی در منطقه شروع به تبلیغات مسموم علیه وی کردند و تلاش می کردند که مردم بلوچ را از او دور کنند. ولی صداقت سردار کار را به جایی رساند که برخی از سران طوایف را که سال‌ها بود باهم درگیر بودند، با واسطه‌گری سردار با هم آشتی کردند. برای همین بود که عوامل استکبار تنها گزینه باقی مانده در مواجهه با سردار شوشتری را ترور وی قرار دادند.

 

عامل انتحاری ریگی که قبلا به جرم حمل کراک و دزدی دستگیر شده بود و صبح زود از پاکستان برای اقدام تروریستی به همایش آمده بود نیز خود را در میان حصیر باف‌ها پنهان کرده بود که ناگهان صدای مهیبی همه را در بهت فرو برد. هرکسی به گوشه ای پرتاب شد. پیرمرد و کودک خردسال جنازه‌های‌شان تکه تکه شد

 

پرده پنجم: گزارش چند ماه خدمت

 

روز قبل از حادثه، در تهران به دفتر فرمانده نیروی زمینی سپاه رفت، گزارش اقداماتش را با حزن و اندوه خاصی می داد، می گفت، آقای اسدی! در بلوچستان عده ای نان خوردن هم ندارند. خیلی از کسانی که قاچاقچی هستند، به دلیل فقر مالی است. او ادامه داد که سپاه در این منطقه تمام قد وارد میدان شده و به بسیاری از مشکلات منطقه رسیدگی کرده از مسائل بهداشتی تا امنیتی؛ ا لآن وضع استان بسیار مطلوب شده است، گزارش که تمام شد، گفت ولی این استان آینده خیلی بهتری هم خواهد داشت.

 

 

  سردار شوشتری
پرده ششم: پیش بینی محل شهادت
 

احمد کاظمی که از غرب آمد و فرمانده نیروی زمینی سپاه شد، شوشتری را نیز با خود آورد و به عنوان جانشین خود منصوب کرد. پس از شهادت کاظمی، شوشتری حالات عجیبی داشت، گویا خودش نیز می‌دانست که بعد از احمد کاظمی نوبت اوست. یک‌بار در گعده‌ی دوستانه‎ای گفت: "از خدا خواسته ام اینجا -بلوچستان- محل شهادتم شود و دلم گواهی می دهد که خداوند آرزوی مرا برآورده خواهد کرد. بعد از احمد کاظمی و دیگر یاران، من تنها شده ام و به همین خاطر انتظار شهادتم را می کشم. امیدوارم خداوند با شهادت من، مشکلات این منطقه و معضلات آن را حل کند." حرف هایش به‌گونه ای بود که می دانستیم همین‌طور خواهد شد.

 

پرده هفتم: آخرین سخنرانی قبل از شهادت

 

قبل از آخرین همایش که قرار بود در پیشین برگزار شود، در جلسه ای با حضور برخی از سران طوایف و معتمدین سیستان و بلوچستان گفت: "اگر امروز هم هر دیوانه و هر ابلهی دستش به این کشور دراز شود، دستش را قطع می کنیم. ما همان آدم ها هستیم و با همان انگیزه و همان اراده. حالا درست است که موهای‌مان سپید شده است، اما امروز برای شهید شدن بیشتر آماده هستیم، چون آن روز یک آرزوهایی توی دل‌مان بود، اما امروز همه آرزوهای‌مان تمام شده. امروز برای شهادت از هر روزی آماده تر هستیم."

 

پرده هشتم: سفر آخر

 

مشهد که بود خادم حرم امام رضا هم شد. یک‌بار یکی از خادمین به او گفته بود "من چند سالی در سیستان و بلوچستان بوده ام و به لحاظ محرومیت با هیچ جای ایران قابل قیاس نیست، بهتر است که دیگر از خدمت کردن دست بکشید و بیایید مشهد و استراحت کنید، سردار هم جواب داده بود: نه!، الان خدمت کردن در سیستان و بلوچستان لازم است و باید به مردم محروم این استان خدمت کرد."

 

برای آخرین بار که در سفر آخرش برای خادمی حرم امام رضا مشهد آمده بود، به یکی از خادمین گفته بود که شاید این آخرین کشیک من دم در طلای حرم باشد!

 
 "از خدا خواسته ام اینجا -بلوچستان- محل شهادتم شود و دلم گواهی می دهد که خداوند آرزوی مرا برآورده خواهد کرد. بعد از احمد کاظمی و دیگر یاران، من تنها شده ام و به همین خاطر انتظار شهادتم را می کشم. امیدوارم خداوند با شهادت من، مشکلات این منطقه و معضلات آن را حل کند."
 

پرده آخر: ساعت پرواز 9 صبح

 

محل همایش بعدی، منطقه پیشین بلوچستان بود. شب قبل از حادثه تروریستی پیشین برخی از بلوچ‌ها تابلوهایی با شعارهای "‌ای رهبر آزاده آماده‌ایم، آماده"، "ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند"، در سالن همایش نصب کردند و معتقد بودند که این شعارهای ملی و مذهبی ماست و ما به حمایت رهبری زنده هستیم. برخی از برادران پاسدار گفتند در محل همایش با توجه به اوضاع امنیتی یک ایست بازرسی برپا کنیم ولی این کار را نکردند زیرا شوشتری همه برنامه‌ها را به خود مردم واگذار کرده بود و هیچ دخالتی نداشت و این‌بار هم با ایست بازرسی مخالفت کرد و گفت: این کار را نکنید و بگذارید مردم بلوچ خودشان کارها را بكنند.

 
  سردار شوشتری
 

عقربه های ساعت، 9 صبح را نشان می داد که شوشتری وارد محل برگزاری همایش شد و در ابتدای کار به قسمتی رفت که تعدادی از بلوچ ها در حال حصیر بافی بودند. یک پیرمرد به همراه نوه خردسالش هم در میان حصیرباف‌ها بودند. عامل انتحاری ریگی که قبلا به جرم حمل کراک و دزدی دستگیر شده بود و صبح زود از پاکستان برای اقدام تروریستی به همایش آمده بود نیز خود را در میان حصیر باف‌ها پنهان کرده بود که ناگهان صدای مهیبی همه را در بهت فرو برد. هرکسی به گوشه ای پرتاب شد. پیرمرد و کودک خردسال جنازه‌های‌شان تکه تکه شد.

 

برخی افراد که کمی از شوک خارج شده بودند، به دنبال شهید شوشتری می گشتند. سردار کمی حالت نشسته به خود گرفته بود با همان حال شهادتین را به زبان جاری می کرد و لحظاتی بعد هم به هم‌رزمان شهیدش کاظمی، باکری و برونسی پیوست.

چهل پله بعد از ملاقات خدا

چهلمین روز شهادت شهدای وحدت

شهید شوشتری

26 مهر 88 بود که خبری تلخ به سرعت در رسانه ها منتشر شد و اکنون چهل روز گذشت؛ به همین سرعت! چهل روز گذشت از خبری تلخ ، چهل روز از شهادت شهدای وحدت سردار شهید نورعلی شوشتری جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه و سردار شهید رجب علی محمد زاده فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان و جمعی از سران طوایف و مردم  ، در حمله تروریستی به همایش سران طوایف در شهرستان سرباز گذشت. هنوز باور نمی کنم که دیگر نمی توان شوشتری و محمد زاده را دید. نمی دانم شاید هم اصلا باورم نشود شوشتری و محمد زاده به آرزوی خود که همان شهادت بود رسیدند و ما ماندیم و این دنیای فانی... یا شایسته تر این که به قول شهید آوینی، آن ها مانده اند و زمان ما را با خود برده است .

شهید شوشتری

شهید شوشتری حداقل 7 بار مجروح شده .

شهید بزرگوار سرلشکر پاسدار نورعلی شوشتری انسانی بود که خود را بر اساس ارزش هایی که حضرت امام (ره) تعیین کرده بودند، تربیت کرده و رشد داده و در این مسیر راه تعالی را هم طی کرده بود.وی انسانی بود که واقعا دارای نفس مطمئنه بود در سخت ترین شرایط جنگ که ما خدمت وی بودیم، هم چون عملیات کربلای 5، واقعا مثل یک کوه استوار در مقابل دشمن، هدایت صحنه های نبرد را بر عهده داشت. سردار شوشتری مستحکم در برابر دشمن می ایستاد اما در جمع دوستان از اخلاق بسیار خوشی برخوردار بود.او در کل بین بسیجیان، رزمندگان و سربازان به یک انسان دارای اخلاق و منش عالی اشتهار داشت. از نظر رفتار، فرد بسیار مودبی بود و افراد، ناخود آگاه نسبت به وی احساس احترام می کردند.دلیل اینکه او فرمانده شد، این بود که افرادی که دورش جمع بودند، وی را به عنوان یک فرمانده قبول داشتند و تمام سلسله مراتب فرماندهی، واقعا به ایشان احترام می گذاشتند و او را قبول داشتند.

قطعا خون این شهید باعث وحدت، هم دلی و یکپارچگی بیشتر امت و اقشار ملت خواهد بود. قطعا دشمنان بدانند که راه شهید شوشتری بسته نیست.

در طراحی ها و برنامه ریزی ها فرد بسیار مدیر و مبتکری بود. مسائل را از همه جنبه ها نگاه می کرد.این طور نبود که یک زاویه کار را ببیند ، فردی جامع نگر بود. لذا در عملیات های مختلف طراحی هایشان دقیق و موفق بود و نه تنها در عملیات رزمی بلکه در سایر عرصه ها نیز که وارد می شد، فرد موفقی بود.شوشتری بسیار شجاع بود، در عملیات های مختلف حداقل 7 بار مجروح شده و جانباز انقلاب اسلامی بود. با این که عمری از او گذشته بود؛ شجاعت درونی اش کاملا محفوظ بود و لذا هرجا که برای انقلاب اسلامی خطری وجود داشت؛ در خط مقدم بود و در پیشبرد اهداف مقدس امام (ره) و مقام معظم رهبری، سربازی پاک باز بود که در همه صحنه ها حضور می یافت و در همین مسیر بود که خود عاشقانه پذیرفت که علاوه بر مسئولیت جانشینی نیروی زمینی سپاه، مسئولیت فرماندهی قرارگاه قدس سپاه را بر عهده بگیرد و مجددا در دل بیابان ها برود و برای امنیت این کشور جان فشانی کند و بالاخره در همین راه نیز جان خود را به عنوان ارزشمندترین سرمایه وجودش تقدیم ملت شریف ایران کرد.واقعا زندگی با سعادت و درخشانی داشت تمام مقاطع زندگی سردار شوشتری سرشار از خدمت، ایثار و جهاد بود و با سعادت از دنیا رفت.

دشمنان بدانند که راه شهید شوشتری بسته نیست  .

 مأموریت اخیری که به شهید شوشتری داده بودند، برای تحکیم وحدت بین شیعه و سنی، وحدت بین آحاد اقشار ملت ایران در سیستان و بلوچستان (که یک استان بسیار حساس و مرزی و از لحاظ استراتژیک بسیار با اهمیت است)؛ وی مأموریت داشت که با برپایی همایش بین شیعه و سنی در سیستان و بلوچستان بود آن هم در نقطه مرزی پیشین، با کمال اخلاص و اعتقاد قلبی کار را انجام دهد.

سردار شهید نور علی شوشتری

قطعا خون این شهید باعث وحدت، هم دلی و یکپارچگی بیشتر امت و اقشار ملت خواهد بود. قطعا دشمنان بدانند که راه شهید شوشتری بسته نیست.

 بارزترین خصوصیات اخلاقی شهید شوشتری اخلاص، ایمان، تکیه بر قابلیت ها و ظرفیت های مردمی در برقراری امنیت برای کشور بود. بر استفاده از ظرفیت های مردمی بسیار تأکید داشت و لذا شهید وحدت ملی هم شد، دیدگاه وی، مردمی بود و بدون هیچ ملاحظات امنیتی در میان مردم، سران و قبایل بود.

اگر شوشتری نبود طرح مجموعه قبور شهدای گمنام در کوهسنگی محقق نمی شد .

فرماندهان بزرگ جنگ، بعضی عملیات ها را مدیون شهید شوشتری اند و شجاعت، دلاوری و مقاومت و ایستادگی  ایشان زبانزد است. پس از دفاع مقدس هم با شناختی که از شرایط کشور داشت، در مسیر سازندگی، طرح های بزرگی را اجرا کرد. البته در کشور طرح های زیادی اجرا کرد، اما خراسان در روند توسعه خود مدیون شوشتری است و بسیاری از طرح های بزرگی که الان می بینید مانند کارخانه ها و طرح های زیربنایی و زیرساختی اجرا شده، حاصل تلاش هایی است که شهید شوشتری به صورت گمنام انجام داد و کسی اطلاع نداشت؛ اما افرادی که از نزدیک با ایشان آشنا و در جریان کارهای وی بودند می دانستند که او طرح های بزرگی را اجرا کرد.نکته دیگری که باید در مورد شوشتری گفت: زمان شناسی، دشمن شناسی و سیاسی بودن وی است.

شهید محمدزاده از سرداران گمنام، زحمت کش و مخلصی بود که همه چیز خود را فدای این کشور، ولایت و رهبر و اسلام کرد.

 او فردی بود که هم دشمن را خوب می شناخت، هم نیاز زمانه را می شناخت و هم به موقع اقدام می کرد روزی در دفاع، روزی در توسعه و روزی هم که دشمنان جنگ نرم را علیه جمهوری اسلامی راه اندازی کردند به موضوع وحدت بین شیعه و سنی، به موضوع توسعه در شرق کشور و به ایجاد الفت و انس بیشتر بین مردم توجه و اعتنا کرد. از ویژگی های ارزشمند دیگر ایشان افتاده بودن، بی ادعا بودن و ... بود. شهادت زیبنده شوشتری بود. شهادت زیبنده مردان خدایی است که در دوره های سخت، امتحان ها را گذرانده اند. شهید شوشتری جزو آن هایی بود که در دشواری ها و در گردنه های مختلف انقلاب، از مقابله با ضد انقلاب گرفته تا دفاع مقدس، تا سازندگی و تا جنگ نرم، شایسته ظاهر شد.  صادقانه بگویم  اگر شوشتری نبود طرح مجموعه قبور شهدای گمنام در کوهسنگی محقق نمی شد. بسیاری از خدمات بزرگ در حوزه های فرهنگ، اجتماع و اقتصاد از برکت وجود شوشتری بود.

 

شهید محمدزاده

شهید محمد زاده

شهید محمد زاده عملکرد واقعا درخشانی از خود بر جای گذاشت

شهید محمد زاده یکی از سرداران بزرگ استان خراسان است و در عملیات هایی هم چون عملیات های کربلای 1، 4 و 5 و امثال آن در لشکر 5 نصر یکی از فرماندهان بسیار شجاع، خط شکن و بسیار دارای استقامت بود. وقتی کاری به وی محول می شد، سعی می کرد با تمام وجود آن کار را به نحو احسن انجام دهد و همین طور بود که توانست در لشکر پیروز 5 نصر که متعلق به استان خراسان است، عملکرد واقعا درخشانی از خود به یادگار بگذارد.داشتن چنین شخصیتی با چنین خصوصیاتی باعث شد که وی به عنوان فرمانده تیپ در این لشکر معرفی شود و بعد باز هم به خاطر همین توان مندی های خوبی که داشت و به خاطر اخلاص و داشتن قدرت فرماندهی، به فرماندهی سپاه استان سیستان و بلوچستان منصوب شد و به حق در دورانی که مسئولیت آن جا را بر عهده داشت، خدمات بسیار ارزنده ای را انجام داد.از این نظر، او واقعا دست راست سردار سرلشکر شهید حاج نورعلی شوشتری بود. این دو شهید با هم در جبهه بودند، با هم رزم کردند و با هم جهاد کردند و در کنار هم به خون غلتیدند.

شهید محمد زاده همه چیز خود را فدای  اسلام کرد

شهید محمد زاده یکی از سرداران مخلصی بود که پس از سپری کردن دوران دفاع مقدس عاشقانه مسئولیت در آن استان بسیار حساس مرزی را پذیرفت.لذا او  از سرداران گمنام، زحمت کش و مخلصی بود که همه چیز خود را فدای این کشور، ولایت و رهبر و اسلام کرد.

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:24 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
10خاطره از شهید احمد کشوری

یک آسمان رشادت

فاطمه سیلا خوری ، مادر شهیدان احمد و محمد کشورى

شهید احمد کشوری

نام او را شیارهای میمک زنده می دارد و بر بلندای شور، شیرین می درخشد.

 مهران و دهلران را او قهرمان کرد. هوانیروز پر گشودن به سوی معبود را سرکلاس امثال او آموزش دید.

با اشاره ی نگاه مادر به تابلوی نقاشى، فرصتی یافتم تا یک بار دیگر استعداد و نبوغ این هنرمند واقعی را در هنر بندگی دریابم. چه زیبا و با احساس چهره های گریان کودکان را در آغوش مادران و در خانه های بی دیوار و سقف زلزله ی سال 41 دشت قزوین به تصور کشیده بود.

«احمد اولین فرزندم بود. از خدا خواستم که او را از من نگیرد، چون سابقه ی مرگ نوزاد در فامیل ما زیاد بود. به حمدالله او سالم به دنیا آمد، اما خیلی مریض می شد. دکترها می خواستند امید مرا قطع کنند، اما من به حضرت رضا(ع) متوسل شدم و آقا خودشان ضامن احمد من شدند».

از فرصت موضوع آزاد کلاس انشا استفاده کرد و در مقام تجلیل از مادر حرف های دلش را با مادر درباره ی جامعه و محیط خواری و خفت ستم شاهی چنین آغاز نمود:

«مادر! اگر به آشپزخانه رفتی و آواز ترکی شنیدى، تعجب نکن؛ زیرا سیب زمینی و پیاز ما از ترکیه می آید. اگر در آشپزخانه آهنگ پاکستانی شنیدى، تعجب نکن؛ زیرا برنج ما از پاکستان می آید. اگر ظرف میوه را دست گرفتی و آواز عربی به گوشت خورد، نیز تعجب نکن که سیب و نارنگی ما از لبنان می آید و ...».

«زمان دانشجویی بارها دستگیر شد. برای رسیدگی به فقرا با انجمن خیریه همکاری می کرد. از دوستان هوانیروز هر ماه پول جمع می کرد و پارچه، قند و شکر، چای و زغال و ... می خرید و به روستاهای محروم می برد، حتی به درس و مشق بچه های محروم رسیدگی می کرد. وقتی به مردم کمک می کرد، می گفت: "این کمک ها از طرف امام خمینی به شما می شود».

احمد از اولین سربازانی بود که ندای امام را از مدرسه فیضیه لبیک گفت و شبانه روز در هدایت و آماده سازی افراد در هوانیروز تلاش و مجاهدت نمود. شیرمردانی چون شیرودی و سهیلیان دست پرورده ی اویند. او فاتح و ناجی کردستان بود. پادگان سنندج در حمله ی تجزیه طلبان وامدار رشادت اوست. با آن که کارشناسان فقط پنج درصد احتمال موفقیت بالگردها را در این حادثه می دادند، اما او این احتمال را به صد در صد رساند و بدون هیچ گونه اشتباه، غائله را ختم نمود و پادگان سنندج را از شرّ وجود دشمن نجات داد.

شهید کشوری

به گفته ی سرباز رشید اسلام فلاحى؛ احمد فرشته ای در قالب انسان بود که پاوه را از محاصره ی کامل کفار آزاد نمود. وی می گوید:

«من احمد کشوری را نمی شناختم. در پایگاه هوانیروز کرمانشاه همه را جمع کردم. ساعت، هفت و نیم بعد از ظهر بود. تاریکی غروب زمین گیر شده بود. برابر روش های هوانیروز در آن ساعت خلبانی اجازه ی پرواز نداشت، اما اگر کسی داوطلب می شد، مجبور بودیم خلاف مقررات عمل کنیم. هنوز ندای یاری جستن من تمام نشده بود که جوانی از صف بیرون آمد و گفت: "با وجود تاریکی هوا و ارتفاعات اطراف مشرف به پاوه و احاطه ی دشمن، من می روم. او رفت و شبانه فشار را از روی مردم پاوه و گروه دکتر چمران برداشت.».

 با وجود زخمی که در بدن داشت و پزشکان او را از پرواز منع کرده بودند، فرماندهی سه فروند بالگرد را به عهده گرفت و 425 کیلومتر از مرزهای استان ایلام را از لوث وجود دشمن پاک نمود. یک روز که از جبهه برگشت به مادر گفت:

«مادر ما چهل دستگاه تانک دشمن بعثی را ظرف 48 ساعت گذشته منهدم کردیم، ولی رسانه ها اعلام نکردند؛ امان از دست این خبرنگارها!».

مادر احمد خاطره ی عملیات میمک را از صفحه ی دل احمد چنین بازگو نمود: «حدود 1800 نفر از نیروهای تازه نفس عراقی شب در پشت میمک به شکل U چادر زده بودند. عشایر ایل خزل مختصات آن ها را به ما دادند. قبل از طلوع آفتاب تیم پروازی ما بالای سرشان بود. کفار بعثی در کیسه های خوابشان غافل گیر شدند. حدود 1000 نفرشان را هلاک کردیم و 800 نفر را به اسارت گرفتیم. ساعت پرواز ما بر وحشت دشمن افزود و باعث شد تا رزمندگان اسلام با امکانات بسیار کم عملیات های بعدی را با پیروزی کامل انجام دهند و دو لشکر عراق از بین برود».

در آخرین خداحافظی که یک هفته قبل از شهادتش بود، گفت: «مادرجان! این آخرین دیدار است. من دیگر بر نمی گردم».

و من آن قدر نگاهش کردم تا از حلقه ی دیدگانم ناپدید شد. چند روز نگذشت که یکی از گوینده های تلویزیون گفت: امروز یکی از خلبان های دلاور هوانیروز در جبهه های ایلام به شهادت رسید. به پدرش گفتم: کشورى! این خلبان دلاور هوانیروز، احمد من است».

 10خاطره از شهید احمد کشوری

 

 

 یک شب که تعدادی از خلبان‌ها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یکی می‌گفت: من به خاطر حقوقی که به ما می‌دهند می‌جنگم، یکی دیگر می‌گفت من به خاطر بنی‌صدر می‌جنگم. یکی می‌گفت من به خاطر خودم می‌جنگم و دیگری گفت...
 

 

 شهید احمد کشوری
 

1) کلاس دوم راهنمایى که بود، مجلات عکس مبتذل چاپ مى کردند. در آرایشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها این عکس ها را روى در و دیوار نصب مى کردند و احمد هر جا این عکس ها را مى دید پاره مى کرد. صاحب مغازه یا فروشگاه مى آمد و شکایت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئیس پاسگاه بود و کسى به حرمت پدرش به احمد چیزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با کارى که احمد انجام مى داد، موافق بودم. یک مجله اى با عکس هاى مبتذل چاپ شده بود که احمد آنها را از هر کیوسک روزنامه اى مى خرید. پول توجیبى هایش را جمع مى کرد. هر بار 20 تا مجله از چند روزنامه فروش مى خرید وقتى مى آورد در دست هایش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ریخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا این کار را مى کنى؟ مى گفت:این عکس ها ذهن جوانان را خراب مى کند. (به نقل از مادر شهید)

 

2)من با احمد، هم‌دوره و هم پرواز بودم. از سال 1353 در مرکز پیاده شیراز، دوره‌هاى مقدماتى و عالى را طى مى کردیم و در همان روز ها که در خدمت ایشان بودم، مسائل عقیدتى را رعایت مى کرد. از نماز و روزه و فلسفه دین، خیلى حرف مى زدیم. در همان مرکز، گروهان دیگرى، متشکل از خانم ها، آموزش نظامى مى دیدند. احمد توصیه مى کرد به آنها نزدیک نشویم. آن موقع، حجاب خانم ها رعایت نمى شد و یگان ها هم در کنار هم خدمت مى کردند و آموزش مى دیدند. احمد به ما مى گفت: «ممکن است دراین دنیا، جواب کار ثوابى را که مى کنید، عایدتان نشود ولى بالاخره روزى باید جواب کارش را پس بدهید و یا پاداش کار خیرتان را بگیرید. آن روز، جواب دادن خیلى سخت است.»

 

3)احمدکشورى جزو هیأت همراه دکتر چمران بود که با هم به کردستان رفتند. شهید شیرودى هم به پایگاه منتقل شده بود و خیلى زود، با او صمیمى شد و در تیم او قرار گرفت. خبر درگیرى هاى شدید پاوه مى رسید و دکترچمران در محاصره مزدورهاى وطن فروش قرار گرفته بود. تیم پروازى احمد، نخستین گروه عملیاتى بود که راهى کردستان شد. ما به اتفاق شهید سهیلیان وارد منطقه شدیم. با حملات پى درپى، دشمن را تار و مار کردیم و دکتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بیرون آوردیم. پاوه هم نجات پیدا کرد. در واقع منطقه اى که محل شروع درگیرى ها بود، از لوث وجود دشمن، پاک شد.

 

او می گفت: «تا آخرین قطره ی خون برای اسلام عزیز و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید و از این مزدوران کثیف که سرهای مبارک عزیزانم (پاسداران) را نامردانه بریدند، انتقام خواهم گرفت.»

 

4)وقتى در کرمانشاه بودیم، حراست منطقه وسیعى از شمال غرب کشور که از پایگاه کرمانشاه شروع مى شد و تا آبدانان ایلام ادامه داشت، به عهده پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهیلیان و شیرودى و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد کشورى بود. احمد، تیم هایى تشکیل داده بود به نام «بکاو و بکش» یعنى بگرد و دشمن را پیدا کن و او را بکش.

 

در یکى از مأموریت هاى روز هاى نخست جنگ، براى عقب راندن دشمن که حد فاصل قصر شیرین تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شدیم. دشمن با ستون بسیار عظیمى که شامل ادوات زرهى، خودرویى و پرسنلى بود، به طول دو کیلومتر در جاده به راحتى در حال حرکت بود. آنها از قصر شیرین وارد خاکمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسیر مشخصى پیش‌روى مى کردند. عشایر منطقه، اطلاعاتى را درباره این جابه جایى به ما دادند. وقتى به منطقه رسیدیم، احمد گفت: « نباید ساکت باشیم. هر طور شده باید جلوى پیش‌روى آنها را بگیریم.» با سه هلیکوپتر کبرا و یک هلیکوپتر ترابرى از قرارگاه به سمت منطقه پرواز کردیم، در حالى که هیچ آشنایى با منطقه نداشتیم و نمى دانستیم باید از کدام محور، وارد منطقه شویم و تانزدیکى هاى ستون دشمن پیش رفتیم و از پهلو با ستون آنها مواجه شدیم.

 
 شهید احمد کشوری
 

وحشت کردیم که چرا تا این حد، جلو آمده اند. کسى جلودارشان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فکر کردیم در اطراف ستون، تیم هاى گشت گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حرکت کند، تیم گشت در اطراف مى گذارند که از جایى ضربه نخورند. تا هفتصد مترى ستون جلو رفتیم و شناسایى کامل را انجام دادیم. احمد در یک لحظه به عنوان لیدر (راهنما) تیم گفت: «اول و آخر ستون را بزنید که مشکوک بشوند و همهمه اى بین آنها بیفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش اجرا مى کنیم.»

 

«هلیکوپتر خلبان سراوانى به موشک تاو مجهز بود. ایشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشک هاى خود قرار داد. ستون نظامى دشمن، سنکوب کرد و هر چه مهمات داشتیم، روى سرستون ریختیم.» وقتى این تصمیم را گرفت که دشمن را در محاصره بگیرند و به سروته ستون دشمن آسیب بزند، همه فهمیدند که فقط با این شیوه، مى توانند آن همه نیروى دشمن را نابود کنند. هلیکوپتر کبرا مانور مى داد و حمله مى کرد و بر سر دشمن، آتش مى ریخت و تیر انداز هاى دشمن، سرگردان مانده بودند که این چه شبیخونى است که از هوانیروز خورده اند! وقتى تیم آتش و گروه پروازى احمد، با هلیکوپترهاى شکارى به منطقه برگشتند، غوغایى را در منطقه دیدند. ستونى که هیچ کس حریف شان نمى شد و مى خواستند به قلب ایران بزنند، زمین گیر شده بود و این ضربه را از خوش فکرى احمد خورده بود. نیروهاى دشمن پس از این شکست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشینى کنند و از مرز خارج شوند. (به نقل از حمید رضا آبی)

 
 شهید احمد کشوری
 

5)کشوری کار و فعالیت را عبادت می دانست. تمام فکرش انجام وظیفه بود. درباره ی میزان علاقه به فرزندانش می گفت: «آنها را به اندازه ای دوست می دارم که جای خدا را نگیرند.» کشوری همواره برای وحدت و انسجام دو قشر ارتشی و پاسدار، می کوشید، چنان که مسؤولان، هماهنگی و حفظ غرب کشور را مرهون تلاش او می دانستند. او می گفت: «تا آخرین قطره ی خون برای اسلام عزیز و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید و از این مزدوران کثیف که سرهای مبارک عزیزانم (پاسداران) را نامردانه بریدند، انتقام خواهم گرفت.» به امام (قدس سره) عشق می ورزید. وقتی در بین راه خبر کسالت قلبی ایشان را شنید، از شدت ناراحتی خودرو را در کنار جاده نگه داشت و در حالی که می گریست، گفت«خدایا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بیفزا.»

 

وقتی به تهران رسید، عازم بیمارستان شد و آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام کرد. بر این عقیده بود تا در دنیا هست و فرصتی دارد، باید توشه ای برای آخرت بیاندوزد. شهادت در راه خدا برای او از عسل شیرین تر بود.

 

6) در جبهه هر بار که از مریم 3 ساله و على 3 ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم که جاى خدا را در دلم، تنگ نکنند.

 

7)یک شب که تعدادی از خلبان‌ها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یکی می‌گفت: من به خاطر حقوقی که به ما می‌دهند می‌جنگم، یکی دیگر می‌گفت من به خاطر بنی‌صدر می‌جنگم. یکی می‌گفت من به خاطر خودم می‌جنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران می‌جنگم. شهید کشوری گفت: من این‌ها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا می‌جنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم که ما به خاطر فلان چیز می‌جنگیم. مگر ما بت پرست هستیم. ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام می‌جنگیم. اسلام در خطر است نه بنی‌صدر. اسلام در خطر است ما به خاطر اسلام می جنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است.

 

در جبهه هر بار که از مریم 3 ساله و على 3 ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم که جاى خدا را در دلم، تنگ نکنند

 

8)صبحانه‌ای که به خلبان‌ها می‌دادم، کره، مربا و پنیر بود. یک روز شهید کشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله. گفت: شما در یک منطقه‌ی جنگی در مهمان‌سرا کار می‌کنید. پس باید بدانید مملکت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر می‌برد. شما نباید کره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است که ما باید با توپ و تانک‌های دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی‌شود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یک روز به ما کره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از این‌ها استفاده کنیم وگرنه این اصراف است. من از شما خواهش می‌کنم که این کار را نکنید. من گفتم: چشم.

 

9)سرهنگ باباجانى خاطره اى را از دوران تحصیل احمد در خارج از کشور تعریف مى کرد و مى گفت: در حال تمرین پرواز توى بالگرد نشسته بودیم. احمد سکاندار بود. استاد آمریکایى نگاهى به او کرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت کنم بیرون چطور مى خواهى از خودت دفاع کنى. احمد به قدرى از نیروهاى بیگانه و خلق و خوى ضداسلامى آنان بدش مى آمد که نگاهى به استاد کرد. وقتى لبخند شیطنت آمیز و تحقیرکننده استاد را دید. یقه او را گرفت و گفت: من باید تو را از این بالا پرت کنم پایین. با استاد گلاویز شد. سرهنگ مى گفت: استاد به زبان انگلیسى شروع به التماس کرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستیم که یقه او را رها کند و مواظب باشد که هلى کوپتر سقوط نکند و او قبول کرد. وقتى به زمین نشستیم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او یکه خورده بود که به همه ما گفت: بعد از این استاد شما احمد کشورى است.

 
 شهید احمد کشوری
 

10)... در کردستان درگیری شدیدی بین ما و ضد انقلاب شامل کومله و دمکرات به وقوع پیوست و من از هوانیروز درخواست کمک کردم ، دو خلبان که همیشه داوطلب دفاع بودند یعنی شهیدان کشوری و شیرودی لبیک گفته و لحظاتی بعد بالای سر ما بودند که به آنها گفتم کجا را زیر آتش خود بگیرند ، پس از آنکه مهمات هلی کوپترها تمام شد متوجه شدم که شهید کشوری علی رغم کمبود سوخت منطقه را ترک نکرده است وقتی با او تماس گرفتم گفت من باید کارم را به اتمام برسانم ، لحظاتی بعد با دوربین دیدم که شهید کشوری خود را به جاده ای رساند که یک ماشین جیپ سیمرغ پر از عناصر ضد انقلاب از آنجا در حال فرار بودند ، هلی کوپتر را به آن خودرو نزدیک کرد و آنقدر پایین رفت که با اسکیت هلی کوپتر به آنها کوبید و همه این جنایتکاران به دره سقوط کردند ، پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تاخیری که کردی سوخت هلی کوپتر برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همین جا فرود بیا ، او گفت هلی کوپترم را هدف قرار می دهند و با اینکه چراغ هشدار دهنده سوخت هلی کوپتر روشن شده و به هیچ وجه خطا نمی کند ، شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا ( س ) خود را به قرارگاه می رسانم ، ساعتی بعد در حالیکه ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا ( س ) در حالیکه هلی کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است . (به نقل از شهید علی صیاد شیرازی)

وصیت نامه شهید احمد كشوری

 

خدایا شیطان را از ما دور كن

«بسم الله الرحمن الرحیم»

در مسلخ عشق جز نكو را نكشند

روبه صفتان زشت خو را نكشند

پایان زندگی هر كسی به مرگ اوست

جز مرد حق كه مرگش آغاز دفتر اوست.

هر روز ستاره ای را از این آسمان به پایین می كشند امّا باز این آسمان پر از ستاره است. این بار نیز در پی امر امام، دریایی خروشان از داوطلبین به طرف جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم و نیز می دانید كه این اقیانوس بی پایان است و هر بار بر او افزوده می شود. راه شهیدان را ادامه دهید. كه آنها نظاره گر شمایند مواظب ستون پنجم باشید كه در داخل شما هستند.

بی تفاوتی را از خود دور كنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید.

مردم كوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شركت كنید. در دعاهای كمیل شركت كنید. فرزندانتان را آگاه كنید. و تشویق به فعالیت در راه الله كنید.

و وصیت به پدر و مادرم:

پدر و مادرم! همچنان كه تا الآن صبر كرده اید از خدا می خواهم صبر بیشتری به شما عطا كند. فعالیتتان را در راه خدا بیشتر كنید. در عزایم ننشینید،‌ نمی گویم گریه نكنید ولی اگر خواستید گریه كنید به یاد امام حسین (ع) و كربلا و پدر و مادرانی كه پنج فرزندشان شهید شده گریه كنید، كه اگر گریه های امام حسینی و تاسوعا و عاشورایی نبود،‌ اكنون یادی از اسلام نبود. پشت جبهه را برای منافقین و ضد انقلاب خالی نگذارید،‌ در مراسم  عزاداری بیشتر شركت كنید كه این مراسم شما را به یاد شهیدان می اندازد و این یاد شهیدان است كه مردم را منقلب می كند.

امام را تنها نگذارید.

فراموش نكنید كه شهیدان نظاره گر كارهای شمایند.

ما زنده به آنیم كه آرام نگیریم.

موجیم كه آسودگی ما عدم ماست

والسلام 

 قطراه ای از دریای خروشان حزب ا…

 احمد  كشوری

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:04 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۶۹۲۸۱
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۹۴ - ۱۴:۳۸
 

لعنت و بیزاری خداوند برای این افراد است 

امام صادق (ع) فرمودند: «از هم جدا نشوند دو مرد به صورت قهر كردن جز اينكه يكى از آن دو سزاوار بيزارى (خدا و رسولش از وى) و لعنت‏ (يعنى دورى از رحمت حق) گردد، و چه بسا كه هر دوى آنها سزاوار آن شوند.»
عقیق:قهر كردن و جدائى از برادر دينى‏ در آموزه‌های اسلام عملی ناپسند است که عواقب سوئی بر انسان تحمیل می کند.

در وصيت مفضل است كه (گويد): شنيدم از حضرت صادق (ع) مي فرمودند: «از هم جدا نشوند دو مرد به صورت قهر كردن جز اينكه يكى از آن دو سزاوار بيزارى (خدا و رسولش از وى) و لعنت‏ (يعنى دورى از رحمت حق) گردد، و چه بسا كه هر دوى آنها سزاوار آن شوند.»

معتب (كه يكى از دوستان مخصوص آن حضرت (ع) بود) عرض كرد: خدا مرا به قربان تو گرداند! آنكه ظالم و ستمكار است اين سزاى اوست، اما مظلوم چه جرمى دارد (كه سزاوار بيزارى و لعنت شود؟)

امام صادق (ع) فرمودند: «براى آنكه برادر خود را به آشتى و پيوست با خود دعوت نمى‏كند، و از گفتار او صرف نظر نمى‏كند (و آن را نشنيده نمي گيرد)، شنيدم پدرم مي گفت: «هر گاه دو تن با هم ستيزه كنند و يكى بر ديگرى غالب آيد، بايد آن ستمديده و مظلوم نزد رفيق ستمگر خود رود و به او بگويد: اى برادر! من ستمكارم، تا جدائى ميانه او و رفيقش از بين برود، پس خداى تبارك و تعالى حكيم و عادل است و داد مظلوم را از ظالم بستاند.»

همچنین از حضرت صادق (ع) است که فرمودند: «رسول خدا (ص) فرموده اند: «بيش از سه روز جدائى و قهر كردن روا نيست.»

ابو بصير گويد: از حضرت صادق (ع) پرسيدم: از مردي كه از خويشاوندانش به خاطر اينكه مذهب حق را نمى‏شناسند (و شيعه نيستند) ببرد (و قطع مراوده كند)؟ فرمودند: «سزاوار نيست كه از آنها ببرد.»

مرازم بن حكيم گويد: يكى از اصحاب ما كه به لقب شلقان او را مي خواندند (و نامش عيسى بود) در خانه حضرت صادق (ع) بود، و حضرت (ع) او را ناظر بر خرج خانه خود كرده بود (يا خرج او را مي داد). و مردى بداخلاق بود، (و بدين سبب) مرازم با او قهر كرده بود، (مرازم گويد:) روزى حضرت صادق (ع) به من فرمودند: «اى مرازم آيا با عيسى سخن مي گوئى (و با او آشتى كرده‏اى)؟» عرض كردم: آرى، فرمودند: «خوب كردى در قهر خيرى نيست.»

علاوه بر این، داود بن كثير گويد: شنيدم حضرت صادق (ع) مي فرمودند: «پدرم فرمودند كه رسول خدا (ص) فرموده است: «هر دو نفر مسلمانى كه از همديگر قهر كنند و سه روز بر آن حال بمانند و با هم آشتى نكنند هر دو از اسلام بيرون روند، و ميانه آنها پيوند و دوستى دينى نباشد، پس هر كدام از آن دو به سخن گفتن با برادرش پيشى گرفت، او در روز حساب پيشرو به بهشت باشد.»

و حضرت باقر (ع) می فرمایند: «همانا شيطان ميان دو مؤمن دشمنى اندازد و تا يكى از آن دو از دين برنگردد. (آن دو را رها نكند)، و همين كه چنين كردند به پشت بخوابد و دراز كشد، و سپس گويد: كامياب شدم. پس خدا رحمت كند مردى را كه ميانه دو تن از دوستان ما الفت اندازد، اى گروه مؤمنين با هم انس و الفت گيريد و با هم مهربانى كنيد.»

و حضرت صادق (ع) فرموده اند: «پيوسته شيطان تا دو مسلمان با هم قهر هستند شادمان است، و همين كه با هم آشتى كنند زانوهايش بلرزد و بندهايش از هم جدا شود و فرياد زند: اى واى بر او (و مقصود از او خود شيطان است بشرحى كه بيايد) از آنچه بدو رسد از هلاكت.»


barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||

 

منبع:قدس

 

 

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 6:01 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
تاریخ: ۱۳۹۴/۱۰/۲۴
نوع: خبر

 

بخشی از روایت حاج قاسم سلیمانی از رشادت شهید مهدی طیاری در عملیات کربلای 5

 

پیغام از دل دشمن/ ابتکار عمل شهید طیاری کارساز شد
وقتی شهید طیاری پشت بی سیم صحبت می کرد هیچکس تصور نمی کرد این صحبت ها ازدل دشمن باشد. ابتکار عمل شهید طیاری در این عملیات واقعاً مهم و کارساز بود.
پیغام از دل دشمن/ ابتکار عمل شهید طیاری کارساز شد

به گزارش پایگاه اینترنتی بسیج، بخشی ازروایت حاج قاسم سلیمانی در خصوص رشادت های لشکر 41 ثارالله و شجاعت شهید طیاری درعملیات کربلای 5 را باهم مرور می کنیم:

بزرگترین عملیات تاریخ جنگ را انجام دهیم

جبهه ای که تا قبل از آن گویا خاک مرده روی آن پاشیده بودند یکباره عوض شد.همزمان مه غلیظی همه منطقه را فرا گرفت بطوریکه رادارهاو ماهواره ها کارآیی خود را از دست دادند و این مه غلیظ 12 روز در منطقه بود و ما در این مدت آمادگی لازم را پیدا کردیم در حالیکه دشمن باور نمی کرد ما بتوانیم به فاصله دو هفته از عملیات قبلی،بزرگترین عملیات تاریخ جنگ را انجام دهیم .وقتی به آن دوره رجوع می کنم  احساس می کنم نه آن جسارت نه آن فکر و نه آن اشخاص هیچکدام متعلق به این دنیای خاکی نبودند آن صحنه ها را خدا آفرید و اراده او بود که حاکم شد و آن فضا ایجاد گردید .عصر عملیات تدابیر مختلفی اندیشیده بودیم.مثلاً نهری حفر کردیم که از دژ آب به داخل آن می ریخت و در این نهر حدود 100 فروند قایق پنهان کرده بودیم .شب عملیات در این دژ غلغله انسان بود که با هیچ جا قابل قیاس نیست.چهره هایی که در سنگر نشسته بودند یا مشغول تلاوت قرآن بودند،یا در حال نماز و یا نوشتن وصیت نامه.کسانی که قطعاً به استقبال مرگ می رفتند، در دژ مخفی شده بودند.قبل از غروب اتفاقی افتاد که وحشتی بر ما حاکم شد،احساس کردیم عملیات لو رفته است .دشمن با شلیک کاتیوشا چند تا قایق و یک نفر بر را منهدم کرد این یک هشدار بود.بچه ها سرشب سوار قایقها شدند و به سمت خط دشمن حرکت کردند.دورترین محور ما بیش از 6-5 کیلومتر داخل آب بود.

سخت ترین محور،محور لشکر 41ثارالله بود که نقش حیاتی در کربلای 5 داشت

سرمای خوزستان هم که می دانید، خیلی سوزناک است. از نظر زمانبندی باید طوری حرکت می کردیم که همه نیروها از خطوط مختلف حرکت و ساعت 12 به محور می آمدند.سخت ترین محور،محور لشکر 41ثارالله بود که نقش حیاتی در کربلای 5 داشت و دورترین مسیر از داخل آب را باید طی می کرد.مهمترین مشکل ما انتخاب گردان خط شکن بود.عملیات ما تماماً استشهادی بود و ما به وسعت جبهه نیروی استشهادی داشتیم .
تلاش می شد عملیات با دقت انجام شود.تمام مسیری که بچه ها باید می رفتند تا دژ دشمن علامت گذاری شده بود وما تا پشت میدان مین دشمن،ارتباط بی سیمی داشتیم .بچه ها داخل آب شدند سه تا ستون غواص به سمت دشمن حرکت کرد.پیش بینی کرده بودیم که در دو ساعت فلان مسیر را طی کنیم.

وقتی شهید طیاری پشت بی سیم صحبت  می کرد هیچکس تصور نمی کرد این صحبت ها ازدل دشمن باشد
وقتی وارد آب شدیم مسیر را نیم ساعت زودتر طی کردیم و به سمت دشمن حرکت کردیم محور دیگر ما که بچه های لشکر 10 سید الشهداء (کرج) بودند زودتر از ما با دشمن درگیر شدند.ما در فاصله 200 متری سیم خاردها بودیم که درگیری شروع شده بود.منورها به هوا رفت و به این ترتیب درگیری ما با دشمن قبل از رسیدن به سیم خاردار شروع شد. دشمن موانع مشکلات بسیار زیادی ایجاد کرده بود.اما خطوط را شکستیم.این از نکات بارز ما در جنگ بود که هیچ خط دفاعی نتوانست از نفوذ نیروهای ما به داخل منطقه دشمن جلوگیری کند. وقتی خطوط اول توسط شهید عابدینی و شهید حاج علی محمدی پور شکسته شد هنوز دشمن درگیر بود که نیروهای گروهان دوم وارد خط شدند .وقتی شهید طیاری پشت بی سیم صحبت  می کرد هیچکس تصور نمی کرد این صحبت ها ازدل دشمن باشد(نوار صحبتهای شهید طیاری موجود است) ابتکار عمل شهید طیاری در این عملیات واقعاً مهم و کارساز بود وقتی شهید طیاری اعلام کرد ،از کانال ماهیگیری عبور کرده و من این پیغام را به آقای محسن رضایی دادم ایشان باور نمی کردند.

 

منبع: دفاع پرس

انتهای پیام/

 

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 5:55 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۲۸۶۵۴۲
تاریخ انتشار: ۲۳ دی ۱۳۹۴ - ۰۶:۴۳
برترینها

ناگفته های احمدی مقدم از حوادث سال 88  

 
اسماعیل احمدی‌مقدم، فرمانده سابق ناجا گفت: به نظر من آقای‌هاشمی، آن فرد باهوش گذشته نیست.
 

پایگاه خبری انتخاب: اسماعیل احمدی‌مقدم، فرمانده سابق ناجا گفت: به نظر من آقای‌هاشمی، آن فرد باهوش گذشته نیست.

وب سایت تاریخ انقلاب به نقل از وی نوشت: زمانی که بررسی می‌کنی، متوجه می‌شوی مطلبی را می‌گوید؛ اما پس از مدتی مطلب دیگری می‌گوید که صحبت اولش را نقض می‌کند. مشخص است که کیاست گذشته را ندارد و البته بالارفتن سن هم اثر دارد.

وی در تشریح حوادث سال 88 گفت: وزارت چه قبل از انتخابات و چه بعد از آن از ما پشتیبانی اطلاعاتی نمی‌کرد. آقای‌هاشمی بعد از انتخابات خیلی عصبانی بود.

تصمیم گرفتم پیش ایشان بروم. قبل از دیدار با دفتر حضرت آقا هماهنگ کردم که به آقای‌هاشمی چه بگویم بهتر است؟ سیاست بیت رهبری حفظ آقای‌هاشمی است.

وی همچنین گفت: احمد توکلی به خود من می‌گفت از‌هاشمی نباید منتظری و از میرحسین نباید بنی‌صدر بسازیم. استراتژی ما این باشد که از‌هاشمی، منتظری درست نکنیم.

 

 

 

 
 

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||

 

 


ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 5:54 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۲۸۷۱۳۹
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۳۹۴ - ۱۶:۲۴
برترینها

پیام تهران به واشنگتن: حد خودت را بشناس  

 
پیام تهران از بازداشت تفنگداران آمریکایی به آمریکا و صدالبته به کشورهای ریز منطقه این است که قوانین بازی تغییر کرده است و هرکس باید حد و اندازه قدرت خود را دانسته و سر جای خود بنشیند.
 
خبرگزاری تسنیم: پیام تهران از بازداشت تفنگداران آمریکایی به آمریکا و صدالبته به کشورهای ریز منطقه این است که قوانین بازی تغییر کرده است و هرکس باید حد و اندازه قدرت خود را دانسته و سر جای خود بنشیند.

به گزارش لبنانی الاخبار، نگاهی به بازداشت تفنگداران آمریکایی و شیوه برخورد ایران با این موضوع، این پیام را برای آمریکا و ریزتر از آن به‌همراه دارد که هرکس باید حد و اندازه خود را بشناسد.

تکرار حادثه 12 سال پیش

رویارویی جدید مستقیم بین نیروهای دریایی ایران و آمریکا بعداز 12 سال از حادثه بازداشت چهار تفنگدار نیروی دریایی آمریکا توسط ایران بار دیگر تکرار شد، به این معنی که این بار نیروی دریایی ایران  10 تفنگدار آمریکایی (9 مرد و یک زن) سرنشین دو قایق نیروی دریایی آمریکا را که سه کیلومتر به داخل آبهای منطقه‌ای ایران وارد شده بودند، بازداشت کرد.

تفنگداران آمریکایی که از کویت در حال رفتن به بحرین بودند اطراف جزیره ایرانی «فارسی» و مقابل سواحل سعودی توسط نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازداشت شدند.

در پی این اتفاق و تماس‌های پی‌درپی طرف آمریکایی با تهران و بعد از محرز شدن ورود تفنگداران آمریکایی به آب‌های منطقه‌ای ایران به‌دلیل اشکال فنی در سیستم ناوبری قایق‌ها، تفنگداران آزاد شدند و جان کری وزیر خارجه آمریکا از ایران تشکر و قدردانی کرد.

پیام ایران به طرف‌های متعدد

پیام ایران از بازداشت تفنگداران دریایی آمریکایی متوجه طرف‌های متعدد است و در این میان نکته قابل توجه اینکه نیروهای دریایی ایران دو قایق آمریکایی را محاصره کردند و به آن هشدار دادند اما هیچ مقاومت قابل توجهی از طرف آنان مشاهده نشد و سرعت تسلیم آنان پس از اینکه متوجه شدند تحت محاصره نیروهای ایرانی قرار دارند، عجیب بود.

این حادثه به‌نوبه خود نبردی کاملاً خاموش بود که نزدیک سواحل عربستان رخ داد و با عذرخواهی آمریکا همراه بود به این معنی که واشنگتن تهدید به جنگ نکرد و سقف اظهارات خود را بالا نبرد بلکه از طرف ایران قول‌هایی مبنی بر پیگیری موضوع دریافت کرد و ایران در واکنش به این اتفاق اعلام کرد: اگر ثابت شود که به‌اشتباه وارد آبهای ایران شده‌اند، بلافاصله آنان را آزاد خواهیم کرد.

جالب اینکه بین نیروهای سپاه پاسداران ایران که مأموریت حمایت از خلیج فارس را به‌عهده دارند این گفته سردار علی فدوی معروف است: «ما هستیم ولی نیستیم» به این معنی که منظور سردار فدوی این است که  نیروهای سپاه پاسداران خلیج فارس را زیر نظر دارند بدون اینکه کسی آنان را ببیند و در صورت بروز هرگونه اتفاق فوق العاده و غیرمنتظره، ناگهان ظاهر خواهند شد.

ایران در قبال نقض حاکمیت خود کوتاه نمی‌آید

چه‌بسا سپاه پاسداران در صدد ارسال این پیام به کسانی که به‌نوعی با این موضوع مرتبط هستند، باشد با این مضمون که ایران در صورتی که احساس کند که منافع و امنیت آن در خطر است برای هرگونه رویارویی حتی با آمریکا آماده است.

بازی با واشنگتن به این شیوه بی‌شک برای ریزتر از آمریکا به این معنی است که تهران به هیچ وجه در پاسخ به نقض حاکمیت اراضی خود کوتاهی نخواهد کرد و قوانین بازی تغییر کرده است و برخی باید حد و اندازه قدرت خود را دانسته و سر جای خود بنشینند.
 
 
 
 
 
 

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||

 

 
 
 

ادامه مطلب



[ جمعه 25 دی 1394  ] [ 5:51 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

تعداد کل صفحات : 51 :: 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 >

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4052873 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب