کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان
كد مطلب: 91613

زندگینامه محمد یزدانی کریزی

قائم مقام فرمانده گردان کوثر تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
محمد یزدانی کریزی اول فروردین سال 1343 ه ش در کاشمر به دنیا آمد .دوره ابتدایی را در دبستان «خیام» و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید باقری گذراند .وی در فعالیت های انقلاب اسلامی و گردهم آیی ها و جلسه های مذهبی شرکت می کرد .
سال 1361 بود که جذب سپاه کاشمر شد و به سبز پوشان انقلاب پیوست .او دفاع از اسلام و کشور را بر راحتی زندگی شهری و همکاری با پدر در کار فروش آهن ترجیح داد؛ می گفت :مادیات خیلی به درد انسان نمی خورد و باید به دنبال معنویات باشیم .در ابتدای ورود به سپاه دوره آموزش عمومی را گذراند و پس از پنج ماه راهی جبهه نبرد و تیپ 21 امام رضا شد و چهار ده ماه فرمانده گروهان بود .بعد از برگشت مسئول خدمات پرسنلی سپاه کاشمر شد .
در این ایام با انتخاب همسری متعهد و پاک به نام« زهره یاقوتی» ، سنت حسنه ازدواج را بر جای آورد که حاصل این پیوند مبارک ، دختری به نام «فهیمه» بود که در سال 1364 چشم به جهان گشود .فهیمه ، غنچه نو شکفته ای که بعد ها پدر و پدر بزرگش هر دو شهیدان دفاع مقدس شدند .
«یزدانی کریزی» دیگر بار در سال 1363 به جبهه نبرد و تیپ امام صادق رفت و فرمانده گردان شد .وی بسیار شجاع و جسور بود .در عملیات رمضان ، فاو، والفجر یک و کربلای سه ، چهار و پنج شرکت جست و چندین نوبت مجروح گردید و همواره ترکش های ریز و درشتی را در بدن مجروحش تحمل می کرد تا حدی که دوستان و همرزمانش می گفتند :محمد در تعقیب شهادت است .
«محمد» اهل دعا ، راز و نیاز ، نماز اول وقت ، گریه ، نماز شب و نافله و قرآن بود .به دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا خیلی اهمیت می داد .مهربان و با عاطفه بود ، با دیدن دوستان گل زیبای چهره اش می شکفت ، انگار که مدتها آنها را ندیده بود .دلی به صافی آینه و بدون گرد و غبار داشت ، در ضمن به شادابی نیروها توجه می کرد و شوخ طبع بود .
محمد در نیمه شب که همه خواب بودند ، کفش های رزمندگان را واکس می زد و آنها را جفت می کرد .ظرف های غذا را به تنهایی می شست در قنوت با خضوع فراوان برای شهادت دعا می کرد .یک بار به مادرش گفته بود :اگر برای این روضه می خوانید که من شهید نشوم من راضی نیستم .
او با حاج «محمد علی صادقی» فرمانده گردان کوثر بسیار مانوس و هم راه بود .«صادقی» به «محمد» لقب مالک اشتر داده بود .وقتی خودش نخستین بار آن را شنیده بود ، گفته بود :من کجا و مالک اشتر کجا ؟من خاک پای مالک اشتر هم نمی شوم .
«محمد» پیش از شروع صحبت به دوستان یاد آوری می کرد که فقط درباره خودشان صحبت کنند و از دیگران و گذشته صحبتی نکنند ، مبادا که به غیبت بینجامد و اگر با کسی سخنی دارند با خودش در میان بگذارند و رو در رو گفتگو کنند که برداشتشان اشتباه نباشد .
دهم شهریور 1364 بود که بار دیگر از کاشمر به جبهه نبرد شتافت .و در تیپ 21 امام رضا معاون اول فرمانده گردان عملیاتی کوثر شد و در این مسئولیت انتظار کشید تا عملیات کربلای پنج آغاز شد .
او شب عملیات کربلای پنج با یک گالن نفت در خانه ای مخروبه نزدیک خرمشهر به نیت شهادت غسل کرد ، قبل از حرکت با چند همرزم عقد اخوت خواند و گفت :اکنون که همگی برادر شدیم باید قول دهیم که هر کی از ما وارد بهشت شد ، دیگران را شفاعت کند .و همگی قبول کردند .
آن شب «محمد» لباس نو پوشید، برادران همه وداع کردند و از زیر قرآن گذشتند و به سوی شلمچه و عملیات کربلای پنج حرکت کردند .روز نوزده دی 1365 در حالی که پیشگام نیروهای گردان بود، برای نابود کردن آتش کالیبر نیروهای عراقی که گردان را زیر آتش شدید قرار داده بود ، حرکت کرد اما ناگهان هدف تیر دشمن قرار گرفت و سرانجام در حالی که هم رزمش «ولی الله غلامی» پیکر غرقه به خونش را به پشت خط حمل می کرد یا حسین گویان ، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید .
پیکر پاک سردار شهید «محمد یزدانی کریزی» در «کاشمر» با شکوه تشییع گردید و در جوار آرامگاه شهید« سید حسن مدرس (ره) »در کنار یاران و همرزمانش به خاک سپرده شد .
منبع:"افلاکیان خاکی"نوشته ی علی اکبر نخعی،نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران و23000شهید خراسان،مشهد-1384
وصیت نامه
...خداوندا !سخنم را به گوش مردم می رسانم. ای متعهدان به اسلام و معتقدان به کتاب خداوند و به رسالت نبی اکرم و امامت علی !ما می رویم و فقط منظورمان از حضور در جبهه اطاعت فرمان مرجع بزرگ اسلام حضرت امام خمینی می باشد و احساس وظیفه است که ما را روانه جبهه ها نموده است و ما برای اغراض شخصی به جبهه نمی رویم ؛ فقط خدا را در نظر می گیریم و بس .
ای عاشقان مهدی (عج) !به جبهه ها روید و چنان درسی به متجاوز بدهید که تجربه ای تلخ برای هر متجاوزی باشد .
همسرم !تا می توانی پیام رسان همسر شهیدت باش !شما در راه خدا پدرتان را تقدیم کردید ؛ اما مبادا شیاطین جنی و انسی صبر را از شما سلب کنند .اجر خودتان را ضایع نکنید .
خواهران حزب الله !حجاب خود را حفظ کنید !
امت اسلام !اتحاد را حفظ کنید ؛ مبادا منافقان در بین شما تفرقه ایجاد کنند !اجتماعات اسلامی را گرم نگهدارید !از روحانی های متعهد به اسلام و انقلاب حمایت کنید !از سپاه پاسداران حمایت کنید و همچنان سپاه را پر نیرو نگهدارید !
ای دختر خردسالم !می دانم زمانی یتیمی را حس می کنی ، اما نباید به ظواهر بیندیشی .باید به مقام بزرگی که نصیبت شده است ، بر خود ببالی و به حضرت رقیه تاسی بنمایی ؛ حضرت رقیه پدرشان را دوست داشتند و هم حضرتش او را دوست داشتند ؛ اما اسلام دوست داشتنی تر از همه چیز است. محمد یزدانی

خاطرات
علی اکبر صابری ، همکار شهید :
داخل سپاه اسلحه به دست مشغول نگهبانی بودم .آقای یزدانی آمد و گفت :من به جای تو نگهبانی می دهم ،برو استراحت کن !قبول نکردم ؛خیلی اصرار کرد .علتش را پرسیدم، گفت :نگهبانی در سپاه ثواب دارد ؛ سلاحت را بده تا من هم به ثوابی برسم .پذیرفتم و رفتم وقتی پاسبخش مرا در سالن آسایشگاه دید ، گفت :تو اینجا چکار می کنی ؟مگر نگهبان نیستی ؟گفتم :نگهبانم ؛آقای یزدانی اصرار کرد که به جای من نگهبانی بدهد .
پاسبخش گفت :کار همیشگی اوست ؛به جای خیلی از پاسدارها نگهبانی می هد .

محمد صادقی ،همرزم شهید :
چند روزی بود که داخل پادگان اهواز بودیم .با آقای یزدانی یک ساعت مرخصی تو شهری گرفتیم که شهر را برای اولین بار ببینیم .
وارد شهر که شدیم . مردم شهیدی را تشییه می کردند .محمد گفت: بیا به تشییع جنازه برویم .گفتم: یک ساعت مرخصی گرفته ایم برای دیدن اهواز، نه برای تشییع جنازه .گفت :عیب ندارد ؛ بیا به تشییع جنازه برویم !
هنگام بازگشت به پادگان گفتم :از این مرخصی چه فایده که شهر را هم ندیدیم .گفت :اتفاقا همین تشییع برای ما ماند .

همسر شهید :
مدتی بود که محمد مشغول ساختن خانه بود .ساختمان هم آماده آهن ریزی شده بود اما ناگهان کار را تعطیل کرد. علت آن را که پرسیدم ، گفت :منتظر آهن هستم. گفتم: پدرتان آهن فروش عمده کاشمرند ؛ شما که نباید منتظر نوبت آهن بمانید .گفت :خانم جان !درست است که پسر آهن فروش شهریم اما آن آهن ها از مردم است .ما می خواهیم زیر سقف این خانه نماز بخوانیم و زندگی کنیم ؛ مگر بندگی خدا با آهن غصبی ممکن است ؟
گفتم :خوب حالا از سهمیه آهن حاج آقا سقف را بپوشید ، نوبت آهنمان که رسید آنها را به ایشان بر می گردانیم .گفت :این کار را هم نمی کنم .صبر می کنم تا نوبتمان برسد .

محمد صادقی، همرزم شهید :
در ارتفاعات الله اکبر بودیم و نزدیک سنگر های دشمن .یک نظامی عراقی بد جوری پهلویش زخمی شده بود و از ما آب می خواست .به محمد گفتم: بنده خدا تشنه است ؛ چکار کنیم ؟گفت: برای مجروح آب ضرر دارد ؛ نباید آب بخورد .گفتم خیلی برای آب له له می زند ، کمی آبش بدهم که گلویش تر شود ؟
محمد خم شد ، اول روی عراقی را بوسید ، بعد هم قمقمه اش را به دهان او نزدیک کرد تا کمی آب در دهانش بریزد اما عراقی مجروح قمقمه را گرفت و تا ته آبش را سر کشید .
در ارتفاعات الله اکبر خط دفاعی دشمن را شکسته و به سنگرهای عراقی رسیده بودیم .ناگهان تانکی ایرانی که در حال عبور بود، از روی پای یک اسیر عراقی گذشت .یزدانی که شاهد این صحنه غمبار بود ، با تاثر گفت :من که نمی توانم بنده خدا را این جور ببینم .
فورا نشست ، زخمی عراقی را که پایش له شده بود ، به دوش گرفت و شتابان به آمبولانس رساند که از آنجا او را به درمانگاه و بیمارستان ببرند .

محمد اسماعیل رسولی ، همرزم شهید :
یک روز طبق روال گذشته فرصتی پیش آمد و برای دیدن محمد به چادر فرماندهی رفتم .گفتم :برای رفع دلتنگی ام آمده ام با هم دیدار کنیم .
گفت :دل به دل راه دارد ؛ لطف کردی آمدی ؛ اما پیش از صحبت قرار بگذاریم که فقط از خودمان حرف بزنیم ، پای صحبت را به میان نیاوریم ؛ از غیبت خیلی می ترسم زیرا خوبی ها را آتش می زند و خوبی ها هم که تمام شود خودمان را می سوزاند .
گفتم :از تذکرت ممنونم .من هم برای همین دوست داردم بیشتر با تو باشم .

یوسف عاشورا کبیر ، همرزم:
آقای یزدانی اتوبوس کهنه تر را برای نیروهای مسئول و کادر گردان و اتوبوس های نوتر را برای سایر نیروهای گردان که عازم مرخصی بودند ؛ تعیین کرد .
اتوبوس ما در زنجان خراب شد . نماز صبح را در کنار خیابان خواندیم و بعد از درست شدن اتوبوس سوار شدیم .از یزدانی خبری نبود .دور و بر را گشتیم ؛ ولی پیدایش نکردیم .
ناگهان دیدیم که محمد از دور می آید .حاجی صادقی گفت :پس حتما زیارت عاشورا را هم خواندی .گفت :جای شما و دوستان بسیار خالی بود ؛ زیارت عاشورا هم ،خواندیم .

حسین عاقبتی ، همرزم شهید:
محمد آقای تازه داماد با پدر خانمش حاج آقای یاقوتی به جبهه آمدند. به حاجی یاقوتی گفتم :حاج آقا نکند محمد آقا شما را آورده اند ؟گفت :من شیفته رفتار این پسر شده ام .حقیقتش را اگر می خواهی ، این محمد آقای ما فرشته است ، آدم نیست .اخلاق و کردارش شدیدا در من تاثیر گذاشته است به طوری که جدا شدنش برایم سخت است .به همین خاطر هیچگاه تنهایش نمی گذارم و در همه جا همراهش هستم .
حاج آقای یاقوتی (پدر خانم یزدانی ) در عملیات بدر شهید شد .

حمید وزیر پناه همرزم شهید :
در کاشمر از محمد درباره زخم گردنش پرسیدم ،گفت :هنگامی که در بیمارستان بستری بودم ؛ شبی پیامبر را در خواب دیدم .حضرت دست مبارکشان را روی زخم گردنم کشیدند و گفتند :خوب شدی .
فردا صبح که پزشک ،زخم را برای تعویض پانسمان باز کرد، با تعجب گفت :انگار که زخمت خوب شده است ؛ پیشترفت بهبودش به اندازه سه ماه است و می توانی به جبهه برگردی .
محمد مرا قسم داد که تا زنده است ، ماجرای شفا یافتنش را به کسی نگویم .

حجت الاسلام علی اسماعیلی ، دوست شهید:
دو بار شکم محمد زخمی شده بود و هر بار چند ماه روده هایش در پلاستیک و بیرون بود ولی باز هم با این حال و وضع عازم جبهه شده بود .به او گفتم :با این وضعیت که باید در جبهه چند نفر پرستار مواظب شما باشد ؛ در آنجا گرد و خاک زیاد است و زخم عفونی می شود .لااقل صبر کنید تا روده هایتان را داخل شکم بگذارند و او هم پذیرفت .

محمد علی اصغرصدوقی، همرزم شهید :
در جبهه که بودیم شبی بیدار ماندم که ببینم چه کسی کفش ها را واکس می زند و مرتب می کند و یا لباسها را می شوید ؟
همه در خواب بودند و من هم خودم را به خواب زده . ناگهان برخاستم دیدم که آقای یزدانی مشغول کفش واکس زدن است .گفتم :چرا شما ؟گفت :چندین بار مجروح شده ام ، ولی خداوند مرا قبول نکرده است .می خواهم به بنده های خدا خدمت کنم تا شاید روزی خدا شهادت را نصیبم فرماید و خواست که تا زنده است در این باره به کسی چیزی نگویم .

علی اکبر صابری، دوست شهید :
آقای شیرزاد برای ما تعریف کرد که با محمد یزدانی از فرودگاه مشهد عازم اهواز شدیم. هنگام عبور آقای یزدانی از جلو دستگاه کنترل فرودگاه ، آژیر به صدا در آمد .مامور از او پرسید :چی همراه داری که دستگاه آژیر کشید ؟محمد با خونسردی گفت: چیزی ندارم ؛ فقط چند ترکش بزرگ و کوچک داخل بدن دارم .

حسین عاقبتی ، همرزم شهید:
نمی دانستم چه کسی شب ها ظرف غذا را می شوید و گالن را آب می کند ؟شبی خودم را به خواب زدم تا همه خوابیدند ، یک دفعه دیدم ظرف ها نیست .
از چادر که بیرون رفتم، دیدم یزدانی پای تانکر آب ظرف می شوید .گفتم :این چه کاری است که می کنی ؟آیا درست است که ما از ظرف شستن بی نصیب باشیم ؟از فردا اگر بخواهی که من غذا بخورم ، باید ظرف ها را نوبتی بشویم .
گفت :دلم نمی خواست کسی بویی ببرد ؛ زمانی که مجروح شدم نذر کردم که یک ماه ظرف ها را بشویم تا خداوند شهادت را نصیبم کند .اگر تو بخواهی، بشویی نذر به هم می خورد .غذایت را بخور ، و بگذار نذرم ادا شود .

محمد جواد انبیایی ، همرزم شهید :
آقای یزدانی پیش از آغاز حرکت نیروهای رزمنده برای عملیات کربلای پنج به من گفت :جواد آقا !مفاتیح را از جعبه بردار و صیغه عقد اخوت که از اعمال روز عید غدیر است ، پیدا کن !
پس از یافتن دعای صیغه عقد اخوت گفت :دستانتان را روی این جعبه بگذارید !دست ها را روی جعبه مهمات قرار دادیم .خودش عقد اخوت را خواند و ما تکرار کردیم .در پایان گفت :حالا که با هم برادر شدیم ، هر کس در این عملیات شرکت کرد و شهید شد باید هنگام ورود به بهشت، باقی برادران را شفاعت کند .
همگی گفتیم :قبول. بعد از زیر قرآن رد شدیم و به سمت شلمچه حرکت کردیم .

شب عملیات کربلای پنج هنگامی که در خط مقدم جبهه در حال حرکت بودیم ، ناگهان محمد آقا گفت :بایستید و کلاه آهنی تان را از روی سرتان بردارید .با تعجب پرسیدم چرا ؟مگر چیزی شده است ؟
گفت "می خواهم یک بار دیگر با هم خداحافظی کنیم .بعد چهار نفری دست به گردن هم انداختیم .آقای یزدانی دست در گردنم انداخت و گفت :جواد آقا !اگر شهید شدی سلام مرا به برادر شهیدت برسان !من هم گفتم :شما هم اگر شهید شدی سلام مرا به برادرم برسان و با هم به راه افتادیم .
منابع:
نظرات بینندگان

نام و نام خانوادگی:
پست الکترونیکی (email):
* متن نظر:

 

 

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 6:20 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

زندگینامه محمد یزدانی قائم مقام فرمانده گردان کوثر تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


 

زندگینامه محمد یزدانی

قائم مقام فرمانده گردان کوثر تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
محمد یزدانی کریزی اول فروردین سال 1343 ه ش در کاشمر به دنیا آمد .دوره ابتدایی را در دبستان «خیام» و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید باقری گذراند .وی در فعالیت های انقلاب اسلامی و گردهم آیی ها و جلسه های مذهبی شرکت می کرد .
سال 1361 بود که جذب سپاه کاشمر شد و به سبز پوشان انقلاب پیوست .او دفاع از اسلام و کشور را بر راحتی زندگی شهری و همکاری با پدر در کار فروش آهن ترجیح داد؛ می گفت :مادیات خیلی به درد انسان نمی خورد و باید به دنبال معنویات باشیم .در ابتدای ورود به سپاه دوره آموزش عمومی را گذراند و پس از پنج ماه راهی جبهه نبرد و تیپ 21 امام رضا شد و چهار ده ماه فرمانده گروهان بود .بعد از برگشت مسئول خدمات پرسنلی سپاه کاشمر شد .
در این ایام با انتخاب همسری متعهد و پاک به نام« زهره یاقوتی» ، سنت حسنه ازدواج را بر جای آورد که حاصل این پیوند مبارک ، دختری به نام «فهیمه» بود که در سال 1364 چشم به جهان گشود .فهیمه ، غنچه نو شکفته ای که بعد ها پدر و پدر بزرگش هر دو شهیدان دفاع مقدس شدند .
«یزدانی کریزی» دیگر بار در سال 1363 به جبهه نبرد و تیپ امام صادق رفت و فرمانده گردان شد .وی بسیار شجاع و جسور بود .در عملیات رمضان ، فاو، والفجر یک و کربلای سه ، چهار و پنج شرکت جست و چندین نوبت مجروح گردید و همواره ترکش های ریز و درشتی را در بدن مجروحش تحمل می کرد تا حدی که دوستان و همرزمانش می گفتند :محمد در تعقیب شهادت است .
«محمد» اهل دعا ، راز و نیاز ، نماز اول وقت ، گریه ، نماز شب و نافله و قرآن بود .به دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا خیلی اهمیت می داد .مهربان و با عاطفه بود ، با دیدن دوستان گل زیبای چهره اش می شکفت ، انگار که مدتها آنها را ندیده بود .دلی به صافی آینه و بدون گرد و غبار داشت ، در ضمن به شادابی نیروها توجه می کرد و شوخ طبع بود .
محمد در نیمه شب که همه خواب بودند ، کفش های رزمندگان را واکس می زد و آنها را جفت می کرد .ظرف های غذا را به تنهایی می شست در قنوت با خضوع فراوان برای شهادت دعا می کرد .یک بار به مادرش گفته بود :اگر برای این روضه می خوانید که من شهید نشوم من راضی نیستم .
او با حاج «محمد علی صادقی» فرمانده گردان کوثر بسیار مانوس و هم راه بود .«صادقی» به «محمد» لقب مالک اشتر داده بود .وقتی خودش نخستین بار آن را شنیده بود ، گفته بود :من کجا و مالک اشتر کجا ؟من خاک پای مالک اشتر هم نمی شوم .
«محمد» پیش از شروع صحبت به دوستان یاد آوری می کرد که فقط درباره خودشان صحبت کنند و از دیگران و گذشته صحبتی نکنند ، مبادا که به غیبت بینجامد و اگر با کسی سخنی دارند با خودش در میان بگذارند و رو در رو گفتگو کنند که برداشتشان اشتباه نباشد .
دهم شهریور 1364 بود که بار دیگر از کاشمر به جبهه نبرد شتافت .و در تیپ 21 امام رضا معاون اول فرمانده گردان عملیاتی کوثر شد و در این مسئولیت انتظار کشید تا عملیات کربلای پنج آغاز شد .
او شب عملیات کربلای پنج با یک گالن نفت در خانه ای مخروبه نزدیک خرمشهر به نیت شهادت غسل کرد ، قبل از حرکت با چند همرزم عقد اخوت خواند و گفت :اکنون که همگی برادر شدیم باید قول دهیم که هر کی از ما وارد بهشت شد ، دیگران را شفاعت کند .و همگی قبول کردند .
آن شب «محمد» لباس نو پوشید، برادران همه وداع کردند و از زیر قرآن گذشتند و به سوی شلمچه و عملیات کربلای پنج حرکت کردند .روز نوزده دی 1365 در حالی که پیشگام نیروهای گردان بود، برای نابود کردن آتش کالیبر نیروهای عراقی که گردان را زیر آتش شدید قرار داده بود ، حرکت کرد اما ناگهان هدف تیر دشمن قرار گرفت و سرانجام در حالی که هم رزمش «ولی الله غلامی» پیکر غرقه به خونش را به پشت خط حمل می کرد یا حسین گویان ، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید .
پیکر پاک سردار شهید «محمد یزدانی کریزی» در «کاشمر» با شکوه تشییع گردید و در جوار آرامگاه شهید« سید حسن مدرس (ره) »در کنار یاران و همرزمانش به خاک سپرده شد .
منبع:"افلاکیان خاکی"نوشته ی علی اکبر نخعی،نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران و23000شهید خراسان،مشهد-1384
وصیت نامه
...خداوندا !سخنم را به گوش مردم می رسانم. ای متعهدان به اسلام و معتقدان به کتاب خداوند و به رسالت نبی اکرم و امامت علی !ما می رویم و فقط منظورمان از حضور در جبهه اطاعت فرمان مرجع بزرگ اسلام حضرت امام خمینی می باشد و احساس وظیفه است که ما را روانه جبهه ها نموده است و ما برای اغراض شخصی به جبهه نمی رویم ؛ فقط خدا را در نظر می گیریم و بس .
ای عاشقان مهدی (عج) !به جبهه ها روید و چنان درسی به متجاوز بدهید که تجربه ای تلخ برای هر متجاوزی باشد .
همسرم !تا می توانی پیام رسان همسر شهیدت باش !شما در راه خدا پدرتان را تقدیم کردید ؛ اما مبادا شیاطین جنی و انسی صبر را از شما سلب کنند .اجر خودتان را ضایع نکنید .
خواهران حزب الله !حجاب خود را حفظ کنید !
امت اسلام !اتحاد را حفظ کنید ؛ مبادا منافقان در بین شما تفرقه ایجاد کنند !اجتماعات اسلامی را گرم نگهدارید !از روحانی های متعهد به اسلام و انقلاب حمایت کنید !از سپاه پاسداران حمایت کنید و همچنان سپاه را پر نیرو نگهدارید !
ای دختر خردسالم !می دانم زمانی یتیمی را حس می کنی ، اما نباید به ظواهر بیندیشی .باید به مقام بزرگی که نصیبت شده است ، بر خود ببالی و به حضرت رقیه تاسی بنمایی ؛ حضرت رقیه پدرشان را دوست داشتند و هم حضرتش او را دوست داشتند ؛ اما اسلام دوست داشتنی تر از همه چیز است. محمد یزدانی

خاطرات
علی اکبر صابری ، همکار شهید :
داخل سپاه اسلحه به دست مشغول نگهبانی بودم .آقای یزدانی آمد و گفت :من به جای تو نگهبانی می دهم ،برو استراحت کن !قبول نکردم ؛خیلی اصرار کرد .علتش را پرسیدم، گفت :نگهبانی در سپاه ثواب دارد ؛ سلاحت را بده تا من هم به ثوابی برسم .پذیرفتم و رفتم وقتی پاسبخش مرا در سالن آسایشگاه دید ، گفت :تو اینجا چکار می کنی ؟مگر نگهبان نیستی ؟گفتم :نگهبانم ؛آقای یزدانی اصرار کرد که به جای من نگهبانی بدهد .
پاسبخش گفت :کار همیشگی اوست ؛به جای خیلی از پاسدارها نگهبانی می هد .

محمد صادقی ،همرزم شهید :
چند روزی بود که داخل پادگان اهواز بودیم .با آقای یزدانی یک ساعت مرخصی تو شهری گرفتیم که شهر را برای اولین بار ببینیم .
وارد شهر که شدیم . مردم شهیدی را تشییه می کردند .محمد گفت: بیا به تشییع جنازه برویم .گفتم: یک ساعت مرخصی گرفته ایم برای دیدن اهواز، نه برای تشییع جنازه .گفت :عیب ندارد ؛ بیا به تشییع جنازه برویم !
هنگام بازگشت به پادگان گفتم :از این مرخصی چه فایده که شهر را هم ندیدیم .گفت :اتفاقا همین تشییع برای ما ماند .

همسر شهید :
مدتی بود که محمد مشغول ساختن خانه بود .ساختمان هم آماده آهن ریزی شده بود اما ناگهان کار را تعطیل کرد. علت آن را که پرسیدم ، گفت :منتظر آهن هستم. گفتم: پدرتان آهن فروش عمده کاشمرند ؛ شما که نباید منتظر نوبت آهن بمانید .گفت :خانم جان !درست است که پسر آهن فروش شهریم اما آن آهن ها از مردم است .ما می خواهیم زیر سقف این خانه نماز بخوانیم و زندگی کنیم ؛ مگر بندگی خدا با آهن غصبی ممکن است ؟
گفتم :خوب حالا از سهمیه آهن حاج آقا سقف را بپوشید ، نوبت آهنمان که رسید آنها را به ایشان بر می گردانیم .گفت :این کار را هم نمی کنم .صبر می کنم تا نوبتمان برسد .

محمد صادقی، همرزم شهید :
در ارتفاعات الله اکبر بودیم و نزدیک سنگر های دشمن .یک نظامی عراقی بد جوری پهلویش زخمی شده بود و از ما آب می خواست .به محمد گفتم: بنده خدا تشنه است ؛ چکار کنیم ؟گفت: برای مجروح آب ضرر دارد ؛ نباید آب بخورد .گفتم خیلی برای آب له له می زند ، کمی آبش بدهم که گلویش تر شود ؟
محمد خم شد ، اول روی عراقی را بوسید ، بعد هم قمقمه اش را به دهان او نزدیک کرد تا کمی آب در دهانش بریزد اما عراقی مجروح قمقمه را گرفت و تا ته آبش را سر کشید .
در ارتفاعات الله اکبر خط دفاعی دشمن را شکسته و به سنگرهای عراقی رسیده بودیم .ناگهان تانکی ایرانی که در حال عبور بود، از روی پای یک اسیر عراقی گذشت .یزدانی که شاهد این صحنه غمبار بود ، با تاثر گفت :من که نمی توانم بنده خدا را این جور ببینم .
فورا نشست ، زخمی عراقی را که پایش له شده بود ، به دوش گرفت و شتابان به آمبولانس رساند که از آنجا او را به درمانگاه و بیمارستان ببرند .

محمد اسماعیل رسولی ، همرزم شهید :
یک روز طبق روال گذشته فرصتی پیش آمد و برای دیدن محمد به چادر فرماندهی رفتم .گفتم :برای رفع دلتنگی ام آمده ام با هم دیدار کنیم .
گفت :دل به دل راه دارد ؛ لطف کردی آمدی ؛ اما پیش از صحبت قرار بگذاریم که فقط از خودمان حرف بزنیم ، پای صحبت را به میان نیاوریم ؛ از غیبت خیلی می ترسم زیرا خوبی ها را آتش می زند و خوبی ها هم که تمام شود خودمان را می سوزاند .
گفتم :از تذکرت ممنونم .من هم برای همین دوست داردم بیشتر با تو باشم .

یوسف عاشورا کبیر ، همرزم:
آقای یزدانی اتوبوس کهنه تر را برای نیروهای مسئول و کادر گردان و اتوبوس های نوتر را برای سایر نیروهای گردان که عازم مرخصی بودند ؛ تعیین کرد .
اتوبوس ما در زنجان خراب شد . نماز صبح را در کنار خیابان خواندیم و بعد از درست شدن اتوبوس سوار شدیم .از یزدانی خبری نبود .دور و بر را گشتیم ؛ ولی پیدایش نکردیم .
ناگهان دیدیم که محمد از دور می آید .حاجی صادقی گفت :پس حتما زیارت عاشورا را هم خواندی .گفت :جای شما و دوستان بسیار خالی بود ؛ زیارت عاشورا هم ،خواندیم .

حسین عاقبتی ، همرزم شهید:
محمد آقای تازه داماد با پدر خانمش حاج آقای یاقوتی به جبهه آمدند. به حاجی یاقوتی گفتم :حاج آقا نکند محمد آقا شما را آورده اند ؟گفت :من شیفته رفتار این پسر شده ام .حقیقتش را اگر می خواهی ، این محمد آقای ما فرشته است ، آدم نیست .اخلاق و کردارش شدیدا در من تاثیر گذاشته است به طوری که جدا شدنش برایم سخت است .به همین خاطر هیچگاه تنهایش نمی گذارم و در همه جا همراهش هستم .
حاج آقای یاقوتی (پدر خانم یزدانی ) در عملیات بدر شهید شد .

حمید وزیر پناه همرزم شهید :
در کاشمر از محمد درباره زخم گردنش پرسیدم ،گفت :هنگامی که در بیمارستان بستری بودم ؛ شبی پیامبر را در خواب دیدم .حضرت دست مبارکشان را روی زخم گردنم کشیدند و گفتند :خوب شدی .
فردا صبح که پزشک ،زخم را برای تعویض پانسمان باز کرد، با تعجب گفت :انگار که زخمت خوب شده است ؛ پیشترفت بهبودش به اندازه سه ماه است و می توانی به جبهه برگردی .
محمد مرا قسم داد که تا زنده است ، ماجرای شفا یافتنش را به کسی نگویم .

حجت الاسلام علی اسماعیلی ، دوست شهید:
دو بار شکم محمد زخمی شده بود و هر بار چند ماه روده هایش در پلاستیک و بیرون بود ولی باز هم با این حال و وضع عازم جبهه شده بود .به او گفتم :با این وضعیت که باید در جبهه چند نفر پرستار مواظب شما باشد ؛ در آنجا گرد و خاک زیاد است و زخم عفونی می شود .لااقل صبر کنید تا روده هایتان را داخل شکم بگذارند و او هم پذیرفت .

محمد علی اصغرصدوقی، همرزم شهید :
در جبهه که بودیم شبی بیدار ماندم که ببینم چه کسی کفش ها را واکس می زند و مرتب می کند و یا لباسها را می شوید ؟
همه در خواب بودند و من هم خودم را به خواب زده . ناگهان برخاستم دیدم که آقای یزدانی مشغول کفش واکس زدن است .گفتم :چرا شما ؟گفت :چندین بار مجروح شده ام ، ولی خداوند مرا قبول نکرده است .می خواهم به بنده های خدا خدمت کنم تا شاید روزی خدا شهادت را نصیبم فرماید و خواست که تا زنده است در این باره به کسی چیزی نگویم .

علی اکبر صابری، دوست شهید :
آقای شیرزاد برای ما تعریف کرد که با محمد یزدانی از فرودگاه مشهد عازم اهواز شدیم. هنگام عبور آقای یزدانی از جلو دستگاه کنترل فرودگاه ، آژیر به صدا در آمد .مامور از او پرسید :چی همراه داری که دستگاه آژیر کشید ؟محمد با خونسردی گفت: چیزی ندارم ؛ فقط چند ترکش بزرگ و کوچک داخل بدن دارم .

حسین عاقبتی ، همرزم شهید:
نمی دانستم چه کسی شب ها ظرف غذا را می شوید و گالن را آب می کند ؟شبی خودم را به خواب زدم تا همه خوابیدند ، یک دفعه دیدم ظرف ها نیست .
از چادر که بیرون رفتم، دیدم یزدانی پای تانکر آب ظرف می شوید .گفتم :این چه کاری است که می کنی ؟آیا درست است که ما از ظرف شستن بی نصیب باشیم ؟از فردا اگر بخواهی که من غذا بخورم ، باید ظرف ها را نوبتی بشویم .
گفت :دلم نمی خواست کسی بویی ببرد ؛ زمانی که مجروح شدم نذر کردم که یک ماه ظرف ها را بشویم تا خداوند شهادت را نصیبم کند .اگر تو بخواهی، بشویی نذر به هم می خورد .غذایت را بخور ، و بگذار نذرم ادا شود .

محمد جواد انبیایی ، همرزم شهید :
آقای یزدانی پیش از آغاز حرکت نیروهای رزمنده برای عملیات کربلای پنج به من گفت :جواد آقا !مفاتیح را از جعبه بردار و صیغه عقد اخوت که از اعمال روز عید غدیر است ، پیدا کن !
پس از یافتن دعای صیغه عقد اخوت گفت :دستانتان را روی این جعبه بگذارید !دست ها را روی جعبه مهمات قرار دادیم .خودش عقد اخوت را خواند و ما تکرار کردیم .در پایان گفت :حالا که با هم برادر شدیم ، هر کس در این عملیات شرکت کرد و شهید شد باید هنگام ورود به بهشت، باقی برادران را شفاعت کند .
همگی گفتیم :قبول. بعد از زیر قرآن رد شدیم و به سمت شلمچه حرکت کردیم .

شب عملیات کربلای پنج هنگامی که در خط مقدم جبهه در حال حرکت بودیم ، ناگهان محمد آقا گفت :بایستید و کلاه آهنی تان را از روی سرتان بردارید .با تعجب پرسیدم چرا ؟مگر چیزی شده است ؟
گفت "می خواهم یک بار دیگر با هم خداحافظی کنیم .بعد چهار نفری دست به گردن هم انداختیم .آقای یزدانی دست در گردنم انداخت و گفت :جواد آقا !اگر شهید شدی سلام مرا به برادر شهیدت برسان !من هم گفتم :شما هم اگر شهید شدی سلام مرا به برادرم برسان و با هم به راه افتادیم .
منابع:
  سایت ساجد

 

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 6:17 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

s) 

Search Results

ترشیز و دفاع مقدس

ترشیز و دفاع مقدس, دفاع مقدس, شهدای کاشمر, شهدای خلیل آباد, شهدای بردسکن, شهدای ... صفحه نخست جستجو عکس شهدا و رزمندگان خاطرات وصیت فرهنگ نامه کتاب دفاع مقدس ... سردار شهید محمدعلی صادقی به نام دیدار یار · سردار شهید علی یغمایی به نام کانال ...
You've visited this page 2 times. Last visit: 1/6/16

معرفی سردار شهید محمد علی صادقی طرقی (به مناسبت روز پاسدار)

tarq.mihanblog.com/post/433Translate this page
Jun 2, 2014 - روستای طرق قطعه ای از بهشت - معرفی سردار شهید محمد علی صادقی ... محمد علی در پایین آوردن مجسمه شاه در میدان مرکزی کاشمر نقش داشت و از عوامل اصلی بود . ... او طی سال 1360 در حفاظت بیت امام خدمت کرد و خاطره شبی که حضرت امام با ...

سردار شهید محمدعلی صادقی طرقی | سایت طرق

targhi.ir/?p=957Translate this page
Jul 23, 2014 - محمد علي صادقي طرقي در فروردين سال 1338 ه ش در روستاي کريز ... محمد علي در پايين آوردن مجسمه شاه در ميدان مرکزي کاشمر نقش داشت و از عوامل اصلي بود . ... او طي سال 1360 در حفاظت بيت امام خدمت کرد و خاطره شبي که حضرت امام با يک ...
You visited this page on 1/6/16.

سردار شهید محمد علی صادقی طرقی (1365) - نمایش مشخصات کامل ...

yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=13158Translate this page
مشخصات; زندگی نامه; وصیت نامه; خاطرات; کتب; صوت و تصویر ... نام : محمدعلی‌, محل تولد : کاشمر. نام خانوادگی : صادقی‌ ط‌رقی‌, تاریخ شهادت : 1365/10/19. نام پدر : عبداله‌ ...

رشادت‌های سردار شهید صادقی روحیه مضاعفی برای رزمندگان بود

isaar.ir/prtaamn6u49nw01.k5k4.htmlTranslate this page
رئیس آموزش و پرورش فریمان گفت: رشادت‌ها و شجاعت‌هایی که سردار شهید صادقی در ... محمدعلی صادقی با حضور مسئولین و خانواده‌های شهدا و ایثارگران در کاشمر برگزار شد . ... یاران نزدیک شهید صادقی دقایقی به بیان خاطرات این سردار رشید اسلام پرداخته و ...
You visited this page on 1/6/16.

خبرنامه صادق » خاطره ای از شهید غواص امام صادقی/ دانشجویی از ...

isunews.ir/.../خاطره-ای-از-شهید-غواص-امام-صادقی-دانشج...Translate this page
Jun 20, 2015 - خاطره ای از شهید غواص امام صادقی/ دانشجویی از پشت میز دانشگاه به جبهه آمد ... پنهان کند، ساکن مشهد است و متولد کاشمر در خراسان رضوی، امسال ۵۰ ساله ...

زندگینامه و خاطرات سرداران شهید: محمود ایزدی، محمد علی صادقی

www.lib.ir/.../افلاکیان-خاکی--زندگینامه-و-خاطرات-سر...Translate this page
مشخصات کتاب افلاکیان خاکی : زندگینامه و خاطرات سرداران شهید: محمود ایزدی، محمد علی ... جنگ ایران و عراق، ۱۳۵۹ - ۱۳۶۷ -- شهیدان ،سرگذشتنامه شهیدان -- ایران -- کاشمر.

درباره شهدا | انجمن قرآنی چهل شب با چهل شهید شهرستان کاشمر

40shab40shahid.ir/?cat=14Translate this page
Apr 7, 2015 - هجدهم فروردين سالروز شهادت سردار شهيد «ولي الله چراغچي». فروردین ۱۸ ... یادی از فرمانده دلاور گردان کوثر، سردار شهید حاج محمد علی صادقی. دی ۲۰, ۱۳۹۳ ...

شهدا | انجمن قرآنی چهل شب با چهل شهید شهرستان کاشمر | برگه 2

40shab40shahid.ir/?cat=5&paged=2Translate this page
خاطره يك «دعاي توسل» از زبان شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. بهمن ۱۰, ۱۳۹۳ 1 دیدگاه ... یادی از فرمانده دلاور گردان کوثر، سردار شهید حاج محمد علی صادقی. دی ۲۰, ۱۳۹۳ 1 ...

با سرداران شهید عملیات کربلای 4 و 5 کاشمر بیشتر آشنا شویم

reyhanevelayat.vcp.ir/.../269297-با-سرداران-شهید-عمل...Translate this page
Jan 10, 2012 - ولادت 1341 - شهادت 1365 گلزار کاشمر مزار شهید مدرس ... او طی سال 1360 در حفاظت بیت امام خدمت کرد و خاطره شبی که حضرت امام با یک لیوان چای و پیش دستی میوه در یک سینی ... جسارت ، شهادمت و شجاعت محمد علی صادقی مثال زدنی بود .

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 6:10 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

سردار شهید حاج محمد علی صادقی طرقی

ولادت :1338 شهادت 1365 گلزار آرامگاه شهید مدرس کاشمر

او طی سال 1360 در حفاظت بیت امام خدمت کرد و خاطره شبی که حضرت امام با یک لیوان چای و پیش دستی میوه در یک سینی به پشت بام آمده بودند و از او که در حال نگهبانی بوده است پذیرایی کرده بودند هرگز از یاد نمی برد .
پس از بازگشت از «جماران» به تیپ هجده جواد الائمه اعزام شد و تا تیر 1361 معاون فرمانده گردان یاسین بود .سال بعد از آن چهار ماه در« لبنان» به آموزش نظامی نیروهای حزب الله مشغول بود .
او حدود یک سال مسئول واحد بسیج سپاه «کاشمر» بود که در انجام دادن امور بسیج و وظایف محوله شب و روز نمی شناخت .وی در تمام روستاهای شهرستان و مساجد شهر کاشمر برای جذب نیرو سخنرانی می کرد .
مسئولیت هایش هیچگاه مانع حضورش در جبهه نبرد نگردید . در بیشتر عملیات جنگ تحمیلی شرکت و فعالیت داشت .
جسارت ، شهادمت و شجاعت محمد علی صادقی مثال زدنی بود .
همرزمانش به دلیری و نترس بودنش به دیده تحسین و تمجید می نگریستند .
نام «محمدعلی صادقی» با نام گردان کوثر گره خورده بود و در بین رزمندگان معروف بود که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود .روزی محمد یزدانی در جلسه ای با شنیدن جمله یاد شده با خوش ذوقی گفت :راست است که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود ؛ ولی شیر هم روزی دهانش را خواهد بست .

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 6:09 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

سردار شهید محمد یزدانی کریزی

ولادت 1343شهادت 19/10/1365   گلزار آرامگاه شهید مدرس کاشمر

دهم شهریور 1364 بود که بار دیگر از کاشمر به جبهه نبرد شتافت .و در تیپ 21 امام رضا معاون اول فرمانده گردان عملیاتی کوثر شد و در این مسئولیت انتظار کشید تا عملیات کربلای پنج آغاز شد .
او شب عملیات کربلای پنج با یک گالن نفت در خانه ای مخروبه نزدیک خرمشهر به نیت شهادت غسل کرد ، قبل از حرکت با چند همرزم عقد اخوت خواند و گفت :اکنون که همگی برادر شدیم باید قول دهیم که هر کی از ما وارد بهشت شد ، دیگران را شفاعت کند .و همگی قبول کردند .
آن شب «محمد» لباس نو پوشید، برادران همه وداع کردند و از زیر قرآن گذشتند و به سوی شلمچه و عملیات کربلای پنج حرکت کردند .روز نوزده دی 1365 در حالی که پیشگام نیروهای گردان بود، برای نابود کردن آتش کالیبر نیروهای عراقی که گردان را زیر آتش شدید قرار داده بود ، حرکت کرد اما ناگهان هدف تیر دشمن قرار گرفت و سرانجام در حالی که هم رزمش «ولی الله غلامی» پیکر غرقه به خونش را به پشت خط حمل می کرد یا حسین گویان ، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید .
پیکر پاک سردار شهید «محمد یزدانی کریزی» در «کاشمر» با شکوه تشییع گردید و در جوار آرامگاه شهید« سید حسن مدرس (ره) »در کنار یاران و همرزمانش به خاک سپرده شد .

 

 

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 6:06 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

سردار شهید سید علیرضا قوام

 

ولادت 1337   -شهادت 19/10/65   گلزار کاشمر مزار شهید مدرس

 

        شب است و سکوت هور. قایق به آرامی‌ پیش می‌رود و جانشین گردان نوح، ساکت و متفکر به جلو نگاه می‌کند. علی‌رضا در اندیشه‌ی بچه‌های گردان است. فردا شب عملیات است؛ عملات کربلای 5. من به آرامی‌ پارو می‌زنم. سرش را به اشاره تکان می‌دهد. قایق را کنار می‌کشم، علی‌رضا از قایق بیرون می‌رود تا راه کار را چک کند. ناگهان صدای یک انفجار قلبم را به طپش می‌آورد، نکند علی‌رضا....؟!  بر می‌خیزم و به سرعت از میان ساقه‌های سبزِ نی می‌گذرم، علی‌رضا را نشسته می‌بینم که دوربین به چشم به روبرو نگاه می‌کند. با اشاره‌ی دست مرا می‌خواند و می‌گوید: « من تا فردا شب می‌مانم، برو به بچه‌ها بگواز همین جا عمل کنند.» می‌دانم هر کاری را به صلاح، انجام می‌دهد. برمی‌گردم.... از دیشب تا امشب جانم به لب ر سیده است. بلندتر از دیگران گام بر می‌دارم تا به او برسم. علی‌رضا هم‌چنان نشسته است. وقتی به او می‌رسم ناگهان می‌شکنم. هر دو پای علی‌رضا از زانو قطع شده بود و او دستانش را مثل دو ستون به زمین محکم کرده بود. آن انفجار باعث ملکوتی شدن او شد...

 

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 6:05 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

سردار شهید سید حسن فلاح هاشمیان

 ولادت 1337 -شهادت 65/10/19 گلزار آرامگاه شهید مدرس کاشمر

دشمن پاتک سنگینی را علیه رزمندگان اسلام شروع کرده بود. در حین عبور گردان تحت فرماندهی‌اش از کانال، متوجه می‌شود تیر بارچی روی تانک دشمن بر روی خط، آتش سنگین می‌ریزد.شهید فلاح هاشمیان  با شجاعت تمام، آر پی جی را بر می‌دارد و با شلیک گلوله، تانک را منهدم می‌سازد. در حال آماده شدن جهت شلیک سومین گلوله به طرف تانک‌های دشمن است که هدف قرار گرفته و به وسیله‌ی تیر مستیم سیمینوف که به پیشانی‌اش شلیک شد، جان شیدای خویش را، به شیدا کننده‌ی جانان سپرد و از حقارت خاک، به رفعت افلاک عروج کرد. تن خاکیش در آرام‌گاه ابدیت در جوار آرام‌گاه شهید مدرس به خاک سپرده شد. روح بی قرارش در جوار ملکوتیان متنعم و شادمان باد.

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 6:03 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

سردار شهید علی‌رضا عاصمی

ولادت 1341  - شهادت  1365 گلزار کاشمر مزار شهید مدرس

عملیات فتح یک بود. عملیاتی که قرار بود برای اولین بار در اعماق خاک عراق صورت گیرد. به همین دلیل بسیاری از نقاط آن مبهم بود و حتی احتمال اسارت تمامی نیروهای عمل کننده داده می‌شد. علی که یکی از مسؤولین این عملیات بود، کلیه اسناد و مدارک لازم را در کوله پشتی خود جا داده بود و یک‌دم از آن جدا نمی‌شد ولی باز هم دغدغه‌ی دستیابی دشمن به این اسناد (حتی در صورت شهید شدنش) او را آرام نمی‌گذاشت. او چند تن از بچه هایی را که می‌شناخت صدا کرد و پس از بر شمردن اهمیت مطلب، آن‌ها را موظف کرد، در صورت ناامیدی کامل بچه‌ها از نجات ( کمین دشمن و اسیر شدن بچه ها و...) بی هیچ‌گونه تردید و دو دلی، با آرپی‌چی هفت او را هدف قرار داده و به شهادت برسانند تا به این طریق اسناد ‌مذکور از دسترس دشمن دور بماند. سپس با آرامشی شگرف مأموریت خود را به پایان رساند.

 

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 6:02 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
 
با سرداران شهید عملیات کربلای 4 و 5 کاشمر بیشتر آشنا شویم
 
 

با سرداران شهید و تعدادی از شهدای عملیات کربلای 4 و 5 کاشمر(دی ماه65)، بیشتر آشنا شویم.

سردار شهید علی‌رضا عاصمی

ولادت 1341  - شهادت  1365 گلزار کاشمر مزار شهید مدرس

عملیات فتح یک بود. عملیاتی که قرار بود برای اولین بار در اعماق خاک عراق صورت گیرد. به همین دلیل بسیاری از نقاط آن مبهم بود و حتی احتمال اسارت تمامی نیروهای عمل کننده داده می‌شد. علی که یکی از مسؤولین این عملیات بود، کلیه اسناد و مدارک لازم را در کوله پشتی خود جا داده بود و یک‌دم از آن جدا نمی‌شد ولی باز هم دغدغه‌ی دستیابی دشمن به این اسناد (حتی در صورت شهید شدنش) او را آرام نمی‌گذاشت. او چند تن از بچه هایی را که می‌شناخت صدا کرد و پس از بر شمردن اهمیت مطلب، آن‌ها را موظف کرد، در صورت ناامیدی کامل بچه‌ها از نجات ( کمین دشمن و اسیر شدن بچه ها و...) بی هیچ‌گونه تردید و دو دلی، با آرپی‌چی هفت او را هدف قرار داده و به شهادت برسانند تا به این طریق اسناد ‌مذکور از دسترس دشمن دور بماند. سپس با آرامشی شگرف مأموریت خود را به پایان رساند.

سردار شهید سید حسن فلاح هاشمیان

 ولادت 1337 -شهادت 65/10/19 گلزار آرامگاه شهید مدرس کاشمر

دشمن پاتک سنگینی را علیه رزمندگان اسلام شروع کرده بود. در حین عبور گردان تحت فرماندهی‌اش از کانال، متوجه می‌شود تیر بارچی روی تانک دشمن بر روی خط، آتش سنگین می‌ریزد.شهید فلاح هاشمیان  با شجاعت تمام، آر پی جی را بر می‌دارد و با شلیک گلوله، تانک را منهدم می‌سازد. در حال آماده شدن جهت شلیک سومین گلوله به طرف تانک‌های دشمن است که هدف قرار گرفته و به وسیله‌ی تیر مستیم سیمینوف که به پیشانی‌اش شلیک شد، جان شیدای خویش را، به شیدا کننده‌ی جانان سپرد و از حقارت خاک، به رفعت افلاک عروج کرد. تن خاکیش در آرام‌گاه ابدیت در جوار آرام‌گاه شهید مدرس به خاک سپرده شد. روح بی قرارش در جوار ملکوتیان متنعم و شادمان باد.

 سردار شهید سید علیرضا قوام

 

ولادت 1337   -شهادت 19/10/65   گلزار کاشمر مزار شهید مدرس

 

        شب است و سکوت هور. قایق به آرامی‌ پیش می‌رود و جانشین گردان نوح، ساکت و متفکر به جلو نگاه می‌کند. علی‌رضا در اندیشه‌ی بچه‌های گردان است. فردا شب عملیات است؛ عملات کربلای 5. من به آرامی‌ پارو می‌زنم. سرش را به اشاره تکان می‌دهد. قایق را کنار می‌کشم، علی‌رضا از قایق بیرون می‌رود تا راه کار را چک کند. ناگهان صدای یک انفجار قلبم را به طپش می‌آورد، نکند علی‌رضا....؟!  بر می‌خیزم و به سرعت از میان ساقه‌های سبزِ نی می‌گذرم، علی‌رضا را نشسته می‌بینم که دوربین به چشم به روبرو نگاه می‌کند. با اشاره‌ی دست مرا می‌خواند و می‌گوید: « من تا فردا شب می‌مانم، برو به بچه‌ها بگواز همین جا عمل کنند.» می‌دانم هر کاری را به صلاح، انجام می‌دهد. برمی‌گردم.... از دیشب تا امشب جانم به لب ر سیده است. بلندتر از دیگران گام بر می‌دارم تا به او برسم. علی‌رضا هم‌چنان نشسته است. وقتی به او می‌رسم ناگهان می‌شکنم. هر دو پای علی‌رضا از زانو قطع شده بود و او دستانش را مثل دو ستون به زمین محکم کرده بود. آن انفجار باعث ملکوتی شدن او شد...

سردار شهید محمد یزدانی

ولادت 1343شهادت 19/10/1365   گلزار آرامگاه شهید مدرس کاشمر

دهم شهریور 1364 بود که بار دیگر از کاشمر به جبهه نبرد شتافت .و در تیپ 21 امام رضا معاون اول فرمانده گردان عملیاتی کوثر شد و در این مسئولیت انتظار کشید تا عملیات کربلای پنج آغاز شد .
او شب عملیات کربلای پنج با یک گالن نفت در خانه ای مخروبه نزدیک خرمشهر به نیت شهادت غسل کرد ، قبل از حرکت با چند همرزم عقد اخوت خواند و گفت :اکنون که همگی برادر شدیم باید قول دهیم که هر کی از ما وارد بهشت شد ، دیگران را شفاعت کند .و همگی قبول کردند .
آن شب «محمد» لباس نو پوشید، برادران همه وداع کردند و از زیر قرآن گذشتند و به سوی شلمچه و عملیات کربلای پنج حرکت کردند .روز نوزده دی 1365 در حالی که پیشگام نیروهای گردان بود، برای نابود کردن آتش کالیبر نیروهای عراقی که گردان را زیر آتش شدید قرار داده بود ، حرکت کرد اما ناگهان هدف تیر دشمن قرار گرفت و سرانجام در حالی که هم رزمش «ولی الله غلامی» پیکر غرقه به خونش را به پشت خط حمل می کرد یا حسین گویان ، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید .
پیکر پاک سردار شهید «محمد یزدانی کریزی» در «کاشمر» با شکوه تشییع گردید و در جوار آرامگاه شهید« سید حسن مدرس (ره) »در کنار یاران و همرزمانش به خاک سپرده شد .

سردار شهید حاج محمد علی صادقی طرقی

ولادت :1338 شهادت 1365 گلزار آرامگاه شهید مدرس کاشمر

او طی سال 1360 در حفاظت بیت امام خدمت کرد و خاطره شبی که حضرت امام با یک لیوان چای و پیش دستی میوه در یک سینی به پشت بام آمده بودند و از او که در حال نگهبانی بوده است پذیرایی کرده بودند هرگز از یاد نمی برد .
پس از بازگشت از «جماران» به تیپ هجده جواد الائمه اعزام شد و تا تیر 1361 معاون فرمانده گردان یاسین بود .سال بعد از آن چهار ماه در« لبنان» به آموزش نظامی نیروهای حزب الله مشغول بود .
او حدود یک سال مسئول واحد بسیج سپاه «کاشمر» بود که در انجام دادن امور بسیج و وظایف محوله شب و روز نمی شناخت .وی در تمام روستاهای شهرستان و مساجد شهر کاشمر برای جذب نیرو سخنرانی می کرد .
مسئولیت هایش هیچگاه مانع حضورش در جبهه نبرد نگردید . در بیشتر عملیات جنگ تحمیلی شرکت و فعالیت داشت .
جسارت ، شهادمت و شجاعت محمد علی صادقی مثال زدنی بود .
همرزمانش به دلیری و نترس بودنش به دیده تحسین و تمجید می نگریستند .
نام «محمدعلی صادقی» با نام گردان کوثر گره خورده بود و در بین رزمندگان معروف بود که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود .روزی محمد یزدانی در جلسه ای با شنیدن جمله یاد شده با خوش ذوقی گفت :راست است که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود ؛ ولی شیر هم روزی دهانش را خواهد بست .

 

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 5:58 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

زندگینامه سید حسن فلاح هاشمیان

فرمانده گردان والعادیات تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
سید حسن فلاح هاشمیان ششمین فرزند سید هادی روز پنجم رمضان 1381 ه ق برابر با 22بهمن سال 1340 ه ش .در خانواده ای مذهبی در کاشمر به دنیا آمد در حالی که یک خال هاشمی بزرگ روی شانه راستش بود .دو برادر بزرگترش سید احمد و سید محمد نام داشتند و سه فرزند دیگرشان از دنیا رفته بود ند مادرش سید زهرا امین زاده می گوید هنگام شیر دادن نوزاد با وضو بودم .
دوره ابتدایی را در دبستان «خیام » گذراند و در سال 1352 وارد مدرسه راهنمایی« عمید الملک کندری» شد و تا پایه دوم متوسطه در دبیرستان شهدای هفتم تیر (فعلی) درس خواند .
او همواره از راهنمایی های برادران بزرگش بهره می جست . در جلسه مذهبی و سیاسی به روشنگری و هدایت نسل جوان و همسالانش پرداخت .وی در شمار موسسان کانون انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر به حساب می آمد .
با روح بزرگ و همت بلند همواره به افق دور دست می نگریست و عرصه ای وسیع تر می طلبید .وی با تشکیل سپاه کاشمر به خیل سبز پوشان این نهاد نو پای انقلاب اسلامی پیوست .
تنوع ماموریت های سپاه روح تشنه «سید حسن» را برای خدمت بیشتر سیراب می کرد .او جوان ، پر شور و سراسر انرژی بود و به گونه ای خستگی ناپذیر و شبانه روزی فعالیت می کرد .در مبارزه با اشرار و منافقان سر از پا نمی شناخت و در پیکار با آنان بسیار جسور بود و در درگیری مسلحانه در کوه های اطراف« کاشمر»، شانه چپش مورد تیر منافقین قرار گرفت .
سید حسن با ازدواج دختر خاله اش «شکوفه عندلیب »به سنت نیکوی پیامبر عمل نمود که از این پیوند خجسته دوفرزند دختر و پسر به نام زهرا و زاهد به یادگار مانده اند .
همت والای «سید حسن» ، او را به وادی «کردستان» کشاند .پس از مدتی نیز برای کمک به مسلمانان تحت ستم« لبنان» و جهاد با صهیونیست ها رهسپار کشور «لبنان» شد .
در حقیقت سید مبارزه با ستم را از پدر بزرگش «سید رضا موسویان شیری»، مخالف و مبارز سرسخت حکومت ستم شاهی آموخته بود ؛ مبارزی که سر انجام به دست مامورین رژیم شاه شهید گشت .
از جمله سر گرمی های ایام جوانی «سید حسن» ورزش بود ؛ زیرا آن را برای تقویت جسم و روح بسیار مناسب می دانست .
توجه زیاد و منظم او به ورزش بدنش را ورزیده و آماده ساخته بود ؛ آنچنان که یک بار در مسابقه دو با تجهیزات در بین نیروهای مسلح شهرستان مقام اول را کسب کرد .
سید حسن در مراعات مسائل شرعی بسیار حساس بود و هر سال وجوه شرعی اش را می پرداخت .به میهمانی وصله رحم اهمیت می داد در زندگی بسیار جدی و مصمم بود ؛ به طوری که نا آشنایان او را خشن می پنداشتند .در این مورد یکی از دوستانش به نام حسین برهانی می گوید :
پیش از آنکه از نزدیک با او ارتباط داشته باشم ؛ از ظاهر ، قد و قامت و لباس اتودار و منظمش گمان می کردم که فردی قاطع و خشن است ؛ ولی پس از برقراری ارتباط و دوستی ، شاهد خوش خلقی و مهربانی اش بودم .
او انسانی بی ادعا بود ، از ستایش و تمجید و تشریفات جدا پرهیز می کرد .مادرش می گوید :
در هنگام اعزام یا بر گشت برای بدرقه و استقبال سفارش می کرد که دسته گل نبریم و قربانی نکنیم و در اولین بار چنین کردیم ناراحت شد ...
همرزمش جواد سیدی می گوید :اگر من بعد از ناهار اندکی استراحت می کردم تا به خود می آمدم می دیدم ظرف ها را شسته است و این برایش عادت شده بود .
همیشه قرآن کوچکی را در جیب خود داشت که مونس او بود و در هر فرصتی چند آیه ای را تلاوت می کرد .
همرزم دیگرش به نام علی اکبر صابری تولایی در این باره می گوید :
او به دوستان توصیه می کرد که برای باز شدن دل و رفع مشکلات با خواندن چند آیه به قرآن پناه برید !قرآن نور است و دل را روشن می کند و همه چیز آرام می گیرد .
سید حسن در مراسم دعای توسل ، ندبه و کمیل بسیار منقلب می شد و در برخی اوقات تا حد بیهوشی می رفت .
هر گاه تصویر امام را می دید ، شاد می شد ، اشک می ریخت و کمی گفت :اگر ما به نظامی که امام تشکیل داد ، پایبند باشیم و به سخنان گوهربار ایشان عمل کنیم ، هیچ وقت شکست نخواهیم خورد .
همیشه آرزوی زیارت کربلا داشت و دلش برای ضریح شش گوشه امام حسین پرپر می زد .
دلسوزی و کمک های سید حسن برای خویشان و دوستان آنقدر بر جسته بود که هنوز خلاء وجودش آنان را رنجور می سازد .وی برای یکی از آشنایان خانه مستقلی خرید و در ساخت منزل همکار دیگرش که در بیمارستان بود کمک بسیار کرد و برای آن کار هیچ چیز دریافت نکرد .او گره گشای مشکلات مالی دوستان و آشنایان شده بود .
پیرمرد ناتوانی در همسایگی او زندگی می کرد با هزینه خود اقدام به انشعاب آب و برق نمود و لوله کشی و سیم کشی منزل را به اتفاق برادرش به رایگان انجام داد .
این روحیه والا سبب شده بود که دوستان و خویشان به سید حسن لقب مشکل گشا داده بودند .
از آغاز جنگ تحمیلی مرتب در جبهه نبرد بود و در عملیات بستان ، مسلم بن عقیل ، خیبر ؛ بدر ، کربلای چهار و پنج شرکت جست .در ابتد رزمنده ای ساده بود اما با بروز رشادتهای خود در سالهای 1364 و 1363 فرمانده دسته ، گروهان ، معاون گردان و فرمانده گردان شد بعد از گردان یاسین فرمانده گردان والعادیات شد که آخرین مسئولیتش بود .
سید حسن در آخرین نامه ها به پدر و مادرش می نویسد :
در راهی که قدم برداشته ام با آگاهی و یقین کامل می باشد و هرگز از روی احساسات نبوده است .امیدوارم که در همه حرکات رضای خدا را در نظر بگیرید و از مسائل دنیوی بپرهیزید که این باعث آسودگی درون می باشد و در پیشگاه خداوند تبارک و تعالی سربلند و سر افراز خواهید بود .
سر انجام این سردار شجاع و دلاور شجاع اسلام در عملیات کربلای 5 و در حالی که فرمانده گردان و العادیات را بر عهده داشت و به شکار تانکهای زرهی عراق پرداخته بود هدف تیر مستقیم دشمن متجاوز قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد .
مردم شهید پرور و قدر شناس شهرستان کاشمر در وداعی جانسوز پیکر غرق به خون این حماسه ساز دفاع مقدس را با شکوه تشییع نموده و در جوار آرامگاه شهید آیت الله سید حسن مدرس به خاک سپردند .
منبع:"افلاکیان خاکی"نوشته ی علی اکبر نخعی،نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران و23000شهید خراسان-1384
 
وصیت نامه
...انقلاب را حفظ کنید و اسلام تا تنها نگذارید .جبهه ها را خالی و خون شهیدان را پایمال نکنید .
ما ، در قبال شهیدان ؛ این پرچم داران قیام حسینی و نسبت به پایداری و دوام این نظام که با خون شهیدان رنگ یافته تعهد داریم .
این انقلاب رایگان به دست نیامده ، با حفظ تقوا با ظلم مبارزه کنید و زیر بار ظلم نروید .
در کارها صادق باشید و با مردم صادقانه بر خورد کنید و همواره سعی کنید به مردم خدمت کنید .
حجابتان را رعایت کنید .
نماز خود را در اول وقت بخوانید . سید حسن فلاح هاشمیان
 
خاطرات
مادر شهید:
سید حسن هنوز خردسال بود که تکه چوبی را بین پاهایش می گرفت و به حساب خودش هون، هون ، هون موتور سیکلت سواری می کرد .یک روز عکس های شاه را از اول کتاب هایش کنده بود و با همان چوب که برایش شبیه صلاح بود ، به عکس ها شلیک می کرد و به نظر خودش شاه را می کشت .
پرسیدم :پسرم !تو جرات داری شاه را بکشی ؟سرش را روی سینه ام گذاشت بوسید و گفت :مامان !شما شیر شجاعت به من داده اید .
بچه های همسایه سراسیمه وارد خانه شدند .پرسیدم چی شده است ؟گفتند :پای حسن آقا را سگ گاز گرفته است .
به سرعت او را به بیمارستان کاشمر رساندیم .آنها هم او را به احتمال اینکه سگ هار بوده به بیمارستان امام رضای مشهد فرستادند
پس از آزمایش در بیمارستان مشخص شد که سگ هار نبوده است .سر فرصت قضیه را پرسیدم گفت :دختران همسایه می خواستند به مدرسه بروند ، ولی از سگ می ترسیدند .من دنبال سگ کردم که از آنجا دورش کنم . هنگام بر گشتن ناگهان پشت پایم را گاز گرفت .پس از مدتی هم زخمش خوب شد
ماه مبارک رمضان بود و همزمان با فصل زمستان و هوا خیلی سرد بود . ما یک بشکه نفت داشتیم و نفت به سختی گیر می آمد .
دیدم حسن آقا برای همسایه نفت می برد گفت مادرجان !نفت ها را تند تند می بردی ، ما خودمان هم نفت لازم داریم .
گفت :مادر جان !غصه نخور ؛ خدا خودش درست می کند ، این بنده های خدا نفت ندارند و بچه هایشان سرما می خورند .
هر شب کار حسن نفت دادن به همسایه ها بود .برای اینکه بیشتر اعتراض نکنم ، مخفیانه به کارش ادامه می می داد .یک بار وقت خواب گفت :مامان !هر چه از بشکه نفت بر می دارم تمام نمی شود و نفت ها سر جایش است .
در روضه جلسه قرآن ، دعا و هیات مرتب مردم به سید حسن دعا می کردند :خدا حسن آقا را خیر دهد !حفظش کند که ...!در همه جا ذکر و خیرش بود .در اوایل چیزی نمی گفتم .روزی خانمی در کنارم گفت :حاج خانم !خوش به حالتان که چنین پسری دارید !پرسیدم مگر چیزی شده است ؟گفت :این بچه از سر شب تا سحر زمستان ماه مبارک رمضان مرتب به خانه های ما نفت می برد ؛ مگر شما چقدر نفت دارید که تمام نمی شود .
وقتی گفتم که ما فقط یک بشکه نفت داریم ، همه تعجب کردند .
به جدمان حضرت زهرا قسم !تا زمانی که مردم این موضوع را نفهمیده بودند ، از آن بشکه نفت می جوشید .
سید حسن برای انجام دادن هر کاری با پدر و مادر مشورت می کرد ، پیش از رفتن به سپاه هم به ما اطلاع داد و ما مخالفت نکردیم .بعد از پاسدار شدن قصد رفتن به جبهه جنگ داشت .
یک روز گفت :اگر از پاسدار بودن من ناراحتید ، استعفا می دهم .گفتم نه به پاسداری و سرباز امام زمان بودن شما افتخار می کنم ؛ مگر چیزی شده است ؟گفت نه .می خواهم به جبهه بروم .گفتم :در خدمت امام زمان بودن افتخار است .
صحبت به اینجا که رسید ، حرفی زد که اصلا فراموش نمی کنم .گفت :شما به اهل بیت علاقمندید ؛ پس شما باید بچه هایتان را فدایشان کنید !
سید حسن از آن به بعد برادرانش را هم به جبهه می برد .
یک روز درد دل شدیدی داشتم و دربیمارستان بودم که سید حسن هم با لباس های خونین وارد اتاق بیمارستان شد . سراسیمه به طرفش دویدم و گفتم :چرا خون آلودی ؟با خونسردی گفت چیزی نشده مادر ، فوتبال بازی می کردیم زمین خوردم و سینه ام کمی خونین شد ، چیزی نیست نگران نباشید !شما اینجا چکار می کنید ؟
گفتم دل درد داشتم ، آمدم پیش دکتر :گفت شما دارویتان را گرفتید ، به خانه بروید !من پس از پانسمان کمی کار دارم ؛ تا دو ساعت دیگر به خانه می آیم .
در خانه هر چه اصرار کردم ، چیزی غیر از فوتبال نگفت .لباسها و کت و ژاکتش را برای شستن باز کردم دیدم کت و ژاکتش سوراخ شده بود . فهمیدم جای تیر است .رها کردم و سراسیمه به اتاق رفتم و پرسیدم :تو تیر خوردی و چیزی به من نمی گویی ؟
گفت :چیزی نشده است ، زخمش سطحی است .زود خوب می شود .شما را به خدا نگران نباشید !بعد ها بود که فهمیدم در درگیری با یک فرد شرور و فراری مجروح شده و شانه چپش تیر خورده است
همسر شهید :
یک روز سید حسن با ناراحتی و عصبانیت وارد شد .ناگهان ساعت مچی اش را محکم به دیوار کوبید که هر تکه ساعت جایی افتاد.من که هیچگاه او را چنین عصبانی ندیده بودم ، پرسیدم :چه اتفاقی افتاده ؟با تندی گفت :چرا پشت سر مردم حرف می زنید ؟از خودتان بگویید !اگر با کسی حرف دارید بروید و با خودش در میان بگذارید !

مادر شهید :
حسن آقا تلفنی گفت :فردا می آیم .چند بار گفت اگر می خواهید جلو پایم قربانی کنید ، نمی آیم یا آخر شب می آیم که همه خواب باشند .
در اولین اعزامش جلوی نیروهای اعزامی چند گوسفند و گاو قربانی کردند و دسته گلی هم به گردن هر رزمنده ای انداختند و روی دست بلندشان کردند .
سید حسن گفت :مادر !من از این کارها خوشم نمی آید ؛ دیگر این کارها را نباید برای من بکنند .
برای آمدنش گوسفند در نظر گرفته بودم .ولی شب دیر وقت به خانه رسید و فردا صبح گوسفند را برای نیروهای آموزشی به پادگان برد .

پدر شهید :
در پادگان آموزشی شهید مدنی کاشمر ، مانور طرح قدس انجام می شد و برای حمل و نقل به کامیون نیاز داشتند .حسن آقا گفت :آقا جان !آمدم که کامیون شمارا ببرم .
گفتم می دانی که روغن موتور جیره بندی است و روغن ماشین را عوض نکرده ایم ؛ سهمیه روغن مان هم که تمام شده است .کامیون را به شرطی می دهم که اول بیست لیتر روغن موتور گیر بیاوری تا روغنش را تعویض کنیم .
پذیرفت و خیلی زود با بیست لیتر روغن بر گشت .ماشین را بعد از تعویض روغن برد و سه روز بعد با تمام شدن کارشان آمد .
چند روز بعد صد لیتر حواله روغن موتور کامیون را دادند .آن را به حسن آقا دادم تا برود روغن ها را تحویل بگیرد .وقتی بر گشت ، هشتاد لیتر آورد .گفتم :حواله صد لیتری بود ؛بیست لیتر دیگرش کو ؟گفت :بیست لیتر آن را قبل از مانور قرض گرفته بودم ، پس دادم .

همسر شهید:
حسن آقا شنید که به زودی پدر می شود .با خوشحالی زیاد گفت :ببین !از این به بعد مسئولیتمان خیلی زیاد و سنگین می شود .تا می توانی سحر ها بیدار شو و نماز بخوان !سعی کن همیشه با وضو باشی .از غیبت جدا بپرهیز . از آنچه به حلال بودن آن اطمینان نداری ، هیچگاه نخور !از همه مهمتر تا می توانی قرآن بخوان که خیلی موثر است .
حسن آقا اعتقاد داشت که رعایت چنین کارهایی مقدمه تربیت صحیح فرزند است .

پدر شهید :
یک روز موقع ناهار ، حسن آقا با زن و بچه اش قابله به دست به خانه ما آمدند پرسیدم :این وقت روز قابلمه به دست کجا می آیید ؟گفت :آمده ایم تا وقت ناهار دور هم باشیم .آخر شما خیلی وقت ها بیرون از شهر رانندگی می کنید ؛ حالا هم که اینجا هستید از هم دور باشیم ؟
خیلی به ما علاقه و محبت داشت .

سید محمود نیازمند :
در جزیره مجنون بودیم حدود ساعت 2 بعد از نیمه شب من و آقای فلاح هاشمیان سوار بر موتور سیسکلت به طرف گردان حرکت می کردیم .گلوله خمپاره های 60 یکی پس از دیگری دور و برمان منفجر می شد .او بی اعتنا به انفجارها به سرعت می راند. به سنگرهای گردانمان رسیدیم .وارد سنگری شدیم و در روشنایی سنگر دیدم شلوارش خون آلود است ، ولی به آن توجه ندارد .
پرسیدم :حاجی !شلوارتان از کجا خونی شده است ؟با خونسردی گفت :چیزی نیست صدایت را پایین بیاور !در بین راه ترکش خورده بود و نمی خواستم چشم نیروهات به خون بیفتد و در روحیه شان تاثیر گذارد .الان به سنگر خودمان می رویم و پانسمان می کنم .
هر چه اصرار کردم او را به اورژانس یا در مانگاه ببریم ، نپذیرفت و خودش پانسمان کرد .

مادر شهید:
مادر !دو نشان دارم ؛ گر سر نبود بر تن
آن خال بنی هاشم ، این تیر زکین دشمن
هنگام رفتن به جبهه سید حسن با گذاشتن سرش روی قفسه سینه ام حرفش را می زد .آن را می بوسید و خداحافظی می کرد .هر بار خواسته اش تفاوت داشت .
یک بار این بیت را خواند و گفت :اگر شهید شدم و سر نداشتم ، غصه نخوری که پسرت سر ندارد ؛ زیرا دو نشان در بدن دارم ، یکی خال هاشمی بر شانه راست ، دیگری در تیر خوردگی گلوله شرور بر شانه چپ .
علی اکبر صابری تولایی :
همراه برادرم سید حسن با قطار به اهواز می رفتیم .نکته ها و صحبت ها ی جالب را در دفتر چه خاطراتم یاد داشت می کردم .برادرم سکوت کرده و در خودش فرو رفته بود .
دفتر چه را با خودکاری به برادرم دادم تا آنچه در درون دارد با خط خودش بنویسد و او چنین نوشت :
بید مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
می کند افتادگی انسان ؛ اگر دانا شود
حاصل بی حاصلی نبود به جز شرمندگی
سر فرو می آورد هر شاخه از بار آوری

در عملیات مسلم بن عقیل با فلاح هاشمیان در منطقه ی سومار بودیم او جزو اولین کسانی بود که وارد شهر مندلی عراق شدند و عکس های امام را به در و دیوار چسباندند .
بعد از عملیات پرسیدم :شما که نمی توانید شهر را نگه دارید ، چرا رفتید و عکس امام را در همه جا زدید ؟گذشته از این نمی ترسیدید که شهید و یا اسیر شوید ؟پاسخی آهنین و شعر گونه داد :
ما پیه جنگ به تن مالیده ایم
بهر جرح و اسیری و شهادت آماده ایم

مادر شهید:
روحیه سید حسن در اواخر خیلی عوض شده بود و دائم به فکر رفتن بود . دعای دست بلند بالایی نوشته و جلو قبله زده بود . ذکر و دعا می خواند .راز و نیاز می کرد ؛ می گریست و اشک می ریخت .من هم گریه ام می گرفت .می گفتم :مادر جان !دعای دست از کجا تا کجا ؟
می گفت :مادر!هر چه دعا بخوانم کم است .

سید عباس فلاح هاشمیان،برادر شهید :
شهیدصادقی فرمانده گردان کوثر بود و فلاح هاشمیان فرمانده گردان والعادیات نیروهای گردان ها از کاشمر تا راه آهن مشهد با هم بودند . دو گردان بدون فرمانده راهی اهواز شدند ، زیرا صادقی و فلاح هاشمیان در مشهد از نیروها جدا افتادند .چهار روز پس از استقرار گردان ها در منطقه می گذشت که سر و کله شان پیدا شد . پرخاش کنان به آنان گفتم که معلوم است کجایید ؟
سید حسن با خونسردی جواب داد :گفتیم چند روز دیگر از آن طرف ما را افقی بر می گردانند ، بیا از این طرف خودمان راحت عمودی برویم .برای همین در مشهد از شما جدا شدیم و با خاطر جمع به زیارت امام رضا رفتیم با بلیط درجه یک قطار به تهران آمدیم ؛ حضرت عبد العظیم حسنی را هم زیارت کردیم ، خویشان را هم دیدیم حالا هم خدمت شما هستیم .

جبهه که بودیم ، قبل از عملیات ، حسن آقا آمد و گفت :امروز ظهر واحد تعاون برگه های وصیت نامه را توزیع می کند .بیا الان هماهنگ کنیم که بعدا مشکلی پیش نیاید پرسیدم :چه چیزی را هماهنگ کنیم ؟
پاسخ داد :برای خاکسپاری جنازه ات جوار امام زاده حمزه را انتخاب می کنی یا آرامگاه شهید مدرس را ؟
پرسیدم :چطور مگر ؟گفت :برای اینکه روز تشییع از ما دو تا یکی را به طرف باغزار نبرند و دیگری را به طرف مزار شهید مدرس و مردم دو دسته شوند بیا یک جا را مشخص کنیم .
گفتم :من که لیاقت شهادت ندارم ؛ شما کجا را انتخاب می کنید ؟
گفت :من آرامگاه شهید مدرس را .

صبح جمعه سه روز مانده به عملیات کربلای پنج حسن آقا که بیدار شد ، گفت :برای غسل کردن ، آب می خواهم .مقداری آب گرم کردم و ایشان داخل چاله ای غسل کرد .
روز بعد ضربه ای به پشتم زد و گفت :عباس !هنگامی که داخل چاله بودم ، گویا یکی به من گفت که باید غسل شهادت هم بکنم .با این غسل من از این عملیات سالم بر نمی گردم .

علی اکبر رجب پور :
آن روز برای انجام عملیات کربلای پنج آماده می شدیم .سید حسن فلاح هاشمیان خیلی تاکید داشت که همه لباس نو بپوشند .اصرار زیادش مرا واداشت .لباس نو پوشیدن در عمایات ؛ عشق و علاقه به معشوق را نشان می دهد .
سید حسن آنقدر شوق و ذوق عملیات داشت که انگار دارد به یک مجلس عروسی و جشن شادی می رود .

سیده زهرا امین زاده، مادر شهید:
هنگام بدرقه نیروها در سپاه ، ایشان سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت :مادر با شما دو سه کلمه حرف دارم که می خواستم بگویم .گفتم چه حرفی ؟
گفت :اگر خانمم خواست عروس شود ، ناراحت نشوید !
گفتم باشد ؛اگر خواست خودم عروسش می کنم .
پرسید :اگر یک چیزی بگویم ناراحت نمی شوید ؟گفتم نمی دانم چی می خواهی بگوی .
گفت :اگر همسرم از لوازم منزل هر چه خواست با خودش ببرد ، مانعش نشوید .
گفتم چشم باشد گفت :حرف آخرم هم بگویم ؟گفتم بگو !
گفت :همین دخترم را هم قبول کنید ً!گفتم نه مادر جان !این یکی را نمی پذیرم ، چون این طفلک اگر هم از هم از پدر و هم از مادر جدا شود ، خدا را خوش نمی آید .
مانند همیشه به پیشانی ام بوسه ای زد .من هم رویش را بوسیدم و رفت ، رفتنی برای همیشه

همسر شهید:
در این اواخر ، حسن آقا خیلی به ائمه متوسل می شد .در دعاهای جانسوز و بلند بالا زار زار می گریست .
چند روز از عملیات کربلای 5 گذشته بود و از او خبر نداشتیم .نگران بودم ، جوش می زدم یک روز شیرم خشک شده بود و پسرم بی شیر بود .برادرم خبر مجروج شدنش را آورد .دانستم که حسن آقا به آرزویش رسیده است .
به برادرم گفتم :یقین دارم که حسن آقا شهید شده است .او حرفم را که شنید سرش را پایین انداخت و سکوت کرد .
منابع:
نظرات بینندگان

نام و نام خانوادگی:
پست الکترونیکی (email):
* متن نظر:  

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

|||||||||||||||||||||||||||||||

 

 

 

ensani.ir/


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 5:54 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

سردار شهید محمدعلی صادقی

untitledفرمانده گردان کوثر تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

محمد علي صادقي طرقي در فروردين سال 1338 ه ش در روستاي کريز دربخش کوهسرخ در شهرستان کاشمر به دنيا آمد .او دوره ابتدايي را در زادگاهش گذراند .در همين دوران بود که يک روز در دبستان عکس شاه را پاره کرده بود، آموزگار گفت :اگر کسي نگويد که چه کسي اين کار را کرده است ، همه را تنبيه مي کنم .«محمد علي» بلند شد و اعلام کرد که او چنين کاري کرده است .
آموزگار با مشاهده شهامت دانش آموز کسي را تنبيه نکرد و حتي او را تشويق و تحسين کرد و به جرات او آفرين گفت ؛ ولي خواست که يک بار ديگر تکرار نشود .
چند سال بعد در جشن مدرسه ، عکس شاه و کتابها را به زمين ريخت و ماموران پاسگاه ژاندارمري او را يک شبانه روز بازداشت و سپس آزاد کردند .
پس از دوره ابتدايي در کارهاي کشاورزي به کمک پدر شتافت .پسر عمه «محمد علي» در تهران راننده يک مامور ساواکي بود .با کمک او در يک مرغداري نزديک «تهران» به کار پرداخت .کارگري در مرغداري موقعيتي برايش فراهم آورد تا به کمک پسر عمه اش و آشنايان محدودشان به دنبال تهيه عکس ، نوار و اعلاميه امام خميني باشد .
«عليرضا» از «محمد علي» مي گويد :در مرغداري کار مي کرديم . محمد علي براي آوردن دان مرغ به شهر رفت .اول اعلاميه ها را تحويل مي گرفت ، داخل کيسه دان مي گذاشت و به مرغداري مي آمد و بعد از نيمه شب با رفتن به تهران آنها را توزيع مي کرد .
محمد علي در جهت انجام سنت نبوي با خانم فاطمه راد پيمان ازدواج بست که ثمره آن چهار فرزند دختر و پسر به نام محمد ، زهرا ، سميه و ميثم مي باشند . وي به فرزند دختر علاقمند بود و آنان را فرشته الهي مي ناميد .
گر چه محمد علي براي کار به تهران رفته بود ؛ ولي هيچگاه از خانواده و روستايش غفلت نکرد و به فکر انقلاب بود ،وي اولين بار عکس امام را به روستا آورد و در ميان مردم توزيع کرد .
محمد علي در پايين آوردن مجسمه شاه در ميدان مرکزي کاشمر نقش داشت و از عوامل اصلي بود .در تشويق و تحريک روستاييان در پخت نان براي تظاهرات مشهد پيشگام بود .با بلندگو از مردم استمداد جست و نان هاي پخت سه روز را با کاميون يکي از آشنايان به مشهد برد که مامورين او را دستگير و پس از بازجويي و شکنجه جسمي و روحي در خيابان رهايش کردند .
وي با تشکيل سپاه به توصيه پسر عمه و دوستانش به خيل سبز پوشان سپاه پيوست .پس از مدتي به مشهد منتقل گرديد و به سپاه کاشمر آمد .در مرداد 1358 به «سقز» رفت و در مقابله با منافقان و اشرار فرمانده گروهان بود.
از سقز به «سنندج» رفت و در خرداد سال 1359 به «کاشمر» برگشت و در پادگان آموزشي مربي تاکتيک شد .
او طي سال 1360 در حفاظت بيت امام خدمت کرد و خاطره شبي که حضرت امام با يک ليوان چاي و پيش دستي ميوه در يک سيني به پشت بام آمده بودند و از او که در حال نگهباني بوده است پذيرايي کرده بودند هرگز از ياد نمي برد .
پس از بازگشت از «جماران» به تيپ هجده جواد الائمه اعزام شد و تا تير 1361 معاون فرمانده گردان ياسين بود .سال بعد از آن چهار ماه در« لبنان» به آموزش نظامي نيروهاي حزب الله مشغول بود .
او حدود يک سال مسئول واحد بسيج سپاه «کاشمر» بود که در انجام دادن امور بسيج و وظايف محوله شب و روز نمي شناخت .وي در تمام روستاهاي شهرستان و مساجد شهر کاشمر براي جذب نيرو سخنراني مي کرد .
مسئوليت هايش هيچگاه مانع حضورش در جبهه نبرد نگرديد . در بيشتر عمليات جنگ تحميلي شرکت و فعاليت داشت .
جسارت ، شهادمت و شجاعت محمد علي صادقي مثال زدني بود .
همرزمانش به دليري و نترس بودنش به ديده تحسين و تمجيد مي نگريستند .
نام «محمدعلي صادقي» با نام گردان کوثر گره خورده بود و در بين رزمندگان معروف بود که گردان کوثر به دهان شير هم مي رود .روزي محمد يزداني در جلسه اي با شنيدن جمله ياد شده با خوش ذوقي گفت :راست است که گردان کوثر به دهان شير هم مي رود ؛ ولي شير هم روزي دهانش را خواهد بست .
منبع:”افلاکيان خاکي”نوشته ي علي اکبر نخعي،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان-1384

وصيت نامه
…دوستان حزب اللهي ، همه شما آگاهيد و مي دانيد که مسلمان مسئوليت زيادي دارد و تمام حرکت ها زره زره بين پروردگار است. بايد مواظب باشيم که رياست ها و قدرتها و برق دنيا گولمان نزند .
در ميان تمام قشر ها انسان ناباب است ، حرکت اينها باعث دلسردي شما نشود .بگذاريد تا اينها غرق در دنيا شوند ، آيا اينها در دنيا خواهند ماند ، نه همه مي روند ، اما خوشا به حال آنان که زيبا رفتند و مي روند .
پدر و مادر گرامي اميدوارم که مرا ببخشيد و بعد از شهادتم ابراز ناراحتي نکنيد چون من راه خوبي را انتخاب کرده ام و اميدوارم پرچم پر خون افتاده ام را برادرانم بردارند و در جبهه هاي نور حاضر شوند .
خواهرانم، در سوگ من همچون حضرت زينب صبور باشيد و اميدوارم که از مکتب بي بي سلام الله عليها درس گرفته باشيد .
همسرم، اميدوارم که فرزندم را با سواد کني، خوب تربيت کني تا بتواند درک کند که ما براي چه قيام کرده ايم و اينکه بهتر بتواند براي ملت محروم و اسلام خدمت کند….آنقدر به جبهه مي روم و مي جنگم تا شهيد شوم .شهادت که نهايت آرزوي همه مسلمانان است در کام من همچون شهد شيرين است .
پدر و مادر مهربانم !اميدوارم که خداوند قرباني شما را بپذيرد و شما در پيشگاه حضرت رسول (ص) و حضرت زهرا (ص) رو سفيد باشيد و افتخار کنيد که فرزندتان به نداي حق لبيک گفته است .
برادران عزيز !بعد از شهادتم به جاي اينکه غم و اندوه شما را فرا گيرد ، به فکر برادرتان باشيد و پرچم به زمين افتاده اش را برداريد .و به جبهه هاي نور اعزام شويد !
مادر و خواهران دلسوزم !اميد وارم که از مکتب حضرت زينب درس گرفته باشيد و مادرم !دلم مي خواهد در خواست کني ، يک نفر از شجاعت مادر وهب برايت تعريف کند تا روحيه بگيري . من نمي گويم در شهادتم گريه نکنيد .گريه کنيد و به روز عاشورا ي حضرت زينب ، به اسارت و شهر به شهر بردن بانوي بزرگ اسلام و به شهادت حضرت علي اکبر و به تنهايي امام حسين (ع) گريه کنيد !اميدوارم در پيشگاه حضرت زهرا رو سفيد باشيد !.محمدعلي صادقي طرقي

خاطرات
علي عباس زاده :
روزي در تنگه چزابه يک تير بار چي عراقي نيروها را زير آتش شديد گرفته بود . محمد علي با ناراحتي زياد گفت :بايد گوش اين تيربارچي عراقي را بگيرم و به اينجا بياورم .چند ساعت بعد با چند نيرو رفت و با کمال تعجب با ناباوري مزدور عراقي را با تيربارش به سنگر فرماندهي آورد .

غلامعلي يوسفي::
حاجي صادقي در عمليات کربلاي 3 و 5 خط شکن بود .محمد علي به گذشته نمي پرداخت .گذشته برايش گذشته بود .تنها پل و معبري بود تابه اکنون برسد و چاره اي براي آينده بينديشد .مي گفت :سعي کنيد از حال و آينده بگوييد تا از گذشته.او هيچگاه از مسئوليتهاي دشوار شانه خالي نکرد .در عمليات والفجر 8 مسئول خط و محور بود .بسيار با قرآن مانوس بود و به امامان معصوم و امام زادگان توسل مي جست. اهل ذکر بود و نوحه و زيارت عاشورا مي خواند و به ديگران هم توصيه مي کرد .

جواد انبيايي :
علاوه بر دعاهاي روزانه مراسم گردان، گاهي براي فرمانده عزيز نوحه امام حسين مي خواندم و او بسيار گريه مي کرد .

حميد وزير پناه :
نيمه هاي شب حاجي صادقي به راز و نياز مي پرداخت و آهسته مي گريست .بعضي شبها نماز شبش را در فضاي باز بيرون چادر اقامه مي کرد .

زهرا صادقي ،فرزند شهيد:
پدرم مرا در کنارش مي نشاند و از حضرت زهرا برايم نوحه مي خواند و مي خواست تکرار کنم .در آخر با توسل به کربلا زمزمه مي کرد :
نجوا کنيد !اي عاشقان با ديده تر
يا رب !به حق آن علي (ع) ساقي کوثر
بايد رسد در کربلا گردان کوثر
نزد حسين (ع) فاطمه (ع) فرزند حيدر
محمد علي صادقي چندبار با تير و ترکش هاي کوچک و بزرگ زخمي شده بود .در چندين عمليات مجروح گرديد :يک بار پا ، يک بار دست ، يک بار هم شکمش مجروح و در بيمارستان بستري گرديد .او هر گاه از عمليات بر مي گشت و تن گلگون يارانش را روي زمين مي ديد ، شرمنده مي گشت که چرا آنان زودتر رفتند .ماموريت هاي سخت و خطرناک را خودش انجام مي داد يا به برادرانش مي سپرد .از آنها که مي گذشت به خويشانش که کم هم نبودند، اولويت مي داد .

علي رفعتي :
در عمليات مهران يکي از کاليبرهاي عراقي نيروها را زير آتش داشت ، صادقي به برادرش عيسي گفت :برو آتش کاليبر را خاموش کن !و برادرش با چند تن از خويشانش ماموريت را انجام دادند .
آخرين اعزامش بر خلاف گذشته لباس نو بر تن کرد ، پيش از عمليات نيز لباس نو پوشيد ، کلاه آهني برر سر کرد و تجهيزات نو برداشت .در خرمشهر براي شهادت غسل کرد و راهي عمليات کربلاي 5 در شلمچه شد . فرمانده خط شکن گردان کوثر در روز 19 دي 1365 با اصابت ترکش به گلويش و جراحت و خونريزي داخلي با ترکشي ديگر شهيد گرديد و به آرزوي ديرينه اي که در سر داشت، دست يافت .

علي کوهگردي:
آقاي صادقي طرقي سال 1354 عکس امام خميني را به پشت پنجره خانه اش زده بود .در حالي که مردم روستا جرات عبور از کوچه را نداشتند ، زيرا مي ترسيدند که کوچه تحت کنترل باشد و متهم به همکاري با او شوند .شايع شده بود که محمد علي مسلح خطرناک است؛ حتي ژاندارم ها هم مي ترسيدند، از آنجا بگذارند .

من و صادقي در يک دبستان بوديم .يک روز او عکس هاي شاه را بر روي ديوار خط خطي مي کرد و يکي را هم پاره کرد .
آموزگار پرسيد چه کسي اين را پاره کرده است ؟همه ساکت بودند. آموزگار ادامه داد :اگر کسي نگويد که چه کسي اين کار را کرده است ، همه را تبنبيه مي کنم .
چند دانش آموز را خواست که از بين ساير دانش آموزان بيرون روند، محمد علي بلند شد و گفت :کار من بود .
آموزگار گفت :چون محمد علي شهامت نشان داد ، اين بار بخشيده مي شود ؛ ولي نبايد اين کار تکرار شود .

فاطمه راد، همسر شهيد :
گر چه کارگري ساده بود ؛ اما همه فکر و ذکرش انقلاب بود .روزي با سر و وضع سياه و دود زده به ده آمد .پرسيدم که چرا اينقدر سياه و دودي شده اي ؟گفت :مجسمه شاه را به آتش کشيديم و براي روشن ماندن آتش به اين روز افتادم .مجسمه که خوب دودي و سياه شد و از رنگ و رو رفت ، آمدم .

برادر شهيد :
روزهاي انقلاب بود و مردم مي خواستند مجسمه شاه را در ميدان مرکزي کاشمر سرنگون کنند .محمد علي هم در ميان مردم بود و تعدادي از جوانان انقلابي دور مجسمه اجتماع کرده بودند .ناگهان ماموران رژيم شاه تير اندازي هوايي کردند و مردم پا به فرار گذاشتند .
پاي کودکي به نرده دور ميدان گير کرد و به دام ماموران افتاد که با قنداق تفنگ پسرک را مي زدند .محمد علي با شجاعت تمام آجري برداشت و رو به ماموران گفت :اگر او را بزنيد ، با اين آجر شما را مي زنم .ماموران هم بچه را ره کردند .

علي راستگو :
در هنگام زمين لرزه ويرانگر طبس در 25 شهريور سال 1357 ، محمد علي به من پيشنهاد داد که خوب است مردم روستا نان بپزند و با کاميون شما به طبس ببريم .
پيشنهادش را پذيرفتم و با هم با بلندگو از مردم خواستيم که ما را در اين کار ياري کنند .در مدت دو روز نان ها را جمع آوري کرديم و با کاميون نانها را به طبس برديم و دو نفري بين زلزله زدگان توزيع کرديم .

فاطمه راد، همسر شهيد:
ماموريت جمارانش تمام شده بود .پس از مدتي روزي خيلي خوشحال به خانه آمد .دليل خوشحالي اش را پرسيدم ؛ گفت :مي خواهم مدتي ماموريتي به لبنان بروم .خوب متوجه نشدم ، پرسيدم :به کجا ؟گفت :لبنان ؛ کشور مسلمان لبنان .گفتم براي چه به آنجا ؟گفت :براي کمک و آموزش برادران لبناني .پرسيدم که چرا شما را مي خواهند بفرستند ؟گفت :ماموريت چهار ماهه و تشويقي است .
از لبنان که بر گشت ، خيلي خوشحال بود که توانسته بود به مسلمانان لبنان کمک کند .

رضا اسحاقي :
حاج صادقي با وجود جدي بودن در کارهايش، با رزمندگان در سنين مختلف به فراخور حالشان شوخي هم مي کرد .
روزي چند بسيجي جوان دور حاجي جمع بودند .حاجي به آنان گفت :هر کس با من به عمليات بيايد و من او را بين بيست تانک عراقي قرار دهم و او بتواند هجده تا را شکار کند ، او را مي پذيرم که داماد آينده من باشد .
يکي از بسيجي ها خنديد . گفت :حاجي چه کسي مي تواند از آن مهلکه با جان سالم برگردد تا چه برسد که هجده تايشان را هم منهدم کند و در آينده داماد شما شود .يک مرتبه بگو که داماد نمي خواهم تا خيال همه راحت شود و اين هم رسم داماد نوازي نيست .

کار من در جبهه اداري بود ، اما هنگام عمليات مانند ديگر رزمندگان به گردان هاي رزمي مي رفتم .
در محل خدمتم (اهواز ) خبردار شدم که گردان کوثر به يک فرمانده گروهان نياز دارد .مطلب را با حاجي صادقي فرمانده گردان در ميان گذاشتم، او هم پذيرفت و با هم به حميديه محل استقرار گردان رفتيم .
در چادر فرماندهي يک فانوس سو سو مي زد و پتوهايش مستعمل و بي رنگ و رو بود؛ به ياد سوالي که هميشه مرا به خود مشغول مي ساخت افتادم که چرا نيروهاي تازه وارد کاشمري با اصرار مي خواهند عضو گردان کوثر باشند ؟واقعا چه خبر است ؟
خلاصه بعد که برادر صادقي مرا به گروهاني برد که قرار بود فرمانده آن باشم ، چادر را برسي کردم .وضعش از چادر فرماندهي خيلي بهتر بود .روز بعد با تحويل گرفتن گروهان به چادر هاي بسيجيان سر زدم ؛ همه پتو هايشان نو بود و هر چادر دو فانوس داشت .ديگر امکاناتشان نيز خيلي خوب بود .
آنجا بود که پاسخم را يافتم ، گر چه در ميان آن خاک و خاشاک پتوي نو و فانوس چيزي به حساب نمي آيد اما نشان دهنده حرمتي بود که فرماندهي گردان براي نيروهاي زير فرمانش قائل بود و براي خودش حساب جداگانه اي باز نکرده بود .
همه بسيجي ها و پاسداران همرزم حاجي به او به چشم برادر بزرگتر يا پدري دلسوز نگاه مي کردند .

فرج الله شکري :
روزي حاجي صادقي به چادر تدارکات سر مي زند .ما هم دور هم جمع بوديم . گفت :مي بينم جمعتان جمع است .گفتيم :جمعمان جمع است ؛ فقط حضور شما کم است .چشمش به پتو هاي نو روي هم چيده شده افتاد .گفت :پتوي نو هم که آورده ايد .گفتم :بيست پتوي نو سهم گردان شده است .چند تا برايتان مي آوريم ، چند تا هم خودمان برمي داريم . گفت تعداد پتو هاي نو خيلي کم است ؛ پس نه براي من بياوريد و نه براي خودتان برداريد !به آناني که نياز دارند، بدهيد من و شما به پتو نياز نداريم .
روال هميشگي گردان حاجي بود که اولويت امکانات و لوازم با بسيجيان بود ؛ اگر چيزي زياد مي آمد ، براي نيروهاي کادر هم بر مي داشتيم .

جواد انبيايي :
هميشه از ديدن حاج اسماعيل قاآني ترس داشتم زيرا هر وقت مرا مي ديد ، با حاجي صادقي دعوا مي کرد که چرا افراد کم سن و سال را به جبهه مي آورند ؟
با آقاي يزداني قدم زنان به سوي سنگر فرمانده گردان مي رفتيم که غيره منتظره ديدم که حاج اسماعيل با حاجي جلوي سنگر فرماندهي با هم صحبت مي کنند .تا چشم حاج اسماعيل به من افتاد ، دعواي هميشگي را شروع کرد .
حاجي صادقي گفت :حاج آقا !اول اينکه ايشان خويشاوند من است دوم اينکه داماد آينده من است و قرار است اين بار تانک عراقي را در عمليات سالم به غنيمت بگيرد و با يک کلت کمري با يک اسير عراقي براي جهيزيه به شهرستان ببرد که عروسي را بر پا کنيم ؛ البته بعد از آنکه به خواستگاري بيايد .
حاج اسماعيل خنديد و ديگر چيزي نگفت .

عباسعلي قانعي :
صادقي در شهادت دوستان و همرزمان به اندازه ما ناراحت نمي شد، ما کنجکاو شده بوديم که علت راحت بودنش را بفهميم .
روزي به حاجي گفتم :ما از شهيد شدن دوستان خيلي غمگين مي شويم اما به نظر ما شما خيلي راحت با موضوع کنار مي آييد، دليلش چيست ؟
حاجي گفت :شما توجه نداريد که شهيدان به چه مقام والايي دست يافته اند و به چه مکان رفيعي عروج کرده اند. آن جايگاه ، مخصوص انبيا و اولياي خداست و جاي تبريک و شادباش دارد .ما براي خودمان بايد غمگين باشيم که از آنان عقب مانده ايم .
ما اين روي شهادت را مي ديديم و حاجي به آن روي شهادت مي انديشيد .

عليرضا، برادر شهيد:
در دهکده شهيد حيدري داخل چادر نشسته بوديم که هواپيماهاي عراقي اطراف ما را بمباران کردند و چند نفر شهيد و مجروح شدند .حاجي صادقي بي درنگ به ياري زخمي ها شتافت تا زودتر آنها را به آمبولانس برساند .
پس از مدتي ديدم بدن محمد علي هم زخمي است .او هم ترکش خورده بود ولي کمک به همرزمان ، او را از خودش غافل کرده بود و نمي دانست که از بدنش خون مي آيد .صدايش زدم ؛ به زخمش توجه نداشت ؛ بعد هم به علت خونريزي اش بيهوش شد و او را به اورژانش منتقل کرديم .

رضا اسحاقي :
حاج شريف ، جانشين مسئول عمليات لشگر براي باز ديد آمده بود ؛ تا چشمش به حاجي صادقي که از ماموريت لبنان مي آمد، افتاد با خوشحالي گفت :آنکه را که به دنبالش مي گشتيم ، يافتيم .بيا که برايت ماموريتي ويژه و حساس و خطير دارم .
حاجي را براي خط پدافندي جاده خندق پس از عمليات بدر در نظر گرفته بود ؛ جاده خندق مستقيم به ساحل دجله مي رسيد که با انفجار بشکه هاي انفجاري آن را قطع کرده بوديم .فاصله ما تا دشمن حدود پانزده متر و بسيار حساب شده و پر آتش بود ؛ هر گروهان که به آنجا مي رفت ، خيلي سريع تعويض مي شد ؛ زيرا روحيه شان رو به تحليل مي رفت .
حاجي صادقي ماموريت را پذيرفت و يک گروهان در سر جاده کاسه مستقر کرد.
بيست شب اول تا صبح هر چه کيسه گوني بالاي سنگر گذاشتيم ؛ عراقي ها با شليک گلوله تانک به هوا فرستادند و ثلث آن بيشتر نمي ماند .
قضيه را به فرمانده لشگر گزارش داديم که پس از آن از جاي ديگري کيسه گوني هاي پر خاک را شبانه مي آوردند تا بر مشکل فايق آييم .
بالاخره درطول چهل و پنج روز با پشتکار و اراده حاجي صادقي نام کاسه به محراب و آنجا به دژي محکم و مطمئن تبديل شد .

علي اصغر صدوقي :
حاجي صادقي در ايام مرخصي از نيروهايش بويژه از خانواده شهيدان سر کشي مي کرد يک بار هم به منزل شهيد سبحاني رفتيم .آخرين فرزند شهيد تازه به دنيا آمده بود .
حاجي نوزاد را روي دست گرفت و در گوشش زمزمه کرد که ناراحت نباش !عمو جا !اگر شش ماه بعد از شهادت پدرت شهيد نشدم، بدان که از شهيدان نيستم .
اتفاقا حاجي پس از حدود شش ماه شهيد شد .روحشان شاد باد .

محمد ، فرزند شهيد :
اين مطلب هميشه در ذهن من مانده است که پدرم در سخنراني هايش درباره اشتياق به شهادت مي گفت : انسان به سادگي به فيض عظيم شهادت نمي رسد ؛ شهيد شدن دعا ، همت و اخلاص عمل مي خواهد، که پروردگار بپذيرد .شهيد دستغيب چهل سال در قنوت نماز مي گفت :الهم الرزقني شهاده في سبيلک !تا اينکه شهيد شد .
.
نام «محمدعلی صادقی» با نام گردان کوثر گره خورده بود و در بین رزمندگان معروف بود که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود .روزی محمد یزدانی در جلسه ای با شنیدن جمله یاد شده با خوش ذوقی گفت :راست است که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود ؛ ولی شیر هم روزی دهانش را خواهد بست .

barrud.rasekhoonblog.com

 

وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

وبلاگ"بررودکریز"

 

barrud.mizbanblog.com

 

|||||||||||||||||||||||||

 

 

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 5:34 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

رئیس آموزش و پرورش فریمان:

رشادت‌های سردار شهید صادقی روحیه مضاعفی برای رزمندگان بود

27 دی 1393 ساعت 13:57

رئیس آموزش و پرورش فریمان گفت: رشادت‌ها و شجاعت‌هایی که سردار شهید صادقی در دوران دفاع مقدس از خود نشان می‌داد روحیه مضاعفی برای رزمندگان بود.


به گزارش ایثار واحد استان خراسان رضوي
مراسم بیست و نهمین سالگرد شهادت فرمانده گردان کوثر شهید محمدعلی صادقی با حضور مسئولین و خانواده‌های شهدا و ایثارگران در کاشمر برگزار شد .
این مراسم با حضور مسئولین شهرستان از جمله فرماندار کاشمر و روسای ادارات و نهادها از جمله بنیاد شهید و امور ایثارگران و نیروی انتظامی و سپاه، جمعی از همرزمان شهید و جمع کثیری از خانواده‌های معظم شهدا و ایثارگران برگزار شد.
در این یادواره برزخی فریمانی رئیس آموزش و پرورش فریمان و جانباز 50 درصد و از یاران نزدیک شهید صادقی دقایقی به بیان خاطرات این سردار رشید اسلام پرداخته و تصریح کرد: رشادت‌ها و شجاعت‌هایی که سردار شهید صادقی در دوران دفاع مقدس از خود نشان می‌داد روحیه مضاعفی برای سایر رزمندگان بود .
در ادامه چند تن دیگر از همرزمان شهید از جمله آقایان اسحاقی، عاقبتی و غفوری از خصوصیات شهید صادقی مطالبی را عنوان کرد .
لازم به ذکر است شهید محمد علی صادقی فرمانده گردان کوثر تیپ 21 امام رضا(ع) در تاریخ 19 دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 و در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل آمد . 


"انتهای پیام"

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 5:30 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
[ پنج شنبه 17 دی 1394  ] [ 5:10 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

تعداد کل صفحات : 51 :: 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 >

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4058164 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب