تاريخ : شنبه 25 مهر 1388  | 10:30 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی.

اما دوست داشتن پیوندی است خود آگاه و از روی بصیرت روشن زلال.

 عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد.







نظرات 0
تاريخ : شنبه 25 مهر 1388  | 4:50 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
مردی نزد عارف بزرگی آمد و گلایه کرد که هیچ کس او را دوست ندارد و به شدت تنهاست و از این تنهایی رنج میبرد. عارف تبسمی کرد و از او پرسید:«آیا در طول یک هفته کسی به تو می گوید مواظب خودت باش؟» مرد با تعجب گفت:« آری! هر وقت نزد مادر پیر و بیمارم می روم ، موقعی که ترکش می کنم می گوید مواظب خودت باش. همسرم هم گاهی همین حرف را می زند. بعضی از دوستانم نیز گهگاه از من می خواهند که  مواظب خودم باشم. خب! این چه معنایی می دهد؟!» عارف تبسمی کرد و گفت:« تو تنها نیستی! مادری داری که برای مواظبت از تو کاری از دستش بر نمی آید  و از تو می خواهد مواظب خودت باشی ! دوستانی داری که می بینند تو به خاطر خودخوری و افسردگی  در حال سوختن هستی و از تو می خواهند برای خودت کاری کنی! و از همه مهربانتر زنی وجود دارد که  علاقه مند است تو را سالم و سلامت ببیند. با این همه دوست و همراه، تو تنها نیستی!»






نظرات 0
تاريخ : شنبه 25 مهر 1388  | 4:40 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

گنجشک از بلندای تپه ای می گذشت.

جماعتی را دید که دست به دعا بلند کرده اند.

گنجشک چرخی زد و رفت .

روزها گذشت، گنجشک بار دیگر به سوی تپه پر کشید.

 همان جماعت را دید که هنوز دست به دعا بلند کرده و می نالند.

 به آسمان نگاه کرد.


ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : شنبه 25 مهر 1388  | 4:34 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

گویند مردِ فردِ صاحب دردی فرزند خود را نصیحت سودمند می داد و می گفت: ای فرزند بیا و با من عهد کن که هر چه امروز به جا آری شب، تمام بر من بشماری.

 بعد از تقبل آن، شب دیگر که از وی از آن استفسار نمود بعضی را از شرم بر زبان نتوانست آوردن و بعضی را از نسیان بیان نتوانست نمود.

 پدر گفت: ای فرزند دلبند، تو که حساب یک روزه ی کردار بر پدر مهربان نتوانی کرد، حساب چندین ساله ی عمر را به سلطان دیّان چه سان توانی داد؟

 پس به نوعی به سر بر که در قیامت خجالت نکشی.

تو که نتوانی حساب صبح و شام

 پس حساب عمر چون گویی تمام

زین عمل های نه بر وجه صواب

نیست جز شرمندگی یوم الحساب

پس ای نفس، وقت را دریاب و در آن به تکمیل و تصقیل بشتاب زیرا که عبادت فوت شده قضا دارد و فوت وقت بر نیک بخت از فوت عمر سخت تر آید چون آن انقطاع از خالق است و این اعتزال از خلایق.

  هر که قدر نقد وقت خود شناخت

 بر فراز آسمان مرکب بتاخت

 و آن که غافل زیست از ادراک وقت

 غافل جاهل بود بر گشته بخت  






نظرات 0
تاريخ : جمعه 24 مهر 1388  | 3:48 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

 دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد

 در چين باستان شاهزاده اي تصميم

به ازدواج گرفت با مرد خردمندي

مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران

 جوان منطقه را دعوت کند تا دختري

سزاوار را انتخاب کند . وقتي خدمتکار


ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : جمعه 24 مهر 1388  | 3:46 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
گل يخ درختچه اى خزان دار و بومى چين و ژاپن است. برگ هايش سبز درخشان بيضى شكل كشيده و متقابل است. گل هاى آن در فصل زمستان روى شاخه هاى بدون برگ ظاهر شده و بسيار معطر هستند.
پوشش خارجى گل ليمويى رنگ و پوشش داخلى آن ارغوانى رنگ و كوچك تر است. ميوه آن كوزه اى شكل، درشت و خاكسترى -قهوه اى بوده و اواخر خرداد ماه مى رسد.
گل يخ بر خلاف نامش به مكانى آفتابى نياز دارد ولى در نواحى اى كه داراى تابستان گرم هستند بهتر است در محلى كاشته شود كه آفتاب بعدازظهر به آن نتابد. در هر خاكى با زهكشى خوب رشد مى كند و با خاك هاى گچى نيز سازگار است. براى رشد بهتر به سرماى زمستان احتياج دارد.
از آنجايى كه گل ها روى شاخه هاى قديمى ظاهر مى شوند، هرس گياه بايد در زمستان بعد از پايان گل دهى و يا زمانى كه گل ها ظاهر شده اند براى استفاده از شاخه هاى گل دار بريده انجام شود.
هنگام خريد گل يخ بهتر است نهال پنج ساله خريدارى شود چون اين گياه در سه تا چهار سال اول فقط رشد






نظرات 0
تاريخ : جمعه 24 مهر 1388  | 3:42 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
پزشك قانوني به تيمارستان دولتي سركشي مي‌كرد. مردي را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلي باهوش مي‌آمد. او را پيش خواند و با كمال مهرباني پرسيد كه: شما را به چه علت به تيمارستان آورده‌اند؟

مرد در جواب گفت: آقاي دكتر! بنده زني گرفته‌ام كه دختر هجده‌ساله‌اي داشت. يك روز پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادرزن پدر شوهرش شد. چندي بعد دختر زن بنده كه زن پدرم بود پسري زاييد. اين پسر، برادر من شد زيرا پسر پدرم بود.

اما در همان حال نوه زنم و از اينقرار نوه بنده هم مي‌شد و من پدر بزرگ برادر ناتني خود شده بودم. چندي بعد زن بنده هم زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتني پسرم و ضمنا مادر بزرگ او شد. در صورتي كه پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمنا نوه او بود.

از طرفي چون مادر فعلي من، يعني دختر زنم، خواهر پسرم مي‌شود، بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده‌ام. ضمنا من پدر و مادر و پدربزرگ خود هستم، پسر پدرم نيز هم برادر و هم نوه من است!

آقاي دكتر!‌ اگر شما هم به چنين مصيبتي گرفتار مي‌شديد،‌ قطعا كارتان به تيمارستان مي‌كشيد!!







نظرات 0
تاريخ : جمعه 24 مهر 1388  | 3:15 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
جنگجویی از استادش پرسید:بهترین شمشیر زن کیست؟
استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو . سنگی آنجاست . به آن سنگ توهین کن.
شاگرد گفت:اما چرا باید این کار را بکنم؟سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت خوب با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد:این کار را هم نمی کنم . شمشیرم می شکند . و اگر با دست هایم به آن حمله کنم ،انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند . من این را نپرسیدم . بهترین شمشیرزن کیست؟
استاد پاسخ داد:بهترین شمشیر زن ، به آن سنگ می ماند ، بی آن که  شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد ، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند






نظرات 1
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:33 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
جوان ثروتمندی نزد یك انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیك خواست.
 مرد  او را به كنار پنجره برد و پرسید:
- "پشت پنجره چه می بینی؟"
 "آدمهایی كه میآیند و میروند و گدای كوری كه در خیابان صدقه میگیرد."
بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
 "در این آینه نگاه كن و بعد بگو چه میبینی."
- "خودم را میبینم."
- " دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یك ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازكی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه كن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت میكند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند.
 تنها وقتی ارزش داری كه شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری."






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:31 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

یکزوج در اوائل شصت سالگی در رستورانی کوچک ورمانتیک سی وپنجمین سالگرد ازدواج خود را جشن گرفته بودند.فرشته کوچکی بر سر میزآنها ظاهرشدوبه آنها گفت:

به خاطراینکه شما اینچنین زوج خوشبختی هستید وسالها به هم بخوبی زندگی کرده اید من می خواهم یک آرزوی هرکدام ازشما را برآورده کنم زود آرزوکنید...

زن گفت اوووووه..من می خواهم با همسرم به سفر دور دنیا بروم.فرشته چوب جادوئیش را تکانداد وبلافاصله دو عددبلیط از یک آزانس شیک وخوب ظاهر شد......حالا نوبت آقا بود.آقا فکری کرد وگفت...به خاطر اینکه این فرصت در زندگی من فقط یکباراتفاق می افته با عرض معذرت ازهمسرم من می خوام یک همسرسی سال جوونتر از خودم داشته باشم.فرشته وزن خیلی ناامید شدند ولی چاره ای نبود وباید آرزو برآورده می شد.فرشته جوب جادوئیش رو چرخوند وچرخوندو....آقا 92ساله شد







نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:17 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود . موضوع درس درباره ی خدا بود . استادش پرسید : "آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟ "کسی پاسخ نداد.استاد دوباره پرسید : " آیا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ " دوباره کسی پاسخ نداد .استاد برای سومین بار پرسید :  " آیا در کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد ؟ " برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد . استاد با قاطعیت گفت : " با اینوصف خدا وجود ندارد " . دانشجو به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند . استاد پذیرفت . دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :" آیا در کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟ " همه سکوت کردند ." آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ " همچنان کسی چیزی نگفت ."آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟ "وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد ، دانشجو نتیجه گیری کرد که پس استاد مغز ندارد






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:14 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
شخصی در مزرعه قدم می زد و به طبیعت می اندیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای ازمزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد بر افراشته بود .شخص زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه های بزرگ قرار داده است و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته های کوچک . با خود گفت : "خدا نباید اینطوری خلقت می کرد ! او باید بلوط های کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد و کدوتنبل های بزرگ را بر روی شا خه های بزرگ " .سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند . دقایقی بعد یک بلوط بر روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد . او همان طور که دماغش را می مالید ، خندید و فکر کرد : " شاید حق با خدا باشد "






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 6:09 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
 ((قناعت))
  
اسکندر مقدونی در سی و سه سالگی در گذشت روزی که او این جهان را ترک میکرد می خواست یک روز دیگر هم زنده بماند-فقط یک روز دیگر- تا بتواند مادرش را ببیندآن 24 ساعت فاصله ای بود که باید طی می کرد تا به پایتختش برسداسکندر از راه هند به یونان بر می گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنیا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنیا را یکپارچـه به او هدیه خواهد کردبنابراین اسکندر از پزشکا نش خواست تا 24 ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعویق اندازندپزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمی آید و گفتند که او بیش از چـند دقیقه قادر به ادامهء زندگی نخواهد بوداسکندر گفت:"من حاضرم نیمی از تمام پادشاهی خود را- یعنی نیمی از دنیا را در ازای فقط 24 ساعت بدهم"آنها گفتند:"اگر همهء دنیا را هم که از آن شماست بدهید ما نمی توانیم کاری برای نجاتتان صورت بدهیم امری غیر ممکن است"آن لحظه بود که اسکندر بیهوده بودن تمامی کوشش هایش راعمیقا" درک کردبا تمام داراییش که کل دنیا بود نتوانست حتی 24 ساعت را بخردسی و سه سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چـیزی که با آن حتی قادر به خریدن 24 ساعت هم نبودمتوجه شد که به خاطر این دنیای واهی باید با نومیدی و محرومیت کامل جهان را ترک کندتمام مردان جاه طلب با نا امیدی از دنیا می روند بیشتر انسانها در نا امیدی زندگی می کنند و در نا امیدی از دنیا می روندقناعت به سادگی یعنی درک این نکته که خواسته ها در زندگی غیر عقلایی و احمقانه اند ((از سخنان و تعالیم آچـاریافیلسوف معاصر هندی))
 






نظرات 0

تعداد کل صفحات : 102 :: 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 >