تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 5:46 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

روزی در نوک یک برج، عقاب حلزون کوچکی را دید و از او پرسید: ای حلزون کوچک، چه کسی تو را به اینجا آورده است؟

حلزون جواب داد: من خودم به این جا آمدم .

عقاب گفت: " باور نمی کنم. تو خیلی کند حرکت می کنی. با این بدن ضعیف چطور می توانی به بالای برج بیایی؟

حلزون جواب داد: "اگر هر روز کمی جلو بروم حتی با سرعت کم، به مرور زمان می توانم به نوک برج برسم و باعث تعجب تو شوم .







نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 5:23 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت کامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شركت می‌گوید: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجامی‌توانید حقوق خوبی بگیرید و می‌توانید به غذاخوری شركت رفته و هر مقدار غذا كهدوست دارید بخورید. بنابراین فكر كاركنان دیگر را از سر خود بیرون كنید." آدمخوارهاقول می‌دهند كه با كاركنان شركت كاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس شركت بهآنها سر می‌زند و می‌گوید: "شما خیلی سخت كار می‌كنید و من از همه شما راضی هستم. یكی از خانم‌های برنامه‌نویس ما ناپدید شده است. كسی از شما می‌داند كه چه اتفاقیبرای او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بی‌اطلاعی می‌كنند. بعد از اینكه رئیس شركتمی‌رود، رهبر آدمخوارها از بقیه می‌پرسد: "كدوم یك از شما نادونا اون خانومبرنامه‌نویس را خورده؟"
یكی از آدمخوارها با تردید دستش را بالا می‌آورد. رهبرآدمخوارها می‌گوید: "ای احمق! طی این چهار هفته ما رهبران، مدیران و مدیرانپروژه‌ها را خوردیم و هیچ كس چیزی نفهمید و حالا تو اون خانوم را خوردی و رئیسمتوجه شد. پس از این به بعد لطفاً افرادی را كه كار می‌كنند نخورید
."
منبع: سایت راهکار مدیریت
دقیق







نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 5:15 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که بالباسی اندک در سرما نگهبانی میداد به او گفت آیا سردت نیست نگهبان پیر گفت چرا ایپادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم پادشاه گفت اشکالی ندارد من الان به داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا بیاورند نگهبان ذوق زده شد و ازپادشاه تشکر کرد اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد صبح روز بعدجسد پیرمرد را که در اثر سرما مرده بود در قصر پیدا کردند که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:
 ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اماوعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 5:08 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود .موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :«كاش یك غذای حسابی باشد. اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به

ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 4:54 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

روزى، یكى نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت اى شیخ!آمده‏ام تا از اسرار حق، چیزى به من بیاموزى . شیخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بكردند و سر آن محكم ببستند . دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شیخ آنچه دیروز وعده كردى، امروز به جاى آرى. شیخ فرمان داد كه آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا كه سر این حقه باز كنى .))
مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر  نكرد و با خود گفت: آیا در این حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند كوشید نتوانست كه سر حقه باز نكند . چون سر حقه باز كرد، موشى بیرون جست و برفت . مرد، پیش شیخ آمد و گفت: ((اى شیخ!من از تو سر خداى تعالى‏خواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شیخ گفت:


(( اى درویش!ما موشى در حقه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستى كرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوییم؟ )







نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 1:49 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
آورده اند كه وقتی مردی بود خیّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زنی داشت عفیفه، مستوره، و با جمال و كمال، و هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود.

روزی زن در پیش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبیل ِ منّت یاد می كرد كه: " تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی، كه من در صلاح زبیدۀ وقت و رابعۀ عهدم ".

ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 1:28 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست
آموخته ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی

ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 1:25 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
رعدوبرق اسرارآمیز
    
رعد و برق اسرارآمیز كاتاتومبو كه با گویش محلی آ‌ن را «رلامپاگو دل‌كاتاتومبو» می‌نامند یك پدیده منحصر به فرد در دنیاست. در این منطقه 140 تا 160 شب سال و هر شب به مدت ده ساعت و هر ساعت به تعداد حداقل 280 بار رعد و برق می‌زند. این رعد و برق‌ها بر فراز مرداب روی می‌دهند و بزرگ‌ترین ژنراتور دنیا با بیشترین فركانس محسوب می‌شوند ولی موجب یك میلیون و صد و هفتاد و شش هزار قطعی برق تا شعاع 400 كیلومتری منطقه می‌شوند. این رعد و برق‌ها از دیرباز یكی از علائم سودمند برای جهت‌یابی كشتی‌ها بوده‌اند. برخورد بادهایی كه از سوی رشته‌كوه «آند» به این منطقه می‌رسند سبب پیدایش طوفان‌های نسبتا همیشگی می‌شوند و رعد و برق‌ها حاصل تخلیه الكتریكی گازهای یونیزه شده به‌ویژه «متان» كه در نتیجه تجزیه مواد آلی موجود در مرداب به‌وجود می‌آید هستند. این گازها كه از هوا سبك‌تر هستند بالا می‌روند و با ابرها برخورد می‌كنند و سبب پیدایش رعد و برق و شدت یافتن طوفان می‌‌شوند. برخی محیط‌شناسان ونزوئلا درصدد هستند این منطقه را تحت حمایت یونسكو قرار دهند زیرا این پدیده ویژه بزرگ‌ترین منبع از نوع خود برای بازسازی لایه ‌ازن سیاره زمین است






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 1:22 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه اى  
  گفت یا خوابیست یا وهمى ست ، یا افسانه اى
گفتمش احوال عمر ایدل بگو با ما كه چیست ؟  
  گفت یا برقى ست ، یا شمعى ست ، یا پروانه اى
گفتمش این پنج روز نحس چون باید گذشت  
  گفت در دیرى ، یا بیتى و یا ویرانه اى
گفتمش اینان كه مى بینى بدان دل بسته اند  
  گفت یا كورند، یا مستند، یا دیوانه اى )






نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 1:19 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
تهیه بستنی در ایران متداول نبود و در قرن نوزدهم از اروپا به ایران انتقال یافت و متداول شد. در حقیقت از سفر سوم ناصرالدین‌شاه به اروپا، پلومبیر نام محلی ییلاقی در فرانسه است كه بستنی خوشمزه‌ای در آنجا تهیه می‌شد و نام

ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 1:17 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

زبس بی تاب ِ  آن زلف پریشانم ؛نمی دانم


حبابم ؛ موج سرگردان طوفانم ؟ نمی دانم

حقیقت بود یا دور و تسلسل ؛ حلقه زلفت ؟


هزار و یك شب این افسانه می خوانم ؛ نمی دانم

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو

ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم ؟ نمی دانم

چو اشكی سرزده یك لحظه از چشم تو افتادم


چرا در خانه ی خود عین مهمانم ؟ نمی دانم

ستاره می شمارم سالهای انتظارم را :

هزار و سیصد و چندین و چندانم ؟ نمی دانم 

نمی دانم ؛ بگو عشق تو از جانم چه می خواهد ؟

چه می خواهد بگو عشق تو از جانم ؟ نمی دانم

نمی دانم به غیر از این نمی دانم ؛ چه می دانم

نمی دانم ؛نمی دانم ؛ نمی دانم ؛ نمی دانم  

                                              قیصر امین پور







نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 11:55 AM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

مرز در عقل و جنون باریک است
مارتین رامیرز، در سال1925 خانواده‌اش در مکزیک را رها کرد و به دنبال لقمه نانی به آمریکا رفت. اما بعد از چند سال دچار افسردگی شدید شد و گذارش به پزشکانی افتاد که در او تشخیص اسکیزوفرنی غیرقابل‌درمان دادند. به همین دلیل، مکزیکی بینوا 30سال آخر عمرش را در آسایشگاه‌های روانی گذراند. رامیرز تا زمان مرگش در سال1963، دیگر حرف نزد اما زیاد نقاشی کشید. امروزه نقاشی‌های او جزء برجسته‌ترین نمونه‌های هنر قرن بیستم به شمار می‌روند و خیلی‌ها دنبال پیدا کردن کارهای شناخته نشده او هستند.


ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 11:47 AM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

به نام خدا   

غزالی ، دانشمند شهیر اسلامی ، اهل طوس بود ( طوس قریه‏ای است در نزدیكی مشهد ) . در آن وقت ، یعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نیشابور مركز سواد اعظم آن ناحیه بود و دار العلم محسوب می‏شد . طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می‏آمدند . غزالی نیز طبق‏ معمول به نیشابور و گرگان آمد ، و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد كسب فضل نمود . و برای آن كه معلوماتش فراموش نشود ، و خوشه‏هایی كه چیده از دستش نرود ، آنها را مرتب می‏نوشت و جزوه می‏كرد .آن جزوه‏ها را كه محصول سالها زحمتش بود ، مثل جان شیرین دوست می‏داشت .

ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : چهارشنبه 22 مهر 1388  | 10:04 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

الان که این مطلبو می خوام ثبت کنم داره بارون می باره واین بعد از این همه بی بارونی خیلی خوشحال کننده ست.وقتی داشتم به بارش بارون نگاه می کردم تصنیف ببار ای بارون ببار از استاد شجریان در ذهنم تداعی شد وزمزمه کردم...

 

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


ادامه مطلب




نظرات 0
تاريخ : چهارشنبه 22 مهر 1388  | 9:24 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
این واقعاً باورنکردنی است ولی یک مثال محض از نفرین زندگی گذشته است .

غیر ممکن وجود ندارد .

اسم من نیک ووجیچیچ است .من معلول و بدون عضو به دنیا آمدم و دکترها هیچ توضیح پزشکی برای این نقص مادرزادی من نداشتند . تصور کنید من در زندگی با چه مشکلات و موانعی روبرو بودم .

منبع : www.avijehcenter.ir-مجله آویژه


ادامه مطلب




نظرات 0

تعداد کل صفحات : 102 :: 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 >