روزی در نوک یک برج، عقاب حلزون کوچکی را دید و از او پرسید: ای حلزون کوچک، چه
کسی تو را به اینجا آورده است؟
حلزون جواب داد: من خودم به این جا آمدم
.
عقاب گفت: " باور نمی کنم. تو خیلی کند حرکت می کنی. با این بدن ضعیف چطور می
توانی به بالای برج بیایی؟
حلزون جواب داد: "اگر هر روز کمی جلو بروم حتی با سرعت کم، به مرور زمان می
توانم به نوک برج برسم و باعث تعجب تو شوم
.
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت کامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شركت میگوید: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجامیتوانید حقوق خوبی بگیرید و میتوانید به غذاخوری شركت رفته و هر مقدار غذا كهدوست دارید بخورید. بنابراین فكر كاركنان دیگر را از سر خود بیرون كنید." آدمخوارهاقول میدهند كه با كاركنان شركت كاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس شركت بهآنها سر میزند و میگوید: "شما خیلی سخت كار میكنید و من از همه شما راضی هستم. یكی از خانمهای برنامهنویس ما ناپدید شده است. كسی از شما میداند كه چه اتفاقیبرای او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بیاطلاعی میكنند. بعد از اینكه رئیس شركتمیرود، رهبر آدمخوارها از بقیه میپرسد: "كدوم یك از شما نادونا اون خانومبرنامهنویس را خورده؟"
یكی از آدمخوارها با تردید دستش را بالا میآورد. رهبرآدمخوارها میگوید: "ای احمق! طی این چهار هفته ما رهبران، مدیران و مدیرانپروژهها را خوردیم و هیچ كس چیزی نفهمید و حالا تو اون خانوم را خوردی و رئیسمتوجه شد. پس از این به بعد لطفاً افرادی را كه كار میكنند نخورید
."
منبع: سایت
راهکار مدیریت
دقیق
ادامه مطلب
روزى، یكى نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت اى شیخ!آمدهام تا از اسرار حق، چیزى به من بیاموزى . شیخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بكردند و سر آن محكم ببستند . دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شیخ آنچه دیروز وعده كردى، امروز به جاى آرى. شیخ فرمان داد كه آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا كه سر این حقه باز كنى .))
مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر نكرد و با خود گفت: آیا در این حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند كوشید نتوانست كه سر حقه باز نكند . چون سر حقه باز كرد، موشى بیرون جست و برفت . مرد، پیش شیخ آمد و گفت: ((اى شیخ!من از تو سر خداى تعالىخواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شیخ گفت:
(( اى درویش!ما موشى در حقه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستى كرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوییم؟ )
روزی زن در پیش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبیل ِ منّت یاد می كرد كه: " تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی، كه من در صلاح زبیدۀ وقت و رابعۀ عهدم ".
ادامه مطلب
آموخته ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
ادامه مطلب
رعد و برق اسرارآمیز كاتاتومبو كه با گویش محلی آن را «رلامپاگو دلكاتاتومبو» مینامند یك پدیده منحصر به فرد در دنیاست. در این منطقه 140 تا 160 شب سال و هر شب به مدت ده ساعت و هر ساعت به تعداد حداقل 280 بار رعد و برق میزند. این رعد و برقها بر فراز مرداب روی میدهند و بزرگترین ژنراتور دنیا با بیشترین فركانس محسوب میشوند ولی موجب یك میلیون و صد و هفتاد و شش هزار قطعی برق تا شعاع 400 كیلومتری منطقه میشوند. این رعد و برقها از دیرباز یكی از علائم سودمند برای جهتیابی كشتیها بودهاند. برخورد بادهایی كه از سوی رشتهكوه «آند» به این منطقه میرسند سبب پیدایش طوفانهای نسبتا همیشگی میشوند و رعد و برقها حاصل تخلیه الكتریكی گازهای یونیزه شده بهویژه «متان» كه در نتیجه تجزیه مواد آلی موجود در مرداب بهوجود میآید هستند. این گازها كه از هوا سبكتر هستند بالا میروند و با ابرها برخورد میكنند و سبب پیدایش رعد و برق و شدت یافتن طوفان میشوند. برخی محیطشناسان ونزوئلا درصدد هستند این منطقه را تحت حمایت یونسكو قرار دهند زیرا این پدیده ویژه بزرگترین منبع از نوع خود برای بازسازی لایه ازن سیاره زمین است
حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه اى | ||
گفت یا خوابیست یا وهمى ست ، یا افسانه اى | ||
گفتمش احوال عمر ایدل بگو با ما كه چیست ؟ | ||
گفت یا برقى ست ، یا شمعى ست ، یا پروانه اى | ||
گفتمش این پنج روز نحس چون باید گذشت | ||
گفت در دیرى ، یا بیتى و یا ویرانه اى | ||
گفتمش اینان كه مى بینى بدان دل بسته اند | ||
گفت یا كورند، یا مستند، یا دیوانه اى ) |
ادامه مطلب
زبس بی تاب ِ آن زلف پریشانم ؛نمی دانم
حبابم ؛ موج سرگردان طوفانم ؟ نمی دانم
حقیقت بود یا دور و تسلسل ؛ حلقه زلفت ؟
هزار و یك شب این افسانه می خوانم ؛ نمی دانم
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم ؟ نمی دانم
چو اشكی سرزده یك لحظه از چشم تو افتادم
چرا در خانه ی خود عین مهمانم ؟ نمی دانم
ستاره می شمارم سالهای انتظارم را :
هزار و سیصد و چندین و چندانم ؟ نمی دانم
نمی دانم ؛ بگو عشق تو از جانم چه می خواهد ؟
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم ؟ نمی دانم
نمی دانم به غیر از این نمی دانم ؛ چه می دانم
نمی دانم ؛نمی دانم ؛ نمی دانم ؛ نمی دانم
قیصر امین پور
مرز در عقل و جنون باریک است
مارتین رامیرز، در سال1925 خانوادهاش در مکزیک را رها کرد و به دنبال لقمه نانی به آمریکا رفت. اما بعد از چند سال دچار افسردگی شدید شد و گذارش به پزشکانی افتاد که در او تشخیص اسکیزوفرنی غیرقابلدرمان دادند. به همین دلیل، مکزیکی بینوا 30سال آخر عمرش را در آسایشگاههای روانی گذراند. رامیرز تا زمان مرگش در سال1963، دیگر حرف نزد اما زیاد نقاشی کشید. امروزه نقاشیهای او جزء برجستهترین نمونههای هنر قرن بیستم به شمار میروند و خیلیها دنبال پیدا کردن کارهای شناخته نشده او هستند.
ادامه مطلب
به نام خدا
غزالی ، دانشمند شهیر اسلامی ، اهل طوس بود ( طوس قریهای است در نزدیكی مشهد ) . در آن وقت ، یعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نیشابور مركز سواد اعظم آن ناحیه بود و دار العلم محسوب میشد . طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور میآمدند . غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد ، و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد كسب فضل نمود . و برای آن كه معلوماتش فراموش نشود ، و خوشههایی كه چیده از دستش نرود ، آنها را مرتب مینوشت و جزوه میكرد .آن جزوهها را كه محصول سالها زحمتش بود ، مثل جان شیرین دوست میداشت .ادامه مطلب
الان که این مطلبو می خوام ثبت کنم داره بارون می باره واین بعد از این همه بی بارونی خیلی خوشحال کننده ست.وقتی داشتم به بارش بارون نگاه می کردم تصنیف ببار ای بارون ببار از استاد شجریان در ذهنم تداعی شد وزمزمه کردم...
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
ادامه مطلب
غیر ممکن وجود ندارد .
اسم من نیک ووجیچیچ است .من معلول و بدون عضو به دنیا آمدم و دکترها هیچ توضیح پزشکی برای این نقص مادرزادی من نداشتند . تصور کنید من در زندگی با چه مشکلات و موانعی روبرو بودم .
ادامه مطلب
.: RASEKHOON.NET:.