
ابو الحسن بوشنجى، از جوانمردان خراسان و بسیار عالم و
عابد بود . مدتى او را از شهر خود راندند و به نیشابور آمد . بوشنج یا پوشنگ، نام
منطقهاى است در خراسان آن روز . درگذشت وى در سال 348 ه.ق .اتفاق افتاد
.
نوشتهاند در نیشابور، مردى، درازگوش خود را گم كرد . هر چه گشت، نیافت. دانست كه
خرش را ربودهاند . از مردم پرسید كه اكنون در نیشابور، پارساترین مرد كیست؟ همه
گفتند
:
ابوالحسن
.
جست و ابوالحسن را یافت . نزدش آمد و
گفت
:
خر من را تو بردهاى . اكنون آن را بازده
.
ابو الحسن گفت
:
اى جوانمرد!اشتباه مىكنى
.
من تاكنون تو را ندیدهام و خر تو را نیز نمىدانم كجا است
.
مرد روستایى گفت
:
خیر؛ تو بردهاى
و اگر همین الان آن را باز ندهى، بانگ بر مىآرم و مردم را علیه تو مىشورانم
.
ابوالحسن درماند و از سردرماندگى دست برداشت وگفت
:
خدایا!مرا از دست این مردروستایى نجات ده
.
ناگاه مردى از دور پیدا شد؛ با خود خرى را مىآورد .مرد روستایى خر
خویش را شناخت و به استقبال آن رفت
.
چون درازگوش خود را بازگرفت، به ابوالحسن
گفت
:
اى شیخ!مرا ببخشا. من از اول مىدانستم
كه تو را حاجتى به خر من نیست و تو آن را نبردهاى؛ اما با خود گفتم كه من به درگاه
خدا، آبرویى ندارم تا دعا كنم و او اجابت فرماید . با خود اندیشیدم كه باید صاحب
دلى را به دعا وادارم تا به بركت دعاى او، خر من پیدا شود. پس چنان كردم تا درمانى
و به دعا التجا برى . خداوند، دعاى تو را اجابت كرد و خر من پیدا شد
. برگرفته از: تذكرة الاولیاء، ذكر ابوالحسن بوشنجى و گزیده، ص 357 356 .
.: RASEKHOON.NET:.