تفحص

حتي عراقي‌ها هم بوي خوش شهدا را مي‌فهميدند!

برگ‌هايي از گزارش روزانه تفحص

محمود توكلي، مسئول تفحص لشكر 14 امام حسين(ع)

 

... ستار، افسر استخباراتي عراق، كه بچه‌ها را در داخل خاك عراق همراهي مي‌كند، به نظر مي‌رسد فرد بي‌اعتقادي مي‌باشد. در شروع كار كه از اوقات صبح شروع مي‌شود، به نقطه‌اي اشاره كرد و گفت از اين مكان بوي عطر مي‌آيد و هر جا بوي عطر باشد، شهيد ايراني در آنجا پيدا مي‌شود. بچه‌ها آن محل را به‌وسيله بيل مكانيكي حفاري كردند كه پيكر دو تن از شهداي عزيز كشف شد. هر چند كه بوي مشك و عطر شهدا براي بچه‌هاي تفحص امري طبيعي بود، اما اين عنصر عراقي كاملاٌ تعجب كرده بود و به نتيجه رسيدند كه حتي عراقي‌ها هم بوي خوش شهدا را درك مي‌كنند.


تاول مهتاب

شنبه 4 مهر 1388  9:22 PM

تاول مهتاب

n سيده زهرا برقعي

اوه ... چه عرقي نشسته به تنت، درد داري، نه؟ كمي صبر كن الآن پرستار را خبر مي‌كنم ... چي؟ خبرش نكنم ... ولي تو كه داري مي‌ميري. درد از توي چشم‌هايت پيداست. من با همين يك چشم نيمه سالمم مي‌بينم كه چطور ملحفة سفيد توي دست‌هايت مشت مي‌شود. چطور لب به دندان مي‌گيري و سرت را محكم توي بالش فشار مي‌دهي ...

ـ پرستار! پرستار! ...

اصلا ببينم تو كي آمدي؟ آن وقت كه هر دو تا چشم من توي قفس باندهاي سفيد چند لا مانده بود، صدايي از تو نبود. شنيدم كه گفتند هم‌اتاقي‌ات جور شد. آخر مي‌داني؟ دلم از تنهايي توي اتاق مي‌گرفت. گفته بودم اولين مجروح بعدي را بايد بياورند همين‌جا... من كه چشم‌هايم بسته بود، تو چرا هيچ نمي‌گفتي؟ من آن همه بي‌طاقت نبودم، ولي دلم مي‌خواست چنگ بزنم و باندها را از روي چشم‌هاي گر گرفته‌ام باز كنم ببينم بالاخره اين كه هم‌اتاقي من شده كيه؟ به پرستار مي‌گفتم «اين هم اتاقي من لالِ؟» ... راستي پس اين پرستار چي شد؟ بيشتر از سه بار، اين دكمه لعنتي را فشار داده‌ام. پرستار! ... .


يك باغچه لاله زرد و سرخ

جمعه 3 مهر 1388  1:23 AM

يك باغچه لاله زرد و سرخ

n نرگس قنبري

صداي قرآن مي‏آيد. آفتاب خود را جمع مي‏كند. حالا مي‏فهمم چرا عصرهاي جمعه، بابا به اينجا مي‏آمد. نسيم ملايمي مي‏آيد و برگ‌هاي خشك روي قبرها را اين سو و آن سو مي‏برد. آهي مي‏كشم.

كلمات جلوي چشمانم جان مي‏گيرند: «شهادت: روز هفده شهريور»، درست روز تولدم، جمعه سياه. روزي كه مامان براي خريد نان رفت و ديگر برنگشت. پس از رفتن مامان، بابا، هفده شهريور هر سال دو دسته گل قشنگ مي‏خريد و مي‏آيم قبرستان. عصرهاي جمعه هر وقت مامان را صدا مي‏زنم، شب‌ها به خوابم مي‏آيد و شاخه گل‌ها را مي‏آورد كه توي تاغچه بكارم.

امروز لاله قرمز آوردم؛ مثل همان لاله‏هايي كه توي لوله تفنگ سربازهاي آن روزها بود. وقتي هفت ساله بودم و از مدرسه برمي‏گشتم، سركي هم به گل‌فروشي سر خيابان مي‏كشيدم و از ديدن آن همه گل، غرق شادي مي‏شدم و دلم مي‏خواست همه را براي مامان ببرم. يادم مي‌آيد آن روز عصري كه كيفم را زير بغل گرفته بودم و از مدرسه مي‏آمدم، خيابان شلوغ بود و ماشين‌هاي زيادي كه سرنشينان آن همه نظامي بودند، خيابان را اشغال كرده بودند و مي‏شنيدم كه مردم مي‏گفتند: شاه آمده است. سربازها شاخه‏هاي گل را به سوي ارتشي‌ها مي‏انداختند و صداي «زنده باد شاه!» گوش‌هايم را كر مي‏كرد. سربازي يك لاله سرخ را توي دستم گذاشت و خواست كه آن را به شاه بدهم. سرباز كه سرش را برگرداند، آن را زير روپوشم پنهان كردم كه براي مامان ببرم. روبان‏ قرمز از لابه‏لاي موهايم به زمين افتاد. بوي اسپند و گلاب در هوا پخش بود. فواره‏ها توي هوا چرخي مي‏خوردند و توي حوض وسط فلكه مي‏ريختند. دلم مي‏خواست ببينم شاه چه شكلي است. جمعيت فشار مي‏آوردند و من نگران آن لاله زير روپوشم بودم كه پژمرده نشود. دلم مي‏خواست راه باز مي‏شد و هر چه زودتر آن سمت خيابان مي‏رفتم. دلم پر مي‏زد براي عروسك پشت ويترين؛ عروسكي كه چشم‌هاي عسلي‏اش با آن مژگان بلندش هميشه برق مي‏زد. با دست‌هايم مردم را كنار مي‏زدم كه بتوانم از لابه‏لاي ماشينهاي نظامي به سرعت بگذرم، ولي باز به عقب هولم مي‏دادند و امان نمي‏دادند. شاخه‏هاي گل درون اتومبيل پرت مي‏شد و صداي جاويد شاه، گوشم را آزار مي‏داد. بي خود نبود كه بابا آن روز صورتش را چهار تيغه كرد و لباس‌هاي اتو كشيده‏اش را به تن كرد و غرغر مامان هم بلند شد كه: «اين وسط چي به تو مي‌رسه؟ ....» مامان هميشه عكس شاه را كه بابا توي طاقچه گذاشته بود، پشت‏ و رو مي‏كرد و زير لب ناسزا مي‏گفت.

احساس مي‏كردم كه مامان روبه‏رويم نشسته، لبخند مي‏زند و مي‏گويد: همه چيز تموم شده، ديگر حرص نخور؟

نگاهش كردم، چشمانش برق مي‏زد. با علف‌هاي كنار سنگ قبر بازي مي‏كرد. لاله قرمز را توي دستش گذاشتم، آن را به صورتش چسباند و گفت: بوي لاله‏هاي آن روزها را مي‏دهد.

گفتم: مامان اون عروسكه يادته؟ هموني كه هر وقت نشونت مي‏دادم، مي‏گفتي: پناه بر خدا، عروسك‌هاشون هم لخت و پتي‌اند... . چند دست لباس برايش دوختي، ولي بابا نگذاشت به آنجا برسد كه لباس‌ها را تنش كنم، آن را آتش زد و گفت: عروسك مثل بت مي‏ماند، حرام است. آن روز چقدر گريه كردم. و تو با تكه‏پارچه‏ها و كمي پنبه يك عروسك برايم درست كردي، ولي من فقط آن را مي‏خواستم؛ آن عروسك پشت ويترين را، كه ماه‌ها براي خريدنش صبر كرده بودم. داغش به دلم ماند. براي اينكه حرص بابا را در بياورم، براي عكس شاه سيبيل و دو گوش دراز گذاشتم.

شانه‏هاي مامان مي‏لرزيد، انگار خنده‏اش گرفته، صدايش مي‏آيد كه مي‏گويد: پاشو برو خونه، بابايت منتظره!

صداي اذان تو گوش‌هايم پيچيد. غروب شده بود، بوي گلاب مي‏آمد، به عقب برگشتم، زني نشسته بود و شيشه گلاب را روي سنگ قبر پسر سيزده ساله‏اش مي‏ريخت، روي سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهريور.‌»

آن روز عصر هم بوي گلاب، خيابان را برداشته بود. وسط خيابان گير افتاده بودم، يكي از ارتشي‌ها چند تا شكلات برايم انداخت. صورتم را بر‏گرداندم، از هر كسي كه لباسش مثل شاه بود بدم مي‏آمد.

شكلات‌ها را با پا، زير ماشين‌ها پرت كردم، دنبال راه فرار مي‏گشتم كه بازويم سوخت، نيشگون پدر بدجوري بود، به نفس نفس افتادم. پدر با لب‌هايش بازي مي‏كرد و شكلاتش را در دهانش مي‏چرخاند. با حرص تمام گفت: «اين وسط وول مي‏خوري كه چي بشه؟» چند شاخه گل توي دستش بود، دو تاي آنها را توي دستم گذاشت و گفت: هر وقت گفتم، پرتاب كن توي آن اتومبيلي كه مي‏آيد، فهميدم كه شاه دارد مي‏آيد، گفتم: «بابا تو هم بيا اون عروسكه را ببين.» با خشم نگاهم كرد، گل‌ها را به سرعت توي كيفم گذاشتم و از لابه‏لاي ماشين‌ها مثل برق گذشتم. به طرف مغازه رفتم. لب‌هاي عروسك يك‏ور بود، انگار بغض گرفته بود. در مغازه بسته بود و فروشنده روي پله نشسته بود و تخمه مي‏خورد و پوست‌هايش را كف پياده‏رو پرت مي‏كرد و با چشمان گشادش، خيابان و ارتشي‌ها را نگاه مي‌كرد، شاه نزديك شده بود.

همه سربازها و افسران سلام نظامي مي‏دادند و پدر را مي‏ديدم كه گل‌ها را به طرف اتومبيل شاه مي‏انداخت و صداي «جاويد شاه» او با جمعيت همراه شد و در گوش‌هايم تابي خورد و سرم سوت كشيد. گوش‌هايم را گرفتم. عروسك هم عصباني بود، دلم ضعف مي‏رفت براي آن نگاه عسلي‏اش. روبه‌روي فروشنده ايستادم و پرسيدم: قيمتش چقدر است؟ نگاه بي رمقي به من انداخت و گفت: وقت گير آوردي بچه؟ اگر مي‏دانست كه چه روزها به خاطر آن ساعت‌ها پشت ويترين ايستاده‏ام و نگاهش كرده‌ام... . باز گفتم: «آقا، چقدر؟» نگذاشت حرفم تمام بشود، هولم داد عقب، خوردم به ديوار، گل لاله از زير روپوشم به زمين افتاد و زير پاهاي سنگين مردم له شد. آن شب تا صبح خواب عروسك را مي‏ديدم، مطمئن بودم كه بابا هم تا صبح خواب شاه را مي‌ديد و مامان ...

صداي مامان مي‏آيد: من هم تا صبح خواب تو را مي‏ديدم. لاله قرمز را به‌ طرفم گرفت و گفت: بگذار كنار گل‌ها توي باغچه، ديگه برو پدرت منتظره! نفسي كشيدم، مامان رفته بود. پروانه‏اي روي مزار مامان اين سو و آن سو مي‏پريد. آن روز هم كه مامان رفت و ديگر برنگشت، پس از رفتن مامان، پدر سيگار مي‏كشيد، سينه‏اش دائم خس خس مي‏كرد. دكتر كشيدن سيگار را براي قلبش مثل سم مي‏دانست، ولي گوش پدر بدهكار نبود و كنار باغچه مي‌نشست و دود سيگارها را حلقه حلقه بيرون مي‏فرستاد و به لاله‏هاي قرمز نگاه مي‏كرد. يك روز عصر كه از مدرسه مي‏آمدم، ديدم آلبوم تمبر و آلبوم اسكناس‌هايي را كه عكس شاه روي همه آنها خود‏نمايي مي‏كرد، پدر وسط حياط گذاشته و آتش زده بود.

سردم شده بود، با مامان خدا حافظي كردم. قدم‌هايم روي سنگ‌هايي كه كلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم مي‏خورد، به كندي جلو مي‏رفت. دلم مي‏خواست سرم را روي شانه‏هاي پدر بگذارم و اشك بريزم، براي آن سال‌هايي كه به جاي مادر نوازشم مي‏كرد.

بوي گل ياس مي‏آمد. درخت‌هاي ياس دو طرف مزار شهدا را گرفته بودند؛ شهداي انقلاب و شهداي جنگ. سال‌هاي اول جنگ كه پدر به جبهه رفت، مادر بزرگ، هر شب از آن روزهاي انقلاب و راهپيمايي‌ها و تظاهرات برايم مي‏گفت. از بچه‏هايي كه توي جبهه‏ها مي‏جنگند و ايثار مي‏كنند.

در را باز كردم، سكوت سنگيني خانه را گرفته بود. لامپ اتاق پدر روشن بود. از پنجره نگاهي كردم، روي سجاده مادر نشسته بود و تسبيح لابه‏لاي انگشتانش آويزان بود. روي طاقچه، عكس مادر كنار قاب عكس امام نگاهم مي‏كرد، هر دو لبخند مي‏زدند. صداي مامان توي گوشم پيچيد: مواظب پدرت باش! كنار پدر نشستم، سرش روي شانه‏هايش خم شده بود و نگاهش در نگاه مادر گره خورده بود. لبخند كمرنگي گوشه لبانش ماسيده بود، تاپ تاپ قلبش نمي‏آمد، پيشاني‏اش سرد بود، سرد سرد. لبخند مادر پررنگ‏تر شده، حتماً از آمدن پدر خوشحال بود. حتما پدر امشب راحت‏تر مي‏خوابد.

صداي مادر مي‏آمد، قدري گرفته بود «امام، پدر همه شماست، بايد قول دهي هيچ وقت او را تنها نگذاري؟»

عكس امام را روي سينه‏ام فشردم، صداي مهربان او مي‏آمد: «ما به پشتيباني اين ملت احتياج داريم.»

دستي روي صورت امام كشيدم و زير لب گفتم: «پشت جبهه به كمك ما نياز دارند. شما هم بايد كمك كني.» اشك‌هايم روي قاب عكس امام مي‏ريخت، چشم‌هاي امام برق مي‏زد. يه جور مي‌گفت كه موفق مي‌شوم.

پدر را به پشت خواباندم، بالاي سرش قرآن خواندم. صداي تلاوت قرآن نيز از دورها مي‏آمد، شايد شهيد ديگري مي‏آمد و حجله ديگري روشن مي‌شد.

صورتم را به پنجره چسباندم، پنجره را بخار گرفت. لاله‏هاي باغچه همراه با نسيم، تكان مي‏خوردند. لاله‏هاي قرمز و لاله‏هاي زرد، باغچه را پر كرده بود. بايد به آنها برسم، نبايد پژمرده شوند، تا روزي كه امام به شهرمان بيايد قدم‌هايش را گلباران كنم، شايد شهداي ديگري بيايند و پيكرشان را پر از گل‌هاي سرخ و زرد كنم.

گريه امانم نمي‏داد، بغض مانده در گلويم. فريادم در فضا مي‌چرخيد و به گوش‌هايم برمي‏گردد: «ما همه سرباز توييم خميني.»

امام نگاهم مي‌كند و مي‏خندد، مامان هم مي‏خندد و پدر كه آرام خوابيده است و لبخند مي‏زند.

بايد بروم، پشت جبهه‏ها به ما احتياج دارند، همه آنها برادرهاي من هستند، بايد بروم و قطره‏هاي آب را بر لبان خشكيده‏شان بريزم، شايد هم امام بالاي سرشان بيايد، و لاله‏هاي سرخ را آنجا نثار قدم‌هايش كنيم، شايد ... شايد.

 

صداي اذان تو گوش‌هايم پيچيد. غروب شده بود، بوي گلاب مي‏آمد، به عقب برگشتم، زني نشسته بود و شيشه گلاب را روي سنگ قبر پسر سيزده ساله‏اش مي‏ريخت، روي سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهريور.‌»

 

سردم شده بود، با مامان خدا حافظي كردم. قدم‌هايم روي سنگ‌هايي كه كلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم مي‏خورد، به كندي جلو مي‏رفت. دلم مي‏خواست سرم را روي شانه‏هاي پدر بگذارم و اشك بريزم، براي آن سال‌هايي كه به جاي مادر نوازشم مي‏كرد.

 

لاله‏هاي قرمز و لاله‏هاي زرد، باغچه را پر كرده بود. بايد به آنها برسم، نبايد پژمرده شوند، تا روزي كه امام به شهرمان بيايد قدم‌هايش را گلباران كنم، شايد شهداي ديگري بيايند و پيكرشان را پر از گل‌هاي سرخ و زرد كنم.


  • تعداد صفحات :4
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4