تاول مهتاب

n سيده زهرا برقعي

اوه ... چه عرقي نشسته به تنت، درد داري، نه؟ كمي صبر كن الآن پرستار را خبر مي‌كنم ... چي؟ خبرش نكنم ... ولي تو كه داري مي‌ميري. درد از توي چشم‌هايت پيداست. من با همين يك چشم نيمه سالمم مي‌بينم كه چطور ملحفة سفيد توي دست‌هايت مشت مي‌شود. چطور لب به دندان مي‌گيري و سرت را محكم توي بالش فشار مي‌دهي ...

ـ پرستار! پرستار! ...

اصلا ببينم تو كي آمدي؟ آن وقت كه هر دو تا چشم من توي قفس باندهاي سفيد چند لا مانده بود، صدايي از تو نبود. شنيدم كه گفتند هم‌اتاقي‌ات جور شد. آخر مي‌داني؟ دلم از تنهايي توي اتاق مي‌گرفت. گفته بودم اولين مجروح بعدي را بايد بياورند همين‌جا... من كه چشم‌هايم بسته بود، تو چرا هيچ نمي‌گفتي؟ من آن همه بي‌طاقت نبودم، ولي دلم مي‌خواست چنگ بزنم و باندها را از روي چشم‌هاي گر گرفته‌ام باز كنم ببينم بالاخره اين كه هم‌اتاقي من شده كيه؟ به پرستار مي‌گفتم «اين هم اتاقي من لالِ؟» ... راستي پس اين پرستار چي شد؟ بيشتر از سه بار، اين دكمه لعنتي را فشار داده‌ام. پرستار! ... .

حالا قدري تحمل كن، اين‌طوري هم نگاهم نكن. توي جبهه براي خودم كسي بودم. تا فرياد مي‌زدند «امدادگر!» مي‌جنبيدم و يك نفس تا بالاي سر مجروح، مي‌دويدم. هميشه خدا خدا مي‌كردم يك ته جاني برايش مانده باشد كه بشود به برگشتنش اميدوار بود. خداييش فكر كنم اين شهدا بدجوري يقه مرا بگيرند. روحشان مي‌خواست بپرد و من سفت گرفته بودمش. هي تنفس و احياي قلب ... انگشتم را فرو مي‌كردم توي استخوان و سرب داغ را از تن خسته‌شان بيرون مي‌كشيدم. انگشت‌هايم را ببين كه چه پوست كلفت شده‌اند. كارم شده بود تركاندن تاول‌هاي دستم. نمي‌دانم داغيِ سرب بيشتر بود يا داغي خونشان. شايد به همين خاطر بود كه تا تير به كمرم خورد و با صورت زمينم انداخت، فوري دست بردم سمت سوراخ تير. هم خون داغ بود و هم سرب. داشتم مي‌سوختم كه خرده‌تركش‌ها آمدند و شدند مهمان اين چشم‌هاي ميشي.

حالا اين‌جوري با آن چشم‌هاي ميشي پر از دردت نگاهم نكن. خيلي حرف زدم نه؟! حالا نمي‌دانم اين پرستار شب كدام سوراخي رفته كه پيدايش نيست. جاني هم ندارم كه فرياد بزنم. پرستار! آخه كجايي تو! پرستار! ... من اصلاً ‌نمي‌دانم كجاي تنت زخم برداشته كه اين‌طور مثل مار زخمي در خودت مي‌پيچي. امدادگر قطع نخاع هم نوبره به خدا! چقدر عرق كرده‌اي، اين قدر تكان نخور سرم به دستت وصل است. با توام پسر! تو چرا اين‌قدر مي‌لرزي؟ بسيجي كه لرز ندارد. لااقل جلوي اين امدادگر خط مقدم پرپر نزن. لامصب يه چيزي بگو. بگو كجايت درد مي‌كند؟ اين‌طور كه تو توي ملحفة سفيد مچاله شده‌اي، آدم ديگر دلش به زنده ماندن نيست. همة رگ‌هايت را پاره كردي بس كه سوزن سرم توي دستت چرخيد. آخ، پرستار! پرستار بيا! اتاق بيست و سه ... دِ لعنتي كجايي؟ ... سوادم هم ته كشيده، ما امدادگرها بايد در لحظه، بالاي سر مجروح باشيم، بايد نبض مجروح توي دست‌هاي ما باشد. من از اين ور اتاق چطور امدادگري كنم. شده مثل آن دفعه كه پشت خاكريز باران گلوله بود. سرم را نمي‌شد بلند كنم، حسين ده قدمي من افتاده بود و تركش يكراست آمده بود تا كنار شاهرگش، خرخر مي‌كرد. هر كار كردم ديدم نمي‌شود. از آن دور برايش والعصر خواندم. «والعصر» را دوست داشت. شد اهل ايمان و بلا ... و بعد پريد.

البته حسين وضعش با تو فرق مي‌كرد، تو خوب مي‌شوي. آخ پرستار! بالاخره اومدي؟!‌ ... صد دفعه صدايت كردم. آدم بميرد بهتر از اين است كه منتظر شما بماند، اين هم‌اتاقي من ...

ـ شلوغ نكن آقا مرتضي! اگه بدوني اون يكي بخش چه خبره! توي يك ساعت قبل، چهار تا شهيد داشتيم. بچه‌ها يكي يكي پر زدند.

پرستار راست مي‌گفت. سر و صورت عرق كرده و روپوش خوني‌اش گواه بود.

ـ الآن يه كمي آروم شد وگرنه تا يك دقيقة پيش مثل بيد مي‌لرزيد. داشتم ديوانه مي‌شدم. يك كلمه كه حرف نمي‌زنه ... چت شد پرستار؟ چرا اينطوري شل شدي؟ ها... حرف بزن فقط نگو كه...

ـ چهار تا شد پنج تا!

ـ اما اون كه چيزيش نبود؟ .... و ملحفه را با شتاب كنار زد. تازه داشت لكه‌هاي خون روي ملحفه را با همان يك چشم نيمه سالمش مي‌ديد و شكم هم‌اتاقي را كه غرق خون بود. نور مهتاب يكراست داشت توي زخم را مي‌پاييد. پرستار سريع به خودش آمد و خواست تخت را بيرون ببرد كه امدادگر گوشة تخت شهيد را گرفت و به زور خودش را بلند كرد و تا پرستار به خودش بجنبد، دستش را گذاشت روي جگر هم‌اتاقي. داغ بود، داغ‌تر از سرب و خون ... و مثل يك كودك آرام گرفته بود، درست مثل كودكي كه در آغوش پدرش در حلبچه آرام گرفت.

فردا كف دست امدادگر، تاول زده بود.