تاول مهتاب
شنبه 4 مهر 1388 9:22 PM
n سيده زهرا برقعي اوه ... چه عرقي نشسته به تنت، درد داري، نه؟ كمي صبر كن
الآن پرستار را خبر ميكنم ... چي؟ خبرش نكنم ... ولي تو كه داري ميميري. درد از
توي چشمهايت پيداست. من با همين يك چشم نيمه سالمم ميبينم كه چطور ملحفة سفيد
توي دستهايت مشت ميشود. چطور لب به دندان ميگيري و سرت را محكم توي بالش فشار
ميدهي ... ـ پرستار! پرستار! ... اصلا
ببينم تو كي آمدي؟ آن وقت كه هر دو تا چشم من توي قفس باندهاي سفيد چند لا مانده
بود، صدايي از تو نبود. شنيدم كه گفتند هماتاقيات جور شد. آخر ميداني؟ دلم از
تنهايي توي اتاق ميگرفت. گفته بودم اولين مجروح بعدي را بايد بياورند همينجا...
من كه چشمهايم بسته بود، تو چرا هيچ نميگفتي؟ من آن همه بيطاقت نبودم، ولي دلم
ميخواست چنگ بزنم و باندها را از روي چشمهاي گر گرفتهام باز كنم ببينم بالاخره
اين كه هماتاقي من شده كيه؟ به پرستار ميگفتم «اين هم اتاقي من لالِ؟» ... راستي
پس اين پرستار چي شد؟ بيشتر از سه بار، اين دكمه لعنتي را فشار دادهام. پرستار!
... .