فاضل نظري

پنج شنبه 23 مهر 1388  10:27 PM

هستي نه از پياله، نه از خم شروع شد

از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آيينه خيره شد به من و من به آينه

آن‌قدر خيره شد كه تبسم شروع شد

خورشيد ذره‌بين به تماشاي من گرفت

آن‌گاه آتش از دل هيزم شروع شد

وقتي نسيم آه من از شيشه‌ها گذشت

بي‌تابي مزارع گندم شروع شد

موج عذاب يا شب گرداب هيچ‌يك

دريا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

اطفال دست خود چه بگويم كه ماجرا

از ربّناي ركعت دوم شروع شد

در سجده توبه كردم و پايان گرفت كار

تا گفتم «السلام عليكم» شروع شد

فاضل نظري


تا چند

سه شنبه 21 مهر 1388  8:34 PM

تا چند

امير اكبرزاده

 

چقدر چله‌نشيني؟ ... چهل ...چهل ... تا چند؟

چقدر جمعه گذشت و نيامدي، سوگند

به دانه دانه تسبيح مادرم، موعود!

كه بي ‌تو هيچ نيامد به ديدنم لبخند

كه روزها همه مثل هم‌اند ـ سرد و سياه ـ

غروب‌ها و سحرهاش خسته‌ام كردند

كشانده‌اند مرا روزها به تنهايي

گمان كنم كه مرا منتظر نمي‌خواهند!

 

تو نيستي و جهانم پر از فراموشي‌ست

جهان عاشقي‌ام را غروب‌ها آكند...

تو نيستي كه قيامت كني به آن قامت

تو نيستي كه درختان به خويش مي‌بالند!

تو نيستي و... چقدر از زمان من باقي‌ست

چقدر بي‌تو بگويم غزل غزل، يك بند

به چشم‌هاي كسي احتياج دارد كه

زند به شاخة ادراك خاكي‌اش پيوند

به چشم‌هاي كسي كه شبيه يك منجي

زلال، آبي، روشن ـ شبيه تو ـ باشند

 

چقدر چله نشيني؟ چقدر ندبه و اشك؟

چقدر بي‌تو سرودن قصيده‌هاي بلند؟


  • تعداد صفحات :2
  • 1  
  • 2