وقتي هواي شهر نفس‌گير مي‌شود...

حسن ابراهيم‌زاده

سال 1374 اعمال حج تمتع را تمام كرد و از احرام خارج شد. لباس احرامش را شست و خشك كرد و بعد، از همة همسفرانش خواست تا بر روي لباس احرامش بر اسلام و ايمان «محمدجعفر نصر اصفهاني» شهادت دهند. آن روز همه لباس احرامش را امضا كردند.

سال 1375 يكي از همرزمانش در بيمارستان به ملاقاتش رفت تا بي‌پرده خبر تأثيرات بمب‌هاي شيميايي را بر روي اين فرماندة تيپ يك لشكر پياده ثامن‌الائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالي شود. آهسته به او نزديك شد، سرش را به سينه‌اش گذاشت و زار زار گريه كرد و حقيقت را به او گفت: «حاجي، دكترها جوابت كرده‌اند!» و او سر همرزمش را نوازش كرد و با كمال آرامش گفت: «من بايد در بيت‌المقدس5 شهيد مي‌شدم، خدا لطف كرد تا به حج مشرف شوم، به سوريه بروم و از همه مهم‌تر اينكه افتخار پيدا كردم كه سرباز ثامن‌الائمه(ع) بشوم.»

در سال 1359 با شروع جنگ، به اتفاق چند نفر از دوستانش داوطلبانه به جبهه‌ها شتافت و در همان سال‌هاي اوليه جنگ در منطقة عملياتي سوسنگرد مجروح و به بيمارستان منتقل شد. اين اولين مجروحيت مرد سنگرها بود كه مجروح شدن‌هايش را از ماه‌هاي آغازين در سال 59 به آخرين ماه‌هاي جنگ پيوند زند؛‌ او در تيرماه 1367 در منطقه مريوان و پنجوين عراق، علاوه بر مجروحيت شديد با سلاح‌هاي سنگين، شيميايي هم شد.

 

 

خطبة عقد را كه خواندند، براي اولين بار مي‌خواست همسرش را از تهران به اصفهان بيرد؛ به جاي بردن او به جاهاي ديدني، يكراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهيدش، و وقتي با اعتراض خواهرش روبه‌رو شد كه «اين كار تو بر روحيه‌اش اثر منفي دارد» گفت:

 

«اشتباه تو همين جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفي داشتم. او يك رزمنده است و بايد بداند، راهي كه من انتخاب كرده‌ام به كجا مي‌رسد، راه من راه شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم كه به او بگويم خود را براي چنين لحظه‌اي آماده كند، اگر مرا انتخاب كرده است، بايد در اين راه مرا ياري كند.»

 

 

ازدواج او را از تفنگ و كوله‌پشتي و سنگر جدا نكرد. به همسرش گفت: «من به درد پشت ميز نمي‌خورم. جاي من توي منطقه است» ساكش را برداشت و به سنگر برگشت. هر جا خطر بود، او هم بود. او كسي بود كه در آغاز خدمت خود و در اوج ناامني‌هاي كردستان داوطلب خدمت در لشكر 28 كردستان شده بود و پس از گذراندن دورة مقدماتي و ابتدايي خدمت در اين لشكر، از فرمانده خود پرسيده بود: «سخت‌ترين محل خدمت شما كجاست؟ مرا به آن يگان بفرستند!» نصر، گروهان خود را در منطقه‌اي مستقر كرد كه در ناامني كامل ميان نيروهاي عراقي و عناصر ضد انقلاب بود و تداركات و مهمات و آذوقه را بايد با طناب بالا مي‌كشيدند.

 

هر جا خطر بود، او هم بود. در ماه‌هاي آخر جنگ، در حالي كه به شدت بيمار بود، خود و گروهانش را براي كمك نيروهاي لشكر 28 مستقر در ارتفاعات قلنجان و تپه مرزي 1500 منطقه عمومي رساند. او در پاسخ به يكي از فرماندهان كه از او خواست كمي استراحت كند و سپس وارد عمل شود گفت: «هميشه آرزوي چنين لحظاتي را داشتم كه بتوانم انتقام خون شهداي سوسنگرد و هويزه را از دشمن بعثي بگيرم. پس جاي درنگ نيست و بايد به وظيفة الهي خود هر چه زودتر عمل كنم، غفلت جايز نيست.»

 

دوست داشت انتقام خون شهيدان آسماني‌سيرت را از اهريمنان انسان‌صورت بگيرد، اما اين انگيزه براي محمدجعفر نصر به معناي زير پا گذاشتن عطوفت و مهرباني و اخلاق اسلامي در جنگ نبود؛ وقتي در بيمارستان به خاطر جراحاتش بستري بود به ملاقات‌كنندگان خود كه دور تختش جمع شده بودند، گفت «به عيادت اسراي مجروح عراقي كه در سالن ديگر هم بستري هستند برويد!»

 

 

نصر در هشت سال دفاع مقدس و رفتن در دل خطرات، به دنبال حقيقتي بود كه تنها با پوشيدن رداي شهادت مي‌توانست به آن دست يابد. در عمليات بيت‌المقدس5 به يگان او مأموريتي ويژه داده شده بود. يك نفر كه دوست داشت محمدجعفر براي انقلاب و نظام و ارتش بماند، به او پيشنهاد داد تا در اين عمليات شركت نكند. نصر خيلي ناراحت شد و گفت: «يك عمر است دنبال چنين لحظه‌اي هستم. حالا كجا بروم!» آن روز با يگانش به دل دشمن زد و حماسه‌اي ديگر بر حماسه‌هاي دليرمردان ارتش جمهوري اسلامي افزود.

 

 

در اوج درگيري‌ها و مظلوميت‌ بچه‌هاي جنگ كه در حال گذراندن دوران خدمت سربازي بود، تصميم گرفت تا زماني كه جنگ ادامه دارد، سنگر را رها نكند. اما دوست داشت عضو ارتش يا سپاه شود. سر دو راهي كه كدام لباس مقدس را بپوشد، لباس سپاه يا ارتش را، شبي در خواب ديد كه به محضر وجود مقدس امام زمان(عج) شرفياب شده است و از آن حضرت كسب تكليف مي‌كند كه حضرت به او فرمودند «ارتش به شما نياز بيشتري دارد، به ارتش برويد». محمدجعفر نصر در طول خدمتش همواره خود را سرباز امام زمان(عج) مي‌دانست، روزي در گوشه‌اي تنها مشغول تلاوت قرآن بود كه متوجه شد سربازي چند گالن نفت را به سوي محل استقرار نيروهاي او مي‌برد؛ به طرفش رفت و كمكش كرد. در بين راه سرباز كه نمي‌دانست كه نصر فرمانده است، از او پرسيد: «تو هم سرباز اينجايي؟» پاسخ داد: «ما همه سرباز امام زمان(عج) هستيم.» در ارتش، به قوانين و مقررات كاملاً پاي‌بند بود. در دوران فرماندهي‌اش در ميدان صبحگاه و هنگام خبردار طولاني، جاي تركش در كمرش به شدت درد مي‌كرد، اما هرگز به خود اجازه نمي‌داد جلوي دانشجويان از حالت خبردار خارج شود.

 

 

سر سال، خمس مالش را حساب مي‌كرد. هر گاه حرفي نمي‌زد و يا كار خاصي نداشت، لبش به ذكر گفتن و صلوات مشغول مي‌شد. با روزه گرفتن ماه‌هاي رجب و شعبان كه بيشتر بدون سحري مي‌گرفت، به استقبال ماه رمضان مي‌رفت. آن‌قدر با روزه گرفتن مأنوس بود كه پس از عمل جراحي معده، به‌خاطر جراحات شيميايي در سال آخر عمرش، به شدت نگران روزة ماه رمضان بود و در بستر بيماري دعا كرد: «خدايا عمرم را تمام كن اگر باشم و نتوانم روزه بگيرم.»

 

 

به حضرت زهرا(س) ارادتي خاص داشت. جلوتر از سادات راه نمي‌رفت، به سادات مي‌گفت: «اگر من جلوتر از شما حركت كنم، فرداي قيامت در برابر بي‌بي فاطمه زهرا(س) جوابي ندارم.» هميشه آرزو داشت كه خداوند فرزند دختر به او بدهد تا نامش را «زهرا» بگذارد. خداوند هم در روز تولد حضرت زهرا(س) دختري به او عطا كرد و نصر هميشه مباهات مي‌كرد كه در تمامي فاميل، زهراي كوچك او، تنها دختري است كه در روز ميلاد حضرت زهرا(س) به دنيا آمده است.

 

در روزهاي آخر جنگ،‌ وقتي تركش پهلو و پايش را شكافت، روي تخت بيمارستان گريه مي‌كرد. مي‌گفت: «يا فاطمه الزهرا(س)» «يا حسين شهيد» «آيا من لياقت شهادت و ديدار شما بزرگواران را ندارم.»

 

قطعنامه كه پذيرفته شد، هميشه در اينكه در فضاي آلودة شهر تنفس مي‌كند، به خود مي‌پيچيد و حسرت مي‌خورد و مي‌گفت: «در شهر نمي‌گذارند آدم خواب ائمه و حضرت زهرا(س) را ببيند.»

 

 

او كه به شهادت به چشم معشوقي مي‌نگريست كه بايد روزي در كنار او آرام گيرد، در شهريور سال 1399 در اصفهان ديده به جهان گشوده بود و مصداق بارز اين جمله رهبر انقلاب حضرت آيت‌الله خامنه‌اي بود كه فرمود: «خطر مرگ كوچك‌تر از آن است كه مردان صالح خدا را از راه او بازدارد» سرانجام در نوزدهم آبان‌ماه 1375 واژة زيباي «شهادت» را همنشين نام زيباي خود كرد و با بر تن كردن لباس احرامي كه در ايام حج به امضاي مؤمنان رسانده بود، به ديدار امام و ياران شهيدش رفت. وصيتنامه‌اش را كه باز كردند اولين جمله‌اي كه به چشم مي‌خورد، توحيد و عبوديت و فناي در محبت اهل‌بيت عصمت و طهارت(ع) بود:

 

بسم‌الله الرحمن الرحيم

 

وصيت‌نامة بندة روسياه خدا محمد جعفر نصر

ذرات وجودم به وحدانيت و رسالت محمد(ص) و ولايت حضرت علي(ع) و يازده فرزند معصوم پسر ابوطالب شهادت مي‌دهد...