روي‌ موج‌ جنون‌

محمدپور، اسماعيل‌ ـ رشت

جمله‌اش‌ مبتدا نمي‌خواهد، لحظه‌هايش‌ پر از خبر شده‌ است‌

تيترهاي‌ عزيز بنويسيد، سرفه‌‌هايش‌ شديدتر شده‌ است‌

بنويسيد «داشت‌ مي‌سوزد!»، بنويسيد «داشت‌ مي‌ميرد!»

در نفس‌هاي‌ لختة اين‌ مرد، گاز اعصاب‌ شعله‌ور شده‌ است‌

چشم‌‌هايش‌ دو تيلة ساكت‌، دست‌هايش‌ دو تكه‌ چوب‌، آري‌

دوست‌ دارد بغل‌ كند او را، تازه‌ اين‌ روزها پدر شده‌ است‌

دوست‌ دارد بغل‌ كند او را، دوست‌ دارد كه‌ حس‌ كند او را

دوست‌ دارد كه‌ حس‌ كند بابا، ديگر آمادة سفر شده‌ است‌

گاه‌ خيره‌ به‌ دور مي‌گريد...، گاه‌ خيره‌ به‌ خويش‌ مي‌خندد...

گريه‌ و خنده‌، هر دو را عشق‌ است‌، عشق‌ اين‌گونه‌ دردسر شده‌ است‌

بيست‌ويك‌ سال‌ روي‌ موج‌ جنون‌، بيست‌ويك‌ سال‌، ربّنايش‌ خون‌

... و دعايي‌ كه‌ مرگ‌ مي‌خواهد، ... و دعايي‌ كه‌ بي‌ اثر شده‌ است‌