اميد مهدي‌نژاد

بيا و قافله‌ها را به راه برگردان

به پايتخت زمين پادشاه برگردان

به بادهاي پريشان امانتي بسپار

عصاي معجزه در دست روي صحنه بيا

و مار شعبده را در كلاه برگردان

بياد گلة بي‌پاسبان حيران را

از آستانة كشتارگاه برگردان

ستاره از رمق افتاد، شب مضاعف شد

چراغ راهنما را به ماه برگردان

به يك اشاره قطار غرور انسان را

از انتهاي همين ايستگاه برگردان

ميان خيل خدايان تازه، گم شده‌ام

مرا به آن طرف لا اله برگردان