با نامه‌هايت بوي باران مي‌فرستادي

نجمه بنائيان بروجني ـ بروجن

يك جفت پوتين مانده با يك پيرهن تنها

با خاطرات كهنة اين پيرزن تنها

يادش به خير، آن روز از قرآن ردش مي‌كرد

با كاسة آبي كه مي‌لرزيد و... زن تنها

در چشم‌هايش خيره ماند و: زود برگردي

سخت است توي غربت اين شهر، من تنها...

شب‌هاي سختي بود، باور كن براي تو

دلتنگ بودم، ياد چشمانت، صداي تو

روحم فرو مي‌ريخت، هي ديوانه‌ام مي‌كرد

اما صبورم كرده انگاري خداي تو

تكرار مي‌كردم كه امشب... نه، نه فردا صبح

حتماً مي‌آيي يا خودت، يا نامه‌هاي تو...

 

با نامه‌هايت بوي باران مي‌فرستادي

بويي شبيه نان و ريحان مي‌فرستادي

هر وقت تنهايي مرا اندوهگين مي‌كرد

روز تولد مي‌شدي، جان مي‌فرستادي

در پاكتي كه بوي باروت و شهادت داشت

با خاك‌هاي جبهه، ايمان مي‌فرستادي

سر كرده‌ام با يك دهه پاييز، دور از تو

با روزهاي سرد و دردانگيز، دور از تو

ارديبهشت از چشم‌هايم شرم خواهد كرد

مرداد هم، آذر و بهمن نيز دور از تو

در صفحه‌هاي خستة تقويم مي‌ميرند

مثل من از غصه‌ات لبريز، دور از تو

من خواب ديدم خانة ما مثل سنگر شد

در عكس‌هايت، هر چه تو يك جور ديگر شد

دستي تكان دادي و دور و دورتر رفتي

تصويرت انگاري به خون غلتيد و پرپر شد

تو مثل يك نور سپيد از پيش من رفتي

مثل كسي كه ناگهان شكل كبوتر شد!

شكل كبوتر شد كه پابرجا بماني تو

مثل شكوه و آبي دريا بماني تو

دور از تمام چشم‌هاي شور و بد ـ تنها

مثل نگيني سبز بر دنيا بماني تو

شكل كبوتر شد كه‌اي آباد، اي ايران

تا زنده است و زنده‌اي، زيبا بماني تو