راه ناتمام

قيصر امين‌پور

آن‌روز

بگشوده بال و پر

با سر به سوي وادي خون رفتي

گفتي:

ديگر به خانه باز نمي‌گردم

امروز من به پاي خود رفتم

فردا

شايد مرا بياورند به شهر

بر روي دست‌ها

اما؛

حتي تو را به شهر نياوردند

گفتند:

چيزي از او به جاي نمانده

جز راه ناتمام!