اين دژ هرگز گشوده نخواهد شد (دزفول)
یک شنبه 1 آذر 1388 7:59 PM
اين دژ هرگز گشوده
نخواهد شد (دزفول) «دزفول
را فراموش نكنيد»! اين جملهاي بود كه در پايگاههاي هوايي عراق، براي خلبانها
درشت نوشته بودند. دزفول
دروازه خوزستان بود و خوزستان دروازه ايران. اين را هم دزفوليها خوب ميدانستند و
هم بعثيها. از همان روزهاي اول، مردم دزفول فهميده بودند كه بايد بمانند، مقاومت
كنند، مجروح شوند و شهيد بدهند، تا شهرهاي ديگر بمانند. آنها ياد گرفته بودند كه
چطور با يك موشك كه از ناكجا آباد بر سرشان فرود ميآيد، كنار بيايند. مثل آن مادر
پيري كه دو تا از پسرهايش شهيد شده بودند، آمده بود كوچه را آب و جارو ميكرد. ميگفت
كه دلم ميخواهد وقتي بسيجيها آمدند اينجا، ببينند كه ما هنوز هستيم و پشتشان را
خالي نكردهايم. يا مثلاً آن روز كه انتخابات رياست جمهوري بود. شب قبلش پنج تا
خمپاره زدند به شهر، فردا مردم شهدايشان را بردند سردخانه، بعد رفتند به
كانديدايشان رأي دادند، بعد شهدايشان را بردند به سمت گلزار شهدا تا بگويند نبض
حيات، نبض اسلام و انقلاب هنوز در دزفول ميزند. اولويتها
براي مردم معلوم بود. راهپيمايي روز قدسشان را زير موشكباران انجام ميدادند. در
سختيها هم اصلاً اهل كوتاه آمدن نبودند. براي مقابله با عراقيها، اسلحه كم داشتند.
مردانه يك نارنجك ميانداختند وسط ورق بازي چند تا عراقي و با خشاب پر برميگشتند
بين بقيه. شعار و تكبير هم كه چاشني غم و شاديشان شده بود. مؤمن بودند، وگرنه در
آن كشاكش بلا، هر كس بود از شهر ميرفت و دنبال يك سرپناه امن. ميگشت تا موشكي
زندگي او را بر هم نزند. آن روز عراقيها فكر ميكردند به راحتي ميتوانند از اين
دروازه بيايند و ايران را مال خودشان بكنند. نميدانستند كه در آينده نزديك، دزفول
نمادي از مقاومت مردم ايران ميشود. و افتخاري براي هر كس كه از ولايت دم ميزند
طوري كه آن جوان دزفولي به خنده بگويد: «خمپاره كه زدند ناشكري كرديم، شد گلوله
توپ. قدر توپ را ندانستيم، شد موشك سه متري، از سه متري هم به ششمتر و از آن هم
به نه متري و دوازده متري. برويم خدا را شكر كنيم تا پانزده و بيست متري نرسيده!»
و راست ميگفت؛ دزفول انواع بمبارانها را تجربه كرده بود. و گاهي مردم به شوخي ميگفتند
اين بعثيها عجب خري هستند موشكهاي دوازده متري را ميزنند كوچة سهمتري. □ موشك
به خانههاي انتهاي يك كوچه اصابت كرده بود. كوچه باريك بود و بولدوزر نميتوانست
برود زير آوار ماندهها را نجات بدهد. پيرمردي فرياد زد: «خب خانههاي ما را خراب
كنيد تا كوچه باز بشود.» □ دزفول براي خودش شده بود خط مقدم جبهه. اصلاً جبهه شهري،
خطرناكتر بود. نه دشمن را ميديدي و نه ميتوانستي او را نشانه بگيري. فقط ميتوانستي
شهرت را ول كني و بروي يا بماني و صبر كني! و مردم دزفول ماندند و حماسه آفريدند.
در شهر ماندند و حكايت اين ماندن و استوار ماندن، در اين چند خط نگنجيد. در هيچ
كتابي هم نميگنجد، فقط وقتي به دروازة شهر رسيدي به چشم ديگري به اين مردم بنگر و
وقتي از آن خارج شدي يقين بدان اگر روزي از روزها عدهاي خواستند دروازة ايران را
بگشايند به بركت اهلبيت عليهمالسلام از اين دژ نخواهند گذشت.