شهيد

مردي در مقياس واقعي نقشه‌ها

سيري در زندگي مجاهد شهيد غلامرضا ملاحي، فرمانده لشكر 11 اميرالمؤمنين

تحقيق: ابراهيم صفرلكي

نگارش: حسن ابراهيم‌زاده

«غلام‌رضا» نام شايسته‌اي بود كه خانواده‌اش بر او نهادند تا شايد اهل‌بيت عصمت و طهارت(ع) او را به غلامي بپذيرند.

سكوت و آرامي، متانت و خويشتنداري غلامرضا، او را از ديگر كودكان محله چنان متمايز ساخته بود كه گويي با درون خود نجوايي دارد كه نجابت را تفسير مي‌كند.‌ چشمان نجيب و زيبايش به همراه لبخند مليح در صورتي سبزه، از سبز بودن سيرتش حكايت داشت، غلام‌رضا بود و كتاب و مغازه كوچك پدرش و خانه‌اي كه در كوچه‌اي قرار داشت كه يكي از در‌هاي مسجد جامع ايلام رو به آن گشوده مي‌شد؛ دري كوچك كه غلامرضاي كوچك را به سوي خود فرا مي‌خواند.

«ملاحي» هنوز كودك بود كه در اين مسجد و در محضر استادي زانوي ادب بر زمين زد و شروع به تلاوت قرآن كرد. دوران راهنمايي را طي مي‌كرد كه مسجد جامع ايلام شاهد حضور روحاني تبعيدي، مرحوم حاج شيخ احمد كافي به ايلام بود. غلام‌رضا پاي روضه‌هاي مرحوم كافي با اشك و ناله‌هايش قلب خويش را مأواي حسين(ع) و آل حسين(ع) مي‌كند و توشه راه فردايش را از «ندبه‌هاي» او‌ مي‌گيرد. حتي مرحوم كافي روزي او را به عنوان يكي از بهترين شاگردانش در مسجد جامع معرفي مي‌كند. در اين ايام، غلام‌رضا در برابر سخن‌هاي ناروا پرخاش مي‌كند. او در اين فصل از زندگي‌اش بالاتر از يك دوست در جايگاه مرادي و مرشدي بچه‌هاي محل مي‌نشيند و در دوره‌اي كه دوره غرور و خودشيفتگي است، با پا نهادن به غرايض برتري‌جويي، راه مسجد و مدرسه را آرام و متين سپري مي‌كند.

غلامرضا سوم راهنمايي است كه خيزش قهرآميز مردم به اوج مي‌رسد و او با شجاعت و شهامت خود به يكي از مبارزان و انقلابيون فعال و نوجوان مبدل مي‌شود. رشادت‌هاي غلام‌رضا و هزاران غلام‌رضاي ديگر در سراسر كشور منجر به پيروزي انقلاب در بهمن 57 شد. بعد از اين بود كه چشمان خواب‌آلود و قرمز «غلام‌رضا ملاحي» در كلاس درس، خبر از نگهباني او در شب‌هاي انقلاب براي راحت خوابيدن مردم داشت.

غلام‌رضا در اين ايام با همراهي ديگر دوستانش، به افشاي ماهيت منافقين و ليبرال‌ها مي‌پردازد و در پاره‌اي از درگيري‌ها، با عوامل استكبار، مردانه به دل جبهه نفاق مي‌تازد. او در دوره اي كه حزب‌الله در مظلوميت به سر مي‌برد و حزب‌اللهي بودن جرم به شمار مي‌رفت، به ياري نيروهاي سپاهي مي‌رود، اما با تمامي فعاليت‌هاي سياسي و فرهنگي، باز از ادامه تحصيل دست برنمي‌دارد و موفق به گرفتن ديپلم مي‌شود.

غلامرضا كه دستانش با قبضه سلاح ناآشنا نبود، دوره مقدماتي آموزش نظامي را در سال 1361 در يكي از پادگان‌ها به پايان مي‌برد و سپس به سرپرستي دژباني ششدار برگزيده مي‌شود كه در آن منطقه اصلي‌ترين گلوگاه ورود به شهر و استان ايلام به شمار مي‌رفت. اين آغازي براي نشان دادن لياقت‌هاي او در عرصه مسائل نظامي بود. در 22 سالگي به فرماندهي اطلاعات و عمليات لشكر اميرالمؤمنين(ع) برگزيده مي‌شود.

ملاحي اولين دانشجوي ايلامي بود كه دوره عالي فرماندهي و ستاد دافوس را پشت سر گذاشت و اولين رزمنده ايلامي به شمار مي‌رفت كه در راستاي افزايش دانش نظامي، به كشورهايي چون كره و سوريه سفر كرد. او در 25 سالگي به فرماندهي طرح و عمليات لشكر 11 اميرالمؤمنين(ع) برگزيده شد. از آن روز غلام‌رضا مردي شد كه هر وفت جايي را براي رزمنده‌اي در نقشه و طرح‌هايش مشخص مي‌كرد، خود نخستين كسي بود كه در آن حضور داشت. نقش و نقشه‌هاي عملياتي او در عمليات‌هايي چون والفجر 3، والفجر 8، والفجر 10، كربلاي 10 و ده‌ها عمليات كوچك در دفاع مقدس، از ناگفته‌هاي اين سردار گمنام و مظلومي است كه همواره در مقياس واقعي نقشه‌ها حضور داشت.

شوخ‌طبع بود و متين؛ نه غيبت مي‌كرد و نه اجازه مي‌داد از كسي غيبت شود. در رسيدگي به امور كاري و مجموعه كاري‌اش، هرگز سخن كسي را درباره كسي ديگر قبول نمي‌كرد و همواره مي‌گفت: بايد فلاني هم حضور داشته باشد و تو اين سخنان را بر زبان بياوري. مي‌گفت: «شفابخش‌ترين دواهايي كه مي‌تواند بيماري‌هاي دروني را شفا ببخشد و ريشه عُجب، بغض، حسد، كينه، خودخواهي، تكبر و... را از ميان ببرد، همانا دعا و توسل به ائمه اطهار(ع) است.»

زمان‌شناس بود و تيزهوش، خلاق بود و نوآور. از همان آغاز ورودش به سپاه و حضور در مسئوليتش در دژباني ششدار، هر ماشيني را كه او دست روي آن مي‌گذاشت و دستور بازرسي مي‌داد، بچه‌ها به نبوغ او بيشتر پي مي‌بردند.

در يكي از عمليات‌ها كه مواضع دشمن با نيروهاي لشكر آنقدر نزديك بود كه تشخيص آتش متقابل به سختي صورت مي‌گرفت، غلامرضا با فرمانده لشكر، خود را به ديدگاه رسانده بود كه موقعيت آتش متقابل را رصد كند.‌ او آن روز گفته بود كه فكر مي‌كنم يكي از گلوله‌هاي توپي به نزديكي نيروهاي ما اثابت مي‌كند، خودي است. غلامرضا از ميان صداي سفير گلوله‌هاي توپخانه خودي، قبضه توپي كه به اشتباه، نزديكي مواضع خودي را نشانه مي‌رفت پيدا كرده بود و دستور به تغيير گراي آن داده بود.

در طراحي عمليات‌ها، چينش نيروها، انتخاب تاكتيك‌ها و راهكارهاي رسيدن به خطوط مقدم، دشمن بسيار سنجيده عمل مي‌كرد و تا خود در مقياس واقعي نقشه‌ها و تاكتيك قرار نمي‌گرفت، اجازه نمي‌داد تا بچه‌هاي لشكر وارد عمل شوند. يكي از فرماندهان گردان‌هاي لشكر امير(ع) مي‌گويد: قبل از عمليات «گرده‌رش» در كردستان، شهيد ملاحي، من و دو نفر از فرماندهان گروهان‌ها، و مسئول تيم را كه شهيد كاظمي بود، به منطقه برد و شب‌هنگام مسيري طولاني را كه بايد رزمندگان تا رسيدن به مواضع اصلي، پس از سپري كردن ارتفاعاتي با هشتاد درجه شيب و رودخانه‌ها و سنگرهاي كمين، طي مي‌كردند، بدون پوتين‌، با پوتين و يا با پوتين خيس، محاسبه كرد و....»

با اينكه كبوتر آرزويش براي شهادت بال بال مي‌زد، اما دوست داشت بال هيچ كبوتر عاشقي در لشكر اميرالمؤمنين(ع) به خون آغشته نشود و هميشه آنها را سالم ببيند. آسايش و سلامت بچه‌ها دغدغه او بود. ‌هنگامي كه ملاحي در ارتفاعات گامو و در ميان صخره‌هايي كه در تيررس دشمن بود، مشغول بررسي منطقه به همراه شهيد رشنوادي بود، وقتي فهميد بچه‌ها در خط آذوقه‌هايشان تمام شده است، او و شهيد رشنوادي آذوقه‌هاي خود را براي بچه‌ها فرستادند و گفتند «به بچه‌ها سلام برسانيد و بگوييد بيشتر از اين نداشتيم.»

در يكي از شناسايي‌ها كه جمعي از بچه‌هاي لشكر به شهادت رسيدند، ملاحي زانوي غم در بغل گرفت و گفت: «اي كاش من هم با آنها بودم.» عشق او به بچه‌ها وصف‌ناشدني بود. هنگامي كه يار ديرينه و فرمانده اطلاعات عمليات لشكر، علي بسطامي به شهادت رسيد،‌ همه، ملاحي درياي عشق و درياي شهادتي را مي‌ديدند كه قرار از كف داده بود. او در حالي كه بر سر و صورت مي‌زد و خود را به پيكر مطهر شهيد علي مي‌آويخت و فرياد مي‌زد «علي مرا تنها نگذار، علي مرا هم با خود ببر.»

جام پذيرش قطعنامه آخرين رمق‌هاي تن خاكي و خسته ملاحي را در حالي گرفته بود كه سيرت سبزش رو به سرخي مي‌رفت. احساس مي‌كرد در شهادت در حال بسته شدن است، اما اميدوار بود همانند در كوچكي كه در مسجد جامع به كوچه آنان باز كرده بود و او را به سوي منبر و محراب، و جمع مؤمنان كشانده بود، دري از در‌هاي شهادت نيز به روي او باز باشد. هاتفي در درون به او مي‌گفت به سوي شهر برگردد؛ به كوچه‌اي كه در آن مسجد جامع بود؛ به ديدار همسنگر هميشگي او در غم و شادي‌ها به سوي همسرش، به سوي «مهديه»‌ دختر كوچكش، دختري كه به اميد بهار بشريت، او و همسرش مهديه را بهار صدا مي‌زدند.

همسر ملاحي، آخرين ديدارش را چنين به تصوير مي‌كشد:

«دو روز از پذيرش قطعنامه 598 گذشته بود، 29 تيرماه 1367 ساعت 12:20 بود كه از جبهه به منزل برگشتند. هنگامي كه وارد اتاق شد، احساس كردم كه غلام‌رضا خيلي خسته‌ و غم از رخسار او هويدا بود. پس از سلام و احوالپرسي، مدتي در مورد پذيرش قطعنامه با هم صحبت كرديم و در حين صحبت و هر دو بر مظلوميت اسلام گريستيم.

اين براي اولين بار بود كه غلام‌رضا در طي هشت سال جنگ، اين جور گريه مي‌كرد. بعد گفت: «پذيرش قطعنامه به جا بوده و اگر الآن قطعنامه را قبول نمي‌كرديم، بعداً بايستي با ذلت تن به صلح مي‌داديم.» شب جمعه بود. در مراسم دعاي كميل كه در منزل يكي از شهداي آن كوچه برگزار شده بود، شركت كرد. وقتي از مراسم برگشت، احساس كردم كه چهره غلام‌رضا خيلي تغيير كرده و چشمان او حالت خاصي دارد. براي يك لحظه به ذهنم خطور كرد كه چهره نوراني‌اش حكايت از شهادت او دارد. به سرعت اين باور را از ذهنم كنار زدم و با هم در رابطه با جنگ، زندگي و... به صحبت نشستيم. اما چهره غلام‌رضا خيلي تغيير كرده بود؛ طوري كه هر بار نگاه مي‌كردم، قلبم مي‌لرزيد.

صبح آن روز غلام‌رضا عازم جبهه شد، در حالي كه تمام شب را به خاطر شنيدن صداي توپ و تانك توان خوابيدن نداشت. صبح، هنگام رفتن به من گفت: «چون فردا دومين سالگرد ازدواج ماست، اگر عذري نداشتم حتماً برمي‌گردم.»

بهار را در آغوش گرفت و بوسيد. خداحافظي كرد، ولي پس از چند قدم دوباره برگشت. من و بهار را نگاه كرد. دوباره بهار را بوسيد. نگاهي عميق به ما انداخت، طوري كه قلبم فرو ريخت، خداحافظي كرد و ديگر برنگشت.

در جريان حملة منافقين در عمليات فروغ جاويدان، منافقين كه به اسلام‌آباد وارد شدند، ملاحي خودش را به خط مقدم رساند. غلام‌رضا كه مانند هميشه تا محل استقرار و عمليات بچه‌هاي لشكر را از نزديك لمس نمي‌كرد، اجازه حضور گردان‌ها را نمي‌داد، پس از دستور قرارگاه براي استقرار يكي از گردان‌ها در جاده سرني به سمت صالح‌آباد، به جلو رفت تا بار ديگر نقشه عمليات تدافعي را در مقياس واقعي آن ترسيم كند.

فرماندهان گردان‌ها كه تا قبل از اطمينان و دستور ملاحي نسبت به استقرار و يا عمليات نيروهاي خود حركتي انجام نمي‌دادند، منتظر بازگشتش بودند. عبدالله موسي‌بيگي، فرمانده گردان عمل‌كننده در اين منطقه مي‌گويد: در ميان غرش توپ و تانك‌ها خود را به غلام‌رضا رساندم. مثل هميشه لبخندي بر لبانش نقش بسته بود. رو به من كرد و گفت: عبدالله، پس گردانت كو! بچه‌ها كجا هستند؟! گفتم: آمدم كسب تكليف كنم.

تانك‌هاي عراقي در جاده به پيش مي‌آمدند كه ملاحي در منطقه‌اي از جاده ايستاد و گفت: بايد از همين نقطه جلو آنها را بگيريم. سريع چند آرپي‌جي‌زن را در اين نقطه مستقر كن، خودمان جلو آنها را مي‌گيريم تا بچه‌هاي گردان برسند. كمي به عقب برگشتم تا با فرستادن پيغام، گردان را به سمت جلو هدايت كنم كه ناگهان گلوله توپي درست در جلو پاي ملاحي و پاينده فرود آمد، ملاحي در همان لحظه به شهادت رسيد، اما پاينده، قائم مقام ستاد لشكر، پس از چند لحظه كه در خون خود مي‌غلتيد، به غلام‌رضا پيوست.

خون پاك و معطر ملاحي بر آخرين طرح عملياتي او و در مقياسي به وسعت ايران اسلامي نقش بست. او پس از نوشيدن جام زهر، شهد شهادت را نوشيد و به دليل در تيررس قرار داشتن شهر صالح‌آباد، شبانه غريبانه و مظلومانه، در مزار شهداي اين شهر در كنار ياراني آرام گرفت كه همواره به ياد آنان و در فكر آنان بود.

غلامرضا ملاحي، زندگي و شهادت با ياران حسيني‌اش را بر زندگي در نزد همسر و فرزندش ترجيح داد؛ چرا كه بر اين باور بود كه راه انتخابي‌اش، انتخاب همسرش نيز بوده است.

«اما همسر گرامي‌ام! مي‌دانم كه بر راهي كه من انتخاب كرده‌ام، لباسي كه من بر تن دارم، كاملاً واقف هستي و شما از پيروان حضرت زينب(س)، هستيد... درود خدا بر تو باد كه به پيام امام لبيك گفتي و دوشادوش زينبيان زمان، حاملان آن بتول هستيد و از اين كه جنگ را ترجيح به زندگي شيرين دادي براي هميشه تو را مي‌ستايم.»