در اين جريان آرام... (نهر خين)

از پل نو به طرف شلمچه، كمي كه جلو مي‌روي، سمت چپ تابلوي نهر خين را مي‌بيني، نهري كه جزيره بوارين عراق را از شلمچة ايران جدا كرده است. اين رودخانه کوچک، در اين بيابان دور افتاده، دروازه­اي از بهشت است كه اين دروازه را خيلي­ها ديده­اند، اما ديگر برنگشته­اند، تا به تو بگويند كه در اين جريان آرام چه ديده­اند؟ و اگر تو اهليت داشته باشي شايد با تو بگويند!

صف نماز كه بسته شد. حاج آقا واعظي خيلي زحمت کشيد تا توانست خود را آرام کند تا تکبيره­الاحرام را بگويد. تكبيرگو هم محمد واحدي بود. صداي او به هيچ کس نمي­رسيد. پيش­نماز گريه مي­کرد، نمازگزاران گريه مي­کردند، تكبيرگو هم گريه مي­کرد، عجب نمازي بود! خيلي چسبيد. در قنوت نماز، صداي ناله و انابه­هاي «الهي الحقني بالشهداء و الصالحين» در فضاي سالن پيچيده بود.

ما بايد از طريق کانال حفر شده، از سمت خاکريز خودمان به داخل نهرخين مي‌رفتيم و بعد از عبور از نهر، به خط عراقي­ها مي­زديم. نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالاي خاکريز مين­کاري شده بود. بايد هر طور شده به آب مي­زديم، معبر را باز مي­کرديم تا بچه­ها بتوانند به جزيره بوارين برسند. دو تا کانال بود که نيرو­هاي خط‌شکن بايد از آن رد مي­شدند تا به رودخانه بزنند و با باز کردن معبر از ميان سيم‌خاردارها و خورشيدي­ها، از آب عبور کنند. خيلي­ها جنازة‌ خود را پلي براي عبور رفقايشان كردند تا از اين کانال عبور كنند.

چند توپ 105 ميلي­متري، اين طرف خط آماده بود که اگر در معبر لو رفتيم، به سمت سنگرهاي کمين شليک کنند. بعد از اينکه دسته ويژه، راه را باز کرد و اولين سنگرهاي تيربار خط خاموش شد. بقيه بچه­هاي غواص از راه همان تونل، از آب رد ­شدند و بقيه خط را تصرف كردند. بعد هم قرار بود خاکريزها را نيروهاي تخريب با انفجار برش دهند و نيرو­هاي يگان دريايي، پل شناور را روي رودخانه خين بيندازند و گردان­هاي پياده داخل بوارين شوند و کار پاک­سازي را ادامه دهند.

 

 

براي اينکه ديده نشويم، بعد از ظهر راه افتاديم. در يک کانتينر حمل مي‌شديم. بچه­ها حسابي شلوغ مي­کردند. فرياد دلبريان، معاون گروهان غفار، همه را به خود آورد: «به جاي اين مسخره­بازي­ها، يه سرود بخونيد که همه لذت ببرند.» شروع کرديم به آماده کردن سرود و خوانديم: «شهر، شهر خون است، پنجه در خون، خصم دون است ...» و دلبريان که راضي شده بود، با سر تکان دادن، شروع کرد به همراهي با ما. ادامه داديم: «پشت سنگر، گشته پنچر، ماشين فرمانده لشکر؛ مانده لشکر، مانده لشکر. بايد به شط خون شنا کنيم؛ شلپ شولوپ، شلپ شولوپ!»

 

لبخند از روي لبان دلبريان محو شد و در حالي که به تأسف سر تکان مي­داد گفت: «نه خير، شماها آدم بشو نيستيد.»

 

 

علي تشکري، يک عارف به تمام معنا بود؛ تودار، دلسوخته، متواضع، کم‌حرف و بسيار خجول. تعريف مي­کرد که در مشهد وضع خوبي نداشته و مدهاي غربي و تيپ­هاي آن‌چناني مي­زده. يک نفر با او صحبت مي­کند و به او مي­گويد: «يک ماه برو جبهه، اگر خوب نبود، برگرد.» علي مي­گفت: «چندين بار به طرف تأکيد کردم که من سر يه ماه برمي­گردما! بنده خدا هم تضمين کرده بود سر يک ماه خودش علي را برگرداند. مي­خنديد و مي­گفت كه نمي­دانم چرا اين يک ماه تمام نمي­شود؟! خانواده­ام فکر مي­کنند معجزه شده و امامي، معصومي، کسي مرا متحول کرده! يک بار به او گفتم: «علي، وقتي برگردي چه کار مي­کني؟ نمي­ترسي باز هم دوستان سابق عوضت کنند؟» لبخندي زد و گفت: «سيد، فعلاً که نمي­خوام برم، هر وقت خواستم برگردم فکرشو مي­کنم.»

 

 

مسعود احمديان بچه‌ها را با شوخي بيدار مي‌كرد تا نماز شب بخوانند. مثلاً يکي را بيدار مي­کرد و مي‌گفت: «بابا پاشو من مي­خوام نماز شب بخونم، هيچ کس نيست نگام کنه!» يا مي­گفت: «پاشو جون من، اسم سه چهار تا مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم کم آوردم»!

 

 

داخل تونل، به انتظار اعلام رمز عمليات نشسته بوديم. سعيد با عجله آمد و به امير نظري گفت: «يا فاطمه زهرا(س)! امير جان شروع کن. يا علي، التماس دعا»!

 

امير با شنيدن نام حضرت فاطمه(س) لبخند زد و با بيلچه شروع کرد به برداشتن آخرين قسمت تونل تا راه باز شود. راه که باز شد، چشمتان روز بد نبيند. کوهي از سيم خاردار و خورشيدي، خين را پوشانده بود. امير نظري نگاه معناداري به ما کرد و گفت: «بچه­ها بريم، يا علي.» هنوز سرش کاملاً از تونل خارج نشده بود که يک تير قناسه درست خورد وسط پيشاني­اش. با يک صداي کوتاه، انگار بخواهد يا حسين بگويد، جلوي چشمان ما پر زد به ملکوت. قناسه‌چي عراق، سر تونل را نشانه گرفته بود.

 

 

يکي از مجروحان زنده بود و شروع کرد به عربي صحبت كردن. مي­گفت: «مرا نکشيد. پيش فرمانده خود ببريد، من اسرار مهمي دارم.» لجم گرفت! يعني چه؟ چند عراقي خواستند بلندش کنند، داد و فرياد کرد که من نمي­توانم تکان بخورم؛ بگوييد او بيايد. يک ستوان عراقي با چند نفر ديگر دور مجروح را گرفتند. من طرف را نمي­ديدم، فقط ناگهان ديدم عراقي­ها با وحشت از جا پريدند و ناگهان انفجاري شديد صورت گرفت. کيف کردم.

 

 

برانکارد جلوي ما که رسيد، مجروح، سر امدادگر فرياد کشيد: «نگه­دار»! بعد جلوي چشمان بهت­زده دو امدادگر، پريد پايين و گفت: «قربون دستتون، چه قدر مي­شه؟!» و زد زير خنده و پريد داخل ماشين و بين بچه­ها گم شد. مي­گفت: «رفتم براي خواهرم چتر منور بيارم. خسته شدم، تاکسي گرفتم.»

 

 

تحويل ساکهاي بچه­ها و جمع کردن لوازم شخصي آنها بسيار دردناک بود. روي ساک بخشي، سه تا چتر منور زيبا قرار داشت که مي­خواست براي خواهرش ببرد!

 

 

خنديد و رد شد. چه قدر نوراني شده بود! عجيب بود؛ ياد شعري افتادم و شروع کردم به زمزمه: «گفتم کجا؟ گفتا به خون! گفتم چرا؟ گفت از جنون! گفتم که کي؟ گفتا کنون! گفتم مرو؛ خنديد و رفت.»

 

 

كربلاي پنج ساعت 1:30 نيمه شب آغاز مي­شد و گردان ياسين و گردان نوح بايد معبر را باز مي­کردند. اين بار بر خلاف کربلاي چهار، حفاظت بسيار خوب رعايت شده بود. گفتند تا شب نشده وضو بگيريد و لباس­هاي غواصي رو بپوشيد. چون موقع اذان بود، گفتند: «همه در سنگرها نماز را نشسته بخوانند.» مسعود احمديان گفت: «من بايد بيرون بخوانم.» غير از نماز مغرب و عشا، غفيله و وتيره­اش را هم خواند و با چشماني سرخ آمد داخل سنگر، گوشه­اي چمباتمه زد و رفت توي فکر.

 

گفت: «سيد، مي­گن هر کي تو آب شهيد بشه، حق­الناس نداره، درسته؟» گفتم: «امکان داره.» گفت: «خدا کنه توي آب شهيد بشم.» به شهادتش اطمينان داشت، اما مي­خواست مکانش را هم تعيين کند. جلوي چشمان خودم داخل آب شهيد شد.

 

 

فرمانده گردان ياسين، جليل محدثي بود که از با سابقه­ترين و کارآمدترين فرمانده گردان­هاي لشکر بود. از بچه­هاي قديمي جنگ که با شهيد چمران همکاري کرده بود؟ فردي بود قد بلند، سر به زير، با ابهتي غير قابل توصيف، بياني بسيار گيرا، لحني کاملاً آمرانه و اخلاقي بسيار نيکو.

 

 

بعد از ظهر، دو تا ديگر از بچه­ها هم که از بيمارستان جيم شده بودند، به من پيوستند. صداي بلندگوي گردان بلند شد که برادران را به تجمع در مسجد فرامي­خواند. پنج نفري گوشه­اي نشستيم تا جليل محدثي وارد شد. به محض ورود نگاهي به ما کرد و با چشماني سرخ شده و خنده­اي غمگين گفت: «مثل اين‌که همه در اتاق من جا مي‌شيد، بياييد اونجا.»

 

از گردان ياسين، شش نفر مانده بودند، که از آن ميان، پنج نفر بعدها به رفقايشان پيوستند.

 

 

قبل از عمليات بچه‌ها قبر كنده بودند و در آن عبادت مي­كردند. به قبرهاي خالي که رسيدم، عجيب دلم گرفت! يکي يکي قبرها را بوسيدم و براي صاحبانشان فاتحه خواندم. همين جا بود که «تشکري» با خدايش خلوت مي­کرد. همين جا بود که «عامري» نماز شبش را مي­خواند. همين جا بود که «رنجبر» براي خودش روضه حضرت زهرا(س) مي­خواند و اشک مي­ريخت.

 

 

با هم قرار گذاشته بودند، هر که زودتر شهيد شد، آن قدر دم در بهشت منتظر بماند، تا ديگران بيايند. هيچ کس منتظر نماند، همه با هم رفتند.

 

گفتم كه اين نهر يكي از دروازه‌هاي بهشت است. مواظب باش.