در اين جريان آرام... (نهر خين)
دوشنبه 9 آذر 1388 9:36 PM
در اين جريان آرام...
(نهر خين) از
پل نو به طرف شلمچه، كمي كه جلو ميروي، سمت چپ تابلوي نهر خين را ميبيني، نهري
كه جزيره بوارين عراق را از شلمچة ايران جدا كرده است. اين رودخانه کوچک، در اين
بيابان دور افتاده، دروازهاي از بهشت است كه اين دروازه را خيليها ديدهاند، اما
ديگر برنگشتهاند، تا به تو بگويند كه در اين جريان آرام چه ديدهاند؟ و اگر تو
اهليت داشته باشي شايد با تو بگويند! □ صف
نماز كه بسته شد. حاج آقا واعظي خيلي زحمت کشيد تا توانست خود را آرام کند تا
تکبيرهالاحرام را بگويد. تكبيرگو هم محمد واحدي بود. صداي او به هيچ کس نميرسيد.
پيشنماز گريه ميکرد، نمازگزاران گريه ميکردند، تكبيرگو هم گريه ميکرد، عجب
نمازي بود! خيلي چسبيد. در قنوت نماز، صداي ناله و انابههاي «الهي الحقني
بالشهداء و الصالحين» در فضاي سالن پيچيده بود. □
چند
توپ 105 ميليمتري، اين طرف خط آماده بود که اگر در معبر لو رفتيم، به سمت سنگرهاي
کمين شليک کنند. بعد از اينکه دسته ويژه، راه را باز کرد و اولين سنگرهاي تيربار
خط خاموش شد. بقيه بچههاي غواص از راه همان تونل، از آب رد شدند و بقيه خط را
تصرف كردند. بعد هم قرار بود خاکريزها را نيروهاي تخريب با انفجار برش دهند و نيروهاي
يگان دريايي، پل شناور را روي رودخانه خين بيندازند و گردانهاي پياده داخل بوارين
شوند و کار پاکسازي را ادامه دهند.
□
براي
اينکه ديده نشويم، بعد از ظهر راه افتاديم. در يک کانتينر حمل ميشديم. بچهها
حسابي شلوغ ميکردند. فرياد دلبريان، معاون گروهان غفار، همه را به خود آورد: «به
جاي اين مسخرهبازيها، يه سرود بخونيد که همه لذت ببرند.» شروع کرديم به آماده
کردن سرود و خوانديم: «شهر، شهر خون است، پنجه در خون، خصم دون است ...» و دلبريان
که راضي شده بود، با سر تکان دادن، شروع کرد به همراهي با ما. ادامه داديم: «پشت
سنگر، گشته پنچر، ماشين فرمانده لشکر؛ مانده لشکر، مانده لشکر. بايد به شط خون شنا
کنيم؛ شلپ شولوپ، شلپ شولوپ!»
لبخند
از روي لبان دلبريان محو شد و در حالي که به تأسف سر تکان ميداد گفت: «نه خير،
شماها آدم بشو نيستيد.»
□
علي
تشکري، يک عارف به تمام معنا بود؛ تودار، دلسوخته، متواضع، کمحرف و بسيار خجول.
تعريف ميکرد که در مشهد وضع خوبي نداشته و مدهاي غربي و تيپهاي آنچناني ميزده.
يک نفر با او صحبت ميکند و به او ميگويد: «يک ماه برو جبهه، اگر خوب نبود،
برگرد.» علي ميگفت: «چندين بار به طرف تأکيد کردم که من سر يه ماه برميگردما!
بنده خدا هم تضمين کرده بود سر يک ماه خودش علي را برگرداند. ميخنديد و ميگفت كه
نميدانم چرا اين يک ماه تمام نميشود؟! خانوادهام فکر ميکنند معجزه شده و
امامي، معصومي، کسي مرا متحول کرده! يک بار به او گفتم: «علي، وقتي برگردي چه کار
ميکني؟ نميترسي باز هم دوستان سابق عوضت کنند؟» لبخندي زد و گفت: «سيد، فعلاً که
نميخوام برم، هر وقت خواستم برگردم فکرشو ميکنم.»
□
مسعود
احمديان بچهها را با شوخي بيدار ميكرد تا نماز شب بخوانند. مثلاً يکي را بيدار
ميکرد و ميگفت: «بابا پاشو من ميخوام نماز شب بخونم، هيچ کس نيست نگام کنه!» يا
ميگفت: «پاشو جون من، اسم سه چهار تا مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم کم آوردم»!
□
داخل
تونل، به انتظار اعلام رمز عمليات نشسته بوديم. سعيد با عجله آمد و به امير نظري
گفت: «يا فاطمه زهرا(س)! امير جان شروع کن. يا علي، التماس دعا»!
امير
با شنيدن نام حضرت فاطمه(س) لبخند زد و با بيلچه شروع کرد به برداشتن آخرين قسمت
تونل تا راه باز شود. راه که باز شد، چشمتان روز بد نبيند. کوهي از سيم خاردار و
خورشيدي، خين را پوشانده بود. امير نظري نگاه معناداري به ما کرد و گفت: «بچهها
بريم، يا علي.» هنوز سرش کاملاً از تونل خارج نشده بود که يک تير قناسه درست خورد
وسط پيشانياش. با يک صداي کوتاه، انگار بخواهد يا حسين بگويد، جلوي چشمان ما پر
زد به ملکوت. قناسهچي عراق، سر تونل را نشانه گرفته بود.
□
يکي
از مجروحان زنده بود و شروع کرد به عربي صحبت كردن. ميگفت: «مرا نکشيد. پيش
فرمانده خود ببريد، من اسرار مهمي دارم.» لجم گرفت! يعني چه؟ چند عراقي خواستند
بلندش کنند، داد و فرياد کرد که من نميتوانم تکان بخورم؛ بگوييد او بيايد. يک
ستوان عراقي با چند نفر ديگر دور مجروح را گرفتند. من طرف را نميديدم، فقط ناگهان
ديدم عراقيها با وحشت از جا پريدند و ناگهان انفجاري شديد صورت گرفت. کيف کردم.
□
برانکارد
جلوي ما که رسيد، مجروح، سر امدادگر فرياد کشيد: «نگهدار»! بعد جلوي چشمان بهتزده
دو امدادگر، پريد پايين و گفت: «قربون دستتون، چه قدر ميشه؟!» و زد زير خنده و پريد
داخل ماشين و بين بچهها گم شد. ميگفت: «رفتم براي خواهرم چتر منور بيارم. خسته
شدم، تاکسي گرفتم.»
□
تحويل
ساکهاي بچهها و جمع کردن لوازم شخصي آنها بسيار دردناک بود. روي ساک بخشي، سه تا
چتر منور زيبا قرار داشت که ميخواست براي خواهرش ببرد!
□
خنديد
و رد شد. چه قدر نوراني شده بود! عجيب بود؛ ياد شعري افتادم و شروع کردم به زمزمه:
«گفتم کجا؟ گفتا به خون! گفتم چرا؟ گفت از جنون! گفتم که کي؟ گفتا کنون! گفتم مرو؛
خنديد و رفت.»
□
كربلاي
پنج ساعت 1:30 نيمه شب آغاز ميشد و گردان ياسين و گردان نوح بايد معبر را باز ميکردند.
اين بار بر خلاف کربلاي چهار، حفاظت بسيار خوب رعايت شده بود. گفتند تا شب نشده
وضو بگيريد و لباسهاي غواصي رو بپوشيد. چون موقع اذان بود، گفتند: «همه در سنگرها
نماز را نشسته بخوانند.» مسعود احمديان گفت: «من بايد بيرون بخوانم.» غير از نماز
مغرب و عشا، غفيله و وتيرهاش را هم خواند و با چشماني سرخ آمد داخل سنگر، گوشهاي
چمباتمه زد و رفت توي فکر.
گفت:
«سيد، ميگن هر کي تو آب شهيد بشه، حقالناس نداره، درسته؟» گفتم: «امکان داره.»
گفت: «خدا کنه توي آب شهيد بشم.» به شهادتش اطمينان داشت، اما ميخواست مکانش را هم
تعيين کند. جلوي چشمان خودم داخل آب شهيد شد.
□
فرمانده
گردان ياسين، جليل محدثي بود که از با سابقهترين و کارآمدترين فرمانده گردانهاي
لشکر بود. از بچههاي قديمي جنگ که با شهيد چمران همکاري کرده بود؟ فردي بود قد
بلند، سر به زير، با ابهتي غير قابل توصيف، بياني بسيار گيرا، لحني کاملاً آمرانه
و اخلاقي بسيار نيکو.
□
بعد
از ظهر، دو تا ديگر از بچهها هم که از بيمارستان جيم شده بودند، به من پيوستند.
صداي بلندگوي گردان بلند شد که برادران را به تجمع در مسجد فراميخواند. پنج نفري
گوشهاي نشستيم تا جليل محدثي وارد شد. به محض ورود نگاهي به ما کرد و با چشماني
سرخ شده و خندهاي غمگين گفت: «مثل اينکه همه در اتاق من جا ميشيد، بياييد
اونجا.»
از
گردان ياسين، شش نفر مانده بودند، که از آن ميان، پنج نفر بعدها به رفقايشان
پيوستند.
□
قبل
از عمليات بچهها قبر كنده بودند و در آن عبادت ميكردند. به قبرهاي خالي که
رسيدم، عجيب دلم گرفت! يکي يکي قبرها را بوسيدم و براي صاحبانشان فاتحه خواندم.
همين جا بود که «تشکري» با خدايش خلوت ميکرد. همين جا بود که «عامري» نماز شبش را
ميخواند. همين جا بود که «رنجبر» براي خودش روضه حضرت زهرا(س) ميخواند و اشک ميريخت.
□
با
هم قرار گذاشته بودند، هر که زودتر شهيد شد، آن قدر دم در بهشت منتظر بماند، تا
ديگران بيايند. هيچ کس منتظر نماند، همه با هم رفتند.
□