اولين‌ها ما را نگاه مي‌كردند

 حميد نظري

قرار بود در عمليات والفجر سه، براي آزادسازي كله‌قندي مهران شركت كنيم. شب عمليات سوار بر كاميون‌هايي شديم تا ما را به منطقه مشخص شده ببرند. كاميون‌ها با چراغ خاموش حركت مي‌كردند و يك نفر هم در جلوي سپر از جان‌گذشتگي مي‌كرد و با فانوس آن‌را هدايت مي‌كرد و جاده را به راننده نشان مي‌داد، واقعاً دل و جرئت مي‌خواهد كه در مناطق عملياتي و در ظلمات شب‌ها هم‌صدايت فقط نفس‌هاي خودت باشد كه آن هم به شماره افتاده است. مبادا كاميون راهي دره شود، مبادا خمپاره‌اي بيفتد و... هزاران ترس ديگر كه باعث شده بود صداي ضربان قلبمان هم از صداي ماشين بيشتر شود. بالاخره به منطقه‌اي رسيديم كه ديگر نمي‌شد با كاميون جلو رفت و بايد بقيه راه را پياده طي مي‌كرديم، به ستون يك راه افتاديم، هيچ حرفي رد و بدل نمي‌شد. من كه تا حالا اينقدر ساكت نبودم، سعي مي‌كردم مدام فكرم را مشغول مبارزه كنم.

فرماندهان مرتب از كنارمان رد مي‌شدند و با صدايي كه به سختي مي‌شنيدي هم هشدار مي‌دادند و هم روحيه، جلوتر، ميدان پر از مين در انتظارمان بود و بايد از ميان اين تله‌هاي مرگ مي‌گذشتيم تا بتوانيم كار را يكسره كنيم. وارد محوطه مين‌گذاري كه شديم، ديديم زودتر از ما كساني بودند كه به اينجا آمده‌اند و با جانشان وداع كرده و راه را باز كرده‌اند تا بقيه راحت عبور كنند. در وسط ميدان مين لحظه‌اي سرم چرخيد و دنيا را تيره و تار ديدم. رزمنده‌اي را ديدم كه يك پايش را در حين خنثا‌سازي مين‌ها از دست داده و در كنارش افتاده بود؛ با لبخند مليحي كه بر لبانش داشت براي ما دست تكان مي‌داد. من تا قبل از اين در اين فكر بودم كه واقعاً چه كسي اولين نفري است كه به اين نقطه رسيده است؟ و حالا او كه زودتر از همه آمده بود، بايد مي‌ماند و نظاره‌گر ما مي‌شد...