سياه مشق

 حميده رضايي (باران)

مرد به سختي نفس مي‌كشد. پرستار كپسول اكسيژن را كنار تخت مي‌گذارد و مي‌رود. پنجرة كنار مرد بسته است. حياط از لابه‌لاي پرده عمودي پنجره پيداست. دوربين جنازه‌اي را كه دارند به سمت آمبولانس مي‌برند نشان مي‌دهد. پسر بچه‌اي كنار برانكارد زل زده است به جنازه. مرد ميانسالي نزديك مي‌آيد. دست پسر بچه را مي‌گيرد و دنبال جنازه راه مي‌افتد.

ـ ببينم مگر فلكه را دور مي‌زديم، جلو مسجدشان پلاكارد نزده بودند كه ميلاد حضرت عباس(ع) و چه مي‌دانم، كه گازش را گرفتيم و رفتيم؟ بيا، اين هم به قول خودشان شب ميلاد. دو تا گل و بلبل نشان نمي‌دهند آدم دلش باز شود. هي مي‌روند بيمارستان ساسان(1)  گزارش مي‌گيرند از آن چهار تا مريض بيچارة دم مرگ كه چه؟ اصلاً چه ربطي دارد؛ دارد؟

مرد روي مبل جابه‌جا مي‌شود. زل مي‌زند به زن كه لابه‌لاي لباس‌هاي رنگ و وارنگش گم شده است. مرد نگاهش را برمي‌گرداند سمت تلويزيون.

دور تا دور مرد را گرفته‌اند. زن با دستمال عرق پيشاني مرد را پاك مي‌كند. دختر جواني از تخت دور مي‌شود و آن گوشه آرام گريه مي‌كند. مرد مي‌خواهد نگاهش كند؛ اما نمي‌تواند سرش را حركت دهد. با چشمهايش اشاره مي‌كند سمت دختر. دختر را نزديكش مي‌آورند. مرد با چشم‌هاي خيس نگاهش مي‌كند. دختر دست مي‌كشد روي دست‌هاي پر تاول مرد. سرش را مي‌آورد پايين، مي‌بوسدش. صداي هق‌هق‌اش از آن پايين بلند مي‌شود.

ـ به نظر تو اين خوبه؟

مرد بي‌حركت مانده است. زن جلوتر مي‌آيد.

ـ نگاش كن انگار جد و آبادش‌رو نشون مي‌دن!

كانال را عوض مي‌كند.

 

ـ با توأم، مي‌گم اين خوبه؟

 

مرد سرش را برمي‌گرداند. زن توي رنگ نقره‌اي لباسش سردتر شده است.

 

ـ همونيه كه هفته پيش گرفتم. ميترا مي‌گفت قرار شده لباس عروس و داماد هم هر دو نقره‌اي باشه. البته پارسال هم كه ما سراغ لباس رفته بوديم همين‌طور بود، يادته؟ مي‌گفتن دو تاتون بايد فسفري بپوشين، خوب شد قبول نكرديم‌ها، مسخره‌ست، نيست؟ راستي صندل نقره‌ايم كجاست؟ زن با عجله به سمت كشو كفش‌هايش مي‌رود. مرد كنترل را از روي ميز برمي‌دارد. خيره مي‌شود به اسمان پشت پنجره. پر از ابر است؛ اما خفه. يادش نمي‌آيد آخرين بار كي باريده است. يادش به خير، بچه كه بود چقدر زود به زود باران مي‌آمد. چقدر تك و تنها زير باران دويده بود. آن موقع شهر اين طور نبود. ساده بود و قشنگ؛ حتماً آن موقع كه شهيد مي‌آوردند و موشك‌باران بود، حتي آن موقع هم اينطور خفه نبود.

 

صداي زن خلسه‌اش را مي‌شكند:

 

ـ ميترا مي‌گفت خيلي از اون دور و ورا رد نشين. آخه خودشون قبلاً اون طرف‌ها مي‌نشستن. مي‌گفت هر روز خدا يا مريض مي‌آرن يا جنازه مي‌برن. انگار يك بار كه داشته رد مي‌شده، باد پارچه روي برانكارد رو بلند مي‌كنه و چشمش مي‌افته به جنازه. مي‌گفت ضعف كردم يكهو. انگار صورت يارو پر تاول بوده. مي‌گفت يك دونه مژه و ابرو هم نداشت. تو كه از اون مسير نمي‌ري شركت، هان؟

 

مرد كانال را عوض مي‌كند: جلوي بيمارستان شلوغ است. ساعت ملاقات تمام شده.

 

ماشين‌ها يكي يكي از بيمارستان دور مي‌شوند.

 

زن صندل‌هاي نقره‌اي‌اش را روي ميز مي‌گذارد و مي‌نشيند:

 

ـ نگاه كن، هزار تا تابلوي بوق زدن ممنوع گذاشتن اونجا. اصلاً بگو اون چهار تا تيكه استخون مي‌شنون كه حالا بوق بزنيم يا نزنيم. ميترا مي‌گفت: خدا نكند روز تعطيل مسيرت از جلو ساسان(1) رد بشه، يارو خودش نشسته روي ويلچر داره مي‌ره عيادت يكي بدتر از خودش، انگار كار و زندگي ندارن بيچاره‌ها. كم ترافيك هست اينجا. حالا بنشين كه ويلچري‌ها و پا مصنوعي‌ها يكي يكي رد شن، كه چي؟ مثلاً ملاقات، مسخره نيست تو رو خدا؟

 

مرد برمي‌گردد سمت زن، خيره نگاهش مي‌كند.

 

صداي گريه دختر بچه‌اي فضا را پر كرده است، دخترك طبقه بالاي بيمارستان را نشان مي‌دهد و هي بابا، بابا مي‌كند.

 

ـ چيه، دروغ مي‌گم، نگاه كن، مثلاً ورود اطفال ممنوعه، پارتي بازي مي‌كنن ديگه. يك ماهه سر كارمون گذاشتن، هي امروز مي‌ديم فردا مي‌ديم. خود سفارت گفته بود يك هفته بيشتر طول نمي‌كشه. مي‌دونم اونقدر دست دست مي‌كنند كه دعوت‌نامه‌ام باطل بشه. طفلي «شايان» مُرد توي اون غربت. ديروز چند كيلو پسته خريدم فرستادم براش. حداقل زبون بسته بشكنه سرگرم باشه. راستي اون دفعه از مامان پرسيدي چي گفت؟ به حرف اومد آخر؟ فروشنده‌اش كه مي‌گفت آينه بذاريد جلوش به حرف مي‌ياد. آخ گفتم آينه، پاشم جعبه آرايشم رو چك كنم، چيزي كم و كسر نباشه لنگ بمونم.

 

زن پوست موز را توي پيش‌دستي مي‌اندازد و مي‌رود.

 

صداي تلويزيون فضاي خالي اتاق را پر مي‌كند:

 

شب است و سكوت است و ماه است و من

 

فغان و غم و اشك آه و است و من... (2)

 

مرد بلند مي‌شود. مي‌رود سمت ميز تحرير. قلم و دوات را برمي‌دارد و شروع مي‌كند به نوشتن:

 

من امشب خبر مي‌كنم درد را

 

كه آتش زند اين دل سرد را (3)

 

«اين دل سرد» را آنقدر تكرار مي‌كند كه صفحه سياه مي‌شود، سياه، سياه، سياه...

 

 

 

پي‌نوشت:

 

1. بيمارستان ساسان:‌محل مداوا و نگهداري جانبازان شيميايي در تهران.

2 و 3. از مجموعه «مثنوي شرمساري»، سروده عليرضا قزوه.