كاش لياقت قطعه قطعه شدن داشتم!

يك گفت‌وگوي كوتاه با برادر جانباز، حجت‌الاسلام والمسلمين قرباني

 

اشاره: آخرين باري كه او را با بدني سالم ديدم، پشت خاكريزي كنار رودخانه نزديك پاسگاه دوراجي عراق در عمليات والفجر 3 بود. بين بچه‌هاي امام رضا(ع). نيمي از بدنش را در افلاك گذاشت و نيمي ديگر را براي حجت بندگان خدا، روي اين كرة خاك.

 

از نحوة مجروح‌شدنتان بگوييد.

روز چهارم ـ پنجم عمليات والفجر3 بود. بين پاسگاه دوراجي و تل خاور، منطقه‌اي است كنار رودخانه. آنجا خاكريز زده بودند و هنوز سنگرها تثبيت نشده بود. شب رفتم آنجا.‌ تيپ 21 امام رضا(ع) گرداني داشت به نام رحل. داخل آن گردان رفتيم. شب پرخاطره‌اي بود. فردا رفتم سري به بچه‌ها بزنم. ديدم يك بسيجي حدود شانزده ـ‌ هفده ساله، مشغول ساختن سنگر و چيدن كيسه‌هاست. رفتم كمك كنم. چند دقيقه بعد، صداي بسيار مهيبي در نزديك خودم حس كردم. حالم دگرگون شد. بعد از سي ثانيه كه از حالت عادي خارج بودم، به خودم آمدم، ديدم دست راستم از آرنج تقريباً قطع شده و به پوست بسته است، پاي راستم را نگاه كردم، ديدم از حدود ران مثل اينكه با ساطور زده باشند، گوشت و پوست و خون و استخوان با همديگر قاطي شده بود.‌ فقط چيزي كه به چشم مي‌آمد خون بود.

بسيجي كنارم طوريش نشد الحمدلله. ايشان دم سنگر بود، ولي من بيشتر آسيب ديدم، شايد به دليل اينكه ريزتر از من بود آسيب جدي نديد. فقط يك تركش به پيشاني‌اش خورد كه سرپايي هم درمان شد.

در بيمارستان امام خميني(ره) ايلام عمل جراحي شدم؛ دست را قطع كردند، پا را هم قطع كردند و باندپيچي كردند و به مشهد اعزام شدم.

 

در آن سي ثانيه چه گذشت؟

دقيق نمي‌توانم بيان كنم، ولي اجمال قضيه اين بود كه من خود را در آستانه شهادت مي‌ديدم و دو حالت متضاد در من به وجود آمد، يك حالتي كه دلبستگي به دنيا و اين زرق و برق دنيا و آنچه كه در زندگي براي من و امثال من مهم است. در همان لحظه به خداي تبارك و تعالي رو كردم و خيلي صاف و صادقانه گفتم: خدايا مرا به اين دنيا برگردان، تعهد مي‌كنم چه و چه... البته مدت‌ها روي آن پيمان مقيد بودم و عمل مي‌كردم، ولي با كمال تأسف نتوانستم آن عهد و پيماني را كه بسته بودم نگه دارم. الآن هر موقع،‌ باز يادم مي‌آيد، تلاش مي‌كنم تا يك مدتي...

 

 

 

وقتي مي‌رفتيد به جبهه، فكر اين روز را كرده بوديد؟

 

انگيزه همان اداي تكليف بود. همه احساس تكليف مي‌كردند. از آن طرف هم احساس خطر بزرگي مي‌كردند. ملت يك وابستگي قلبي عميقي با اين نهضت بزرگ و اين انقلاب بزرگ داشتند و انقلاب و دستاوردهاي امام را شيرين‌تر از جان خودشان مي‌دانستند. حاضر بودند همه چيزشان را بدهند تا مبادا اين گوهر گران‌بها لطمه ببيند.

 

 

 

در اين راه همسرتان همراه و هم‌عقيدة شما بود؟

 

حدود هفت ـ هشت ماه قبل از جانبازي ازدواج كرديم. نامزد بوديم. وقتي كه جانباز شدم، زنگ زدم كه مشهد بستري هستم، ايشان قم بود. گفتم كه دست راستم و پاي راستم قطع شده (با خنده) با همين صراحت. ايشان با حالت ناباوري و تقريباً مثل اينكه كماي موقت باشد، باورش نشد. قسم خوردم كه حقيقت دارد. واقعاً من اينطوري شدم. بعداً متوجه شدم كه نبايد اينطوري خبر مي‌دادم.

 

متأسفانه هميشه هستند كساني كه مي‌آيند و افرادي را به نظر خودشان مي‌خواهند ارشاد و‌ هدايت كنند، آينده زندگي را مي‌خواهند به‌شان گوشزد بكنند، ولي نمي‌دانند،‌ بدون اينكه آگاه باشند، ناآگاهانه قدمي را برمي‌دارند كه آينده افراد را سياه مي‌كنند. كساني بودند كه حرف‌هايي زده بودند تا همسرم از من جدا شود، اما آنها هر چي اصرار كرده بودند، ايشان پافشاري بيشتري در نظر خودشان كرده بودند و حتي نامه‌اي به من نوشتند كه «اگر دوستي و علاقه‌ام نسبت به شما يك درجه بود، الآن شده صد درجه. من اصلاً از اول آرزو داشتم كه همسر جانباز باشم و حالا كه خداوند اين نعمت را نصيب من كرده نمي‌دانم چگونه از خدا سپاسگزاري كنم.» حتي در طول زندگي بعد از آن كه بدون حرف و حديث در آن زياد است،‌ هيچ وقت حرفي دربارة جانبازي و كمبودهايي كه از اين ناحيه عارض مي‌شود، پيش نيامد، الحمدلله. رابطه خانوادگي ما نه تنها بعد از جريان جانبازي به سردي نگراييد، بلكه خيلي هم قوي‌تر شد. حتي بعد از اينكه اين وضعيت براي من پيش آمد، اشتياق به جبهه در من زيادتر شد. چون با جانباز شدن من هدف بچه‌ها باقي بود و هست؛ نه تنها انگيزه‌ام كم نشده بود،‌ بلكه بعد از جانبازي اين انگيزه قوي‌تر شد. چون آدم حس مي‌كند كه كار جدي است؛‌ حس مي‌كند ما هم سرمايه خيلي بزرگي داريم كه دشمن اين همه تلاش دارد تا از ما بگيرد و خود ما بايد كمر را محكم‌تر ببنديم. لذا بعد از آن، حضور در جبهه‌ها داشتم.

 

 

 

سال گذشته كربلا هم كه مشرف شديد، در صحن و سراي حضرت ابوالفضل(ع) چه حالي پيدا كرديد؟

 

آنچه كه براي من توي حرم حضرت عباس مهم بود، آن فداكاري و ايثار و گذشت ايشان تو ذهنم بود. حقيقتاً اين در ذهنم نيامد كه حالا چه نسبتي و چه مجانستي با ابوالفضل العباس(ع) دارم، چون مقام جانبازي ايشان جايگاه ديگري دارد. فقط از ايشان خواستم عنايتي بكنند، واسطه شوند كه اين هديه ناقابل ان‌شاءالله مورد رضايت حضرت حق و عنايت ابي‌عبدالله الحسين قرار بگيرد...

 

 

 

رابطة جانبازي با سختي بديهي است، با بدخلقي چطور، رابطه‌اي دارد؟

 

اين را صادقانه عرض مي‌كنم، تا حالا چنين اتفاقي براي من نيفتاده كه از ناحيه جانبازي بگويم خدايا خسته شدم. الحمدلله تا حالا به آن حد نرسيده كه من از ناحيه جانبازي گله‌مند باشم كه اين دست و اين پا اگر مي‌بود، فلان جا چه كار مي‌كردم و...

 

زندگي آميخته با رنج است و اگر اين نباشد، يعني زندگي نيست. غير از آن رنج‌هاي طبيعي كه وجود دارد،‌ رنجي كه از ناحيه جانبازي من را مجاب كرده باشد، پيش نيامده.

 

 

 

دغدغه اصلي شما چيست؟

 

اصلي‌ترين دغدغه‌ام شيطان و نفس اماره است و اين اعمال ضعيف. واقعاً رفتار گفتار و من به گونه‌‌‌اي هست كه مورد رضايت حضرت امام زمان(عج) باشد؟ از نظر سياسي و مملكتي هم دغدغه‌ام اين است كه به هر حال مبادا يك جا مسئولين و تصميم‌گيرندگان آن حساسيت و آن وظيفه‌شناسي و آنچه را كه بايد انجام بدهند كوتاهي كنند و مردم از اين ناحيه متضرر شوند. ولي نگراني اول من بيشتره...

 

 

 

بعد از جنگ هم رفتيد منطقه؟

 

بله، امسال به زيارت شهدا رفتم. با ديدن اين مناطق به ارزش شهدا و به عظمت شهدا بيش از گذشته پي مي‌برم و حسرت مي‌خورم كه از قافلة شهدا جا مانده‌ام؛ مخصوصاً وقتي طلاييه را ديدم. آنجا آرزو كردم اي كاش من در كنار اين شهدا بودم و كاش لياقت قطعه قطعه شدن داشتم. منقلب شده بودم. اين بوي شهدا، اين حسي كه در طلائيه به من دست داد، عجيب بود. البته شلمچه هم حال و هواي معنوي خاصي داشت، ولي طلائيه چيز ديگري بود.

 

معتقدم فيض حضور در مناطق عمليات جنگ و زيارت شهدا، خبر از يك راز پشت پرده دارد. كساني كه توفيق زيارت اين مناطق را پيدا مي‌كنند، خدا يك عنايتي به‌شان داشته، ولو اينكه ظاهرشان ناهم‌سنخ و ناهمخوان با راه شهيد و شهادت باشد، ولي واقعيت امر اين است كه از درون يك ارزش‌هايي داشته‌اند كه اين توفيق را پيدا مي‌كنند كه پا در اين خاك مقدس بگذارند. چيزهايي هست كه ما از آن بي‌خبريم. مثال مي‌زنم: زهير بن قين كه به ظاهر مخالف بود با امام حسين(ع)،‌ آخرالامر شد يكي از جان‌نثاران امام حسين(ع) و يكي از سربازان برومند و ماندگار ايشان و از چهره‌هاي درخشان كربلا. معلوم است او رابطه‌اي خاص داشته كه اين توفيق به او عطا شده است.

 

 

 

بعضي از جانبازان و ايثارگران از مصاحبه سرباز مي‌زنند. به نظر شما بايد داستان اين حماسه‌ها همچنان در صندوقچه اسرار باقي بماند؟

 

معتقدم خاطرات جنگ بايد بيان شود و منتشر شود. نبايد به اين عنوان كه ريا مي‌شود و... از بيان آن خودداري كنيم. متأسفانه آثار دوران افتخار جبهه و جنگ مندرس شده و از بين رفته و اين براي ما خيلي خسارت‌بار است.

 

 

 

يك خاطرة قشنگ...

چندين سال پيش در دوران رياست جمهوري مقام معظم رهبري با تعدادي از دوستان محضرشان شرفياب شديم. بعد از تمام شدن جلسه عمومي، به اتفاق همين دوستان خدمت مقام معظم رهبري رفتيم. موقعي كه مي‌خواستم با ايشان احوال‌پرسي بكنم، دوستي به آقا گفت: يكي از كساني كه خيلي طبيعي با شما دست مي‌دهد، فلاني است. ايشان هم با آن صلابت و گفتار بسيار شيرين گفتند «چطور»؟ وقتي كه دست دادم گفتند: ها!. چون هم دست راست مقام معظم رهبري جانباز است و هم دست راست من.