مجيد روضهخوان شده بود
چهارشنبه 6 آبان 1388 8:35 PM
تفحص هر
روز وقتي هوا خيلي گرم ميشد، نزديكيهاي ظهر مجيد يك بطري آب معدني برميداشت و
من هم يكي، و راه ميافتاديم توي دشت. عراقيها هم سايهاي پيدا ميكردند و
استراحت ميكردند. مسئول عراقيها هم داخل آمبولانس من مينشست. كولر را روشن ميكرد
و راديو گوش ميداد و چرت ميزد. كسي كاري به كار ما نداشت. آخر توي اين هوا كسي
نميتوانست زياد از محل كار فاصله بگيرد. هر
روز وقتي برميگشتيم، بطري من خالي بود، اما بطري مجيد پر بود. لب به آب نميزد.
همش دنبال يك جاي خاص ميگشت. تو اين گشتن چيزهاي جالبي ديدم كه بعداً در خاطرات
ديگر اشاره ميكنم، اما مجيد دنبال چيز ديگري بود. نزديك
ساعت يازده بود. روبهروي يك تپه خاك معروف به «كله قندي» با ارتفاع هفت تا هشت
متر نشسته بوديم و ديد ميزديم كه مجيد بلند شد. خيلي حالش عجيب بود. تا حالا مجيد
را اين طور نديده بودم. هي ميگفت پيدا كردم. اين همون بلدوزره و... يك
خاكريز، جلوي خاكريز سيم خاردار، روي سيمخاردار دو تا پيكر شهيد كه به سيمها جوش
خورده بودند و پشت سر آنها چهارده تا پيكر ديگر. جمعاً شانزده شهيد. مجيد
بعضي از آنها را به اسم ميشناخت. مخصوصاً آنها كه روي سيم خاردار خوابيده بودند.
جمجمه شهدا با كمي فاصله روي زمين افتاده بود. مجيد بطري آب را برداشت، روي دندانهاي
جمجمه ميريخت و گريه ميكرد و ميگفت: بچهها! ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم. به
خدا نداشتم. تازه آب براتون ضرر داشت و... مجيد روضهخوان شد و ...