ارزش رایزنی و مشورت

خیلی غمگین بود در آن شب سال نو همه غم های جهان را بر شانه هایش حس می کرد .

در این لحظات غمبار تنها جایی که می توانست مرحم درد های حسین باشد دیدار دوست قدیمی اش فریبرز بود پیش او رفت و گفت تمام اندوخته زندگیش را از کف داده ...

فریبرز روزهایی را به یاد آورد که حسین با کمک هایش خانه های بسیاری را آباد و دلهای بسیاری دیگر را شاد کرده بود .

حسین برایش گفت چگونه فریب شریکی زیرک را خورده و به این روز افتاده است ...

فریبرز گفت چرا از کسی در رابطه با کار جدیدت مشورت نگرفتی ؟ و حسین گفت آن شریک هوشم را از من گرفته و خامم کرد به یارانی هم که گفتم از خودم نادانتر بودند و همه تشویقم نمودند ...

فریبرز رسم دوستی بجا آورد و به یار قدیمی خود کمک نمود در حالی که با خود می گفت مشورت با بزرگان موجب دوری از غم ها می گردد.
به سخن ارد بزرگ :  رایزنی با خردمندان ، پیروزی در پی دارد .

شاید حسین هم اگر راه خانه دانایان را می دانست اینچنین اندوهگین و گرفته نمی بود .



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 6:26 AM | نظرات (0)

توبه
مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت : يا رسول الله ! گناهان من بسيار است. آيا در توبه به روى من نيز باز است ؟
پيامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نيز از آن محروم نيستى.
مرد حبشى از نزد پيامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت :
يا رسول الله ! آن هنگام كه معصيت مى ‏كردم ، خداوند ، مرا مى ‏ديد ؟
پيامبر (ص) فرمود : آرى ، مى ‏ديد.
مرد حبشى ، آهى سرد از سينه بيرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى ‏پوشاند ؛ چه كنم با شرم آن ؟
در دم نعره ‏اى زد و جان بداد.


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 6:25 AM | نظرات (0)

مرد
ابوسعيد را گفتند : كسى را مى ‏شناسيم كه مقام او آن چنان است كه بر روى آب راه مى ‏رود.
شيخ گفت : كار دشوارى نيست ؛ پرندگانى نيز باشند كه بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.
گفتند : فلان كس در هوا مى ‏پرد. گفت : مگسى نيز در هوا بپرد.
گفتند : فلان كس در يك لحظه ، از شهرى به شهرى مى‏ رود.
گفت : شيطان نيز در يك دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى ‏رود. اين چنين چيزها ، چندان مهم و قيمتى نيست.
مرد آن باشد كه در ميان خلق نشيند و برخيزد و بخسبد و با مردم داد و ستد كند و با آنان در آميزد و يك لحظه از خداى غافل نباشد.


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 6:24 AM | نظرات (0)

يادگـــــاري
زن خیلی دیرش شده بود هیچ چاره ای جز اینکه این مسافت کوتاه و با ماشین بره نداشت

بالاخره دم پارک ایستاد و به ماشین های رهگذر که از تو خیابان رد می شدند مسیرش و می گفت

کسی سوارش نمی کرد

بالاخره یه ماشین پیکان قدیمی بوق زد و نگه داشت

آبجی راهی که تا میدون نیست

دیرم شده خیلی

ترافیک لعنتی دست از سر تهران بر نمی داره

تمام جاهای کیفش و گشت

فقط ۱۰۰ تومان پول داشت

-آقا ببخشید چقدر میشه؟

-۱۵۰ تومان آبجی

زن دوباره همه جای کیفش وگشت

دوباره و دوباره اما چیزی پیدا نمی کرد

-۱۰۰ تومان بیشتر خورده ندارم

-عیب نداره پول خرد زیاد دارم ، می دونید پسرم دیشب قلکش وشکسته و ما هم همه اش وریختیم تو داشتبرد ، حالا حالا ها از ان پول خرد راحتم

این جمله انگار قلب زن و شکوند

حالا نمی شد بچه ات امشب قلکش و می شکست.

زن دیگه هیچ چاره ای نداشت دست کردتو گوشه کیفش و یک ۵۰ تومانی تا نخورده را برداشت

روش نوشته بود « عیدی پدر سال ۱۳۶۸»

اون آخرین عیدی بود که از پدر گرفته بود و از خرداد همون سال دیگه پدر نداشت.

این آخرین باری بود که به اون نگاه می کرد چون دیگه رسیده بود به میدون

۱۵۰ تومان و داد وسریع پیاده شد

-به آبجی ۱۵۰تومان که دیگه خرد

دیگه از این خرد تر هم مگه پیدا میشه، کاش همه مثل شما پول خرد نداشته باشن

زن سریع شروع به حرکت کرد وارد پیاده رو شد و هراسان به سمت کوچه رفت

دیگه کاملا در حال دویدن بود.

رسید به خونه کلید و انداخت تو در هول شده بود دیگه اونقدر قلبش تند می زد که اگر کسی از کنارش رد می شد می تونست صدای قلبش و بشنوه

نیمه های در چادرش و از سر انداخت

صدای ضعیف یه ناله می اومد

دوید و مادر و از روی تخت بلند کرد

همسایه راست گفته بود مادرش از روی تخت افتاده بود و برادرش خونه نبود.


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 6:21 AM | نظرات (0)

جوانی

جوانی

-اسمتون چیه؟

-بهداد

-چند وقته اینجا کار می کنید؟

-دو ماهی میشه

-چند کلاس سواد دارید؟

-کارشناسی

مرد سرش را چند بار تکان داد و لبخند زنان گفت:آفرین جامعه به وجود جوانهای فعالی مثل شما خیلی نیاز داره٬قدر جوانی تان را بدانید.

جوان همان طور که استکان خالی ی چای را از جلوی مرد بر می داشت گفت:شما محبت دارید قربان.



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 6:21 AM | نظرات (0)

مومنان
پرده، اندكي كنار رفت و هزار راز روي زمين ريخت.
رازي به اسم درخت، رازي به اسم پرنده، رازي به اسم انسان.
رازي به اسم هر چه كه مي داني. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.
و آدمي اين سوي پرده ماند با بهتي عظيم به نام زندگي، كه هر سنگ ريزه اش به رازي آغشته بود و از هر لحظه اي رازي مي چكيد.
در اين سوي رازناك پرده، آدميان سه دسته شدند.
گروهي گفتند: هرگز رازي نبوده، هرگز رازي نيست و رازها را ناديده انگاشتند و پشت به راز و زندگي زيستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.
و گروهي ديگر گفتند: رازي هست، اما عقل و توان نيز هست. ما رازها را مي گشاييم. و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگي را بگشايند. خدا گفت: توفيق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهيد گرفت. اما بترسيد كه در گشودن همان راز نخستين وابمانيد.
و گروه سوم اما، سرمايه اي جز حيرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازي است و در دل هر راز، رازي. جهان راز است و تو رازي و ما راز. تو بگو كه چه بايد كرد و چگونه بايد رفت.
خدا گفت: نام شما را مومن مي گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهيد. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلاي رازها عبور داد و در هرعبور رازي گشوده شد.
و روزي فرشته اي در دفتر خود نوشت: زندگي به پايان رسيد. و نام گروه نخست از دفتر آدميان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولين واماند و تنها آنان كه دست در دست خدا دادند از هستي رازناك به سلامت گذشتند.


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 6:16 AM | نظرات (0)

بخشش
http://drario.files.wordpress.com/2008/12/geda.jpg


زن دست دختر نوجوانش را در دست گرفته و به پیرزن گدایی خیره شده است که در انتهای بازار دست خویش را به سوی این و آن دراز می کند .
مادر به کودکش می گوید 30 سال پیش آن زن همسر و کودکش را رها نمود و امروز ...
کودک به مادر می گوید بگذار سکه ایی به او بدهم . مادر می گوید سکه اندک تو دردی از او را دوا نمی کند .
کیسه ایی به کودکش می دهد و می گوید این ها را هم به او بده .
کودکش به سوی پیرزن می دود و زن جوان با اشک بخشش نوه به مادر بزرگش را می نگرد !
به سخن ارد بزرگ : کسی که همسر و کودک خویش را رها می کند ، در پی خفت ابدیست .
اگر آن پیر زن در جوانی کودک و همسر خویش را رها نمی ساخت اکنون لذت در آغوش کشیدن و هم صحبتی با نوه خویش را از دست نمی داد ...



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 6:04 AM | نظرات (0)

صفرویک(۰و ۱)

صفر آهی کشید:من،هیچ هستم.این خیلی بده.نه؟

یک،لبخند زد:باز،بهتر از اینه که هیچی نباشی



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 6:02 AM | نظرات (0)

ـ مامان!یه سوال بپرسم؟

ـ مامان!یه سوال بپرسم؟

زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

- مامان خدا زرده؟

زن سر جلو برد: چطور؟

- آخه امروز نسیرین سر کلاس می گفت خدا زرده.

- خوب تو بهش چی گفتی؟

- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.

مکثی کرد: مامان،خدا سفیده؟ مگه نه؟

زن،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.

 چشم  باز کرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟

دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و

لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.

زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد

و

دوباره چشم بر هم نهاد.



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 5:59 AM | نظرات (0)

آب و آتش

آتش همه چیز را می سوزاند و پیش می رفت.

آب راه او را بست:دیگه اجازه نمی دم ازین جلوتر بری.

آتش آهی کشید:تو فکر می کنی من مقصرم؟

مکثی کرد:یه نگاه به دورو برت بنداز.می فهمی.

آب چند لحظه ایی اطراف را از نظر گذراند.

آتش همچنان می سوزاند.



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 5:58 AM | نظرات (0)

یک و دو

چرا اینقدر ساکتی؟

ـ چی بگم؟!

مکثی کرد:چرا این طوری نگاه می کنی؟!

 خودش را بر انداز کرد :نکنه،منظورت؟!

یک،سر تکان داد.

ـ هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.

ـولی تو که می گفتی با اون،خیلی چیزا عوض می شه!

دو،به نقطه ایی خیره شد:آره.گفتم.

ـ چیزی ام عوض شد؟!می دونی،که خیلی برام مهّمه.

ـ نه.شاید ام… منظورم، اون یکی !!!

یک،با تعجب پرسید:نه؟!تو داری درباره ی چی حرف می زنی؟!

دو،فریاد زد:دندانه ها!!!!!



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 5:52 AM | نظرات (0)

داستان کوتاه خانم شما خدا هستید؟

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 5:48 AM | نظرات (0)

روز قبل از اعدام
آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!

اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.

اون شبها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.

نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد حرومزاده” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.

ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!

ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!

به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!

ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!

من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!

اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟

از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!

من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!

اداورد حرومزاده با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!

من: چی شده؟

فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!

من: بگو

فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!

من: چه کاری؟

فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره 24 طبقه 3.

من: خوب!

فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده. بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.

من: خوب من چیکار کنم؟

فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هردلیلی نوشته به دستت نرسه!

من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!

من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟

فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!

من: نگران نباش!

صدای ناهنجار ادوارد حرومزاده رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.

چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم!


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 5:48 AM | نظرات (0)

از نوع کاملن واقعی!

- مرد دست  روی سر پسرک کشید:تو چی می خوای؟

پسرک کمی فکر کرد.لب ورچید:خوب ،من خیلی چیزا می خوام.

-مثلن

-خوب،یه اتاق با کلیه امکانات.

-تو که الان ام داری.

پسر خندید:منظورم اتاقی بود که به سلیقه ی خودم باشه

.تمام وسایلش با نظر من باشه

-خوب،خوب.دیگه چی؟

- یه قایق تفریحی.

مرد سری تکان داد و در همان حال بالا را نگاه کرد:عالیه.

صدای بگو مگوی زن و مرد از داخل اتاق دیگر به گوش می رسید.

پسر آهی کشید:و البته یه پدر و مادر کاملن واقعی.

بگو مگوی زن بالا گرفت.

.اونا کور شدن.باید دستشون رو گرفت.عصا هم فکر بدی نیست.

سر تکان داد:یه پدر و مادر….واقعی. 

مکث کرد:این چیزی ی که بیشتر از همه چیز  تو دنیا بهش نیاز دارم.

مرد دست روی سر او کشید:من و مادرت توافق کردیم که تو پیش ما باشی.

پسر به چشم او نگاه کرد:پاپا چی؟

مرد شانه بالا انداخت.

پسر شانه بالا انداخت و لب ورچید.

زن در اتاق را باز کرد:چی شد؟

مرد دست رو سر پسرک کشید . از کنارش بلند شد.به سمت زن رفت.

شانه بالا انداخت.

زن چند اسکناس از کیف در آورد و روی میز گذاشت:خواستی بیایی لازمت می شه.

زن و مرد که رفتند، پول ها را از روی میز برداشت.آن را در جیب چپاند.

از خانه بیرون آمد.یک راست به شکلات فروشی رفت وتمام پول را پاستیل خرید.

 



نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  ساعت 5:48 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :2   1   2