یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
بعد از سه شبانه روز گرفتاری در محاصره نیروهای عراقی و تحمل بار سنگین خستگی، گرسنگی، تشنگی و ...، به شکل معجزه آسایی به مقر نیروهای خودی بازگشت. در حالی که بی رمق بود و توان سخن گفتن نداشت، او را در آغوش گرفتیم و ناباورانه بوسیدیم. صحنه ، صحنه عجیبی بود و بازگشتی پرشگفت. چه کسی به زنده ماندن و برگشت آقا مجید (سردار شهید مجید بقایی)امید بسته بود؟
گفتیم که :« اگر اجازه بدهی به بیمارستان برویم و سرمی به شما وصل کنیم و یا غذایی بخوری تا تقویت بشوی!»
گفت:« نه تو را به خدا، مرا به حمام ببر تا دوش بگیرم و نماز بخوانم.»
من هم اطاعت کردم و او را به سمت حمامی که بچه های اصفهانی در جاده هویزه احداث کرده بودند، بردم. شب بود و حمام بسته بود. با مکافات آن را باز کردم و آقا مجید پس از استحمام، نماز به جای آورده، نمازی که در وصف نمی گنجد: در نمازم خم ابروی با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد / زیربارند درختان که تعلق دارند / ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
راوی: جعفر رنجبر




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 30 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
البته سالها گذشته، ولی خاطره ای که بیاد دارم این است که حدود هفت ماهه بارداربودم. همسرم ، شیخ محمود مسافرت بود. رعالم رؤیا دیدم، درب اتاقم بازشد و سه نفرآقای نورانی که سه نفر خانم آنها را همراهی می کردند وارد شدند. آن سه خانم سیاه پوش و نقاب داشتند.
آقایان هر یک افسار اسبی را در دست داشتند. وارد اتاق که شدند، میزی در وسط اتاق بود و چراغی هم روی آن قرارداشت، همه آنها در اطراف میز نشستند. من از این ورود ناگهانی با خوشحالی و تعجب پرسیدم : شما که هستید؟ یکی از آقایان فرمود: من امام حسین هستم و بطرف راست اشاره کرد و فرمود : این زین العابدین است. به طرف چپ اشاره کرد و فرمودند: این هم حضرت عباس است. بعد ب طرف خانمها اشاره کرد و فرمود: این حضرت زینب است و این حضرت سکینه است.
من بی نهایت خوشحال شدم و شروع به احوالپرسی نمودم. از خوشحالی نمی دانستم که چکار کنم. بعد حضرت زینب و حضرت سکینه مشغول خواندن قرآن شدند. از بس خوشحال شده بودم، با خودم گفتم : بقیه اهل منزل را صدا بزنم، تا بیایند امامان را زیارت کنند.
بعد که به اتاق برگشتم، دیدم کسی در اتاق نیست. بسیار ناراحت شدم. صبح که شد، خوابم را برای علامه حاج شیخ محمداسدی غروی بهبهانی، عالم بزرگ منطقه آبادان و اروندکنار ،پدرشوهرم که عمویم نیز بود، نقل کردم. ایشان تبسم کردند وفرمودند: آ یا امروز روزه هستی؟ باید امروز را روزه می گرفتی. بعد از دوماه دیگرخداوند به من فرزندی عنایت فرمود که او را محمد حسن نام گذاشتیم .
*راوی: حاجیه خانم مکیّه عبداللهی مادر شهیدشریف قنوتی که بعد ازشهادت فرزند کم کم بینائی خود را از دست داد.*




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 29 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
بعد از شهادت برادرشوهرم بود شوهرم آمد خانه مي خواست برود پدر شوهرم را هم آورد بعداز نهار بلند شدند بروند رفتند دوباره برگشتند گفت شام درست کن بعداز شام مي رويم پرده ها را من باز کرده بودم شسته بودم گفت چهار پايه را بياور پرده ها رابزنم پرده ها را هميشه خودش مي زد نمي گذاشت من بالاي چهار پايه بروم پرده ها را زد شام خوردند. پدرشوهرم گفت من هم با شما مي آيم گفت جا نمي شود ميني بوس رفته من با تويوتا مي خواهم بروم من گفتم حاجي دلش تنگ است به خاطر اينکه برادرشوهرم شهيد شده بود بريد منطقه را ببيند گفت جايمان تنگ است نمي شود گفتم خوب بالاخره يک طوري هماهنگ کنيد او را هم ببريد دلش تنگ است پدرشوهرم بود و حاجي و راننده شان شام خوردند و خداحافظي کردند و رفتند. آن وقت که مي خواست برود چهره اش خيلي عوض شده بود نوراني بود و نوراني تر شده بود اصلا انگار آگاه شده بود براي من به خدا گفتم خدا کنه اين دفعه صحيح و سالم برگردد اصلا چهره اش خيلي عوض شده بود. رفتند اول برج بود هم که شهيد شده بود پدرشوهرم اينجا بود از منطقه يکي از بچه ها آمد گفت خانه برادرشوهرت را مي خواهيم من رفتم خانه برادرشوهرم گفتم از حاجي خبر داريد گفت حاجي تازه رفته چه خبر شماست 10 روز است که رفته گفتم نه الان عمليات شده اصلا نه خبري نه تلفني هيچي نگفته گفت من مي روم مي پرسم ديگر من آمدم خانه فردايش داداشم آمده بود رفتيم بازار از ماشين پياده شديم اين پاها انگار اصلا جان نداشت نمي توانستم راه بروم بالاخره رفتيم مي خواست يک چيزي بگيرد براي ما هر چي گفت من يک دامن مشکي برداشتم برگشتم خانه بچه ها گفتند مامان عموآمد اينجا کمد را باز کرد آلبوم بابا را برداشت من ناراحت شدم گفتم براي چه من خانه نبودم کمد را باز کرده و آلبوم را برداشته است برادرشوهرم مي دانسته آمده عکس برده که اعلاميه چاپ کنند شب نشسته بوديم مي خواستيم شام بخوريم ديدم يک نفر در اتاق را باز کرد آمد داخل ديدم پدر شوهرم و دايي شوهرم که او هم بسيجي بود گفتم در بسته بود شما چطور باز کرديد گفت در باز بود من با خودم گفتم من که در را باز نمي گذاشتم بگو که حاجي کتش را درآورده رفته عمليات کليد در توي جيبش بوده روتسبيح پدرشوهرم برداشته گذاشته جيبش اين طوري در را باز کرده گفتم حاجي پس کو گفت آنها ماندند گفتم پس شما آمديد آنها چرا نيامدند؟ گفت بالاخره او فرق مي کند او فرمانده است مانده اسلحه تحويل بگيرد ساک ها را تحويل بگيرد بعد بيايد خيلي قسم دادم به پدرشوهرم گفت نه ما شام خورده بوديم خواستم تخم مرغ درست کنم برايشان بخورند گفت نه هر چي هست توي سفره همان را مي خوريم ديدم که خيلي ناراحت است دستش را روي شکمش گذاشته اصلا حوصله ندارد به دايي شوهرم گفتم پس حاجي کجا مانده؟ گفت آنها فردا پس فردا مي آيند سفره را جمع کردم پدرشوهرم گفت جاي مرا بينداز مي خواهم بخوابم من رفتم جا بيندازم به دايي شوهرم قسم دادم گفتم راستش را بگو ببينم حاجي کجا مانده؟ شما آمديد قرار بود با هم بياييد چيزي نگفت رفتم جاي پدرشوهرم رابيندازم گفتم شما را به خدا بگو ببينم پس حاجي کجا مانده اين را که گفتم گفت نترس چيزي نشده حاجي از پايش زخمي شده تا اين را گفت ديگر براي من آگاه شد که چيزي شده چون به خاطر زخمي شدن حاجي نمي ماند از آن بيشتر زخمي شده باز خانه آمده من شب رفتم خانه همسايه مان به سپاه زنگ بزنم همسايه ها دوروز بود مي دانستند من خبر نداشتم زنگ زد گفت فلاني نمي گيره نگو اين شماره را اشتباهي مي گيرد تا مرا از سر باز کند ديگر ماند صبح شد ديگر صبح رفتند سپاه منتظر بودن که جنازه برسد بعد به من بگوينداز دوستانش از سپاه مي آمدند خانه ما که چه شد بالاخره برايمان آگاه شد ولي خوب قبول نمي کردم مي گفتم شايد دروغ باشد بيايد شايد هم زخمي شده است پدرشوهرم آمد خانه نشست يک دفعه گفتم که هر چه شده بگو حاجي گفت گفتند ميني بوس مي خواهند بياورند برويم تهران ملاقتش من گفتم نميخواهد از سپاه ماشين بياورند خودتان نمي توانيد از بيرون ماشين بگيريد خودمان که خانه پول داريم ماشين بگيريد برويم ببينيم کجاست حتما بايد از سپاه ماشين بياورند چون اينها منتظرند جنازه بيايد مي گويند از سپاه مي خواهد ماشين بيايد اين دفعه پدر شوهرم گفت مي داني چيه ؟ حاجي گفته زينب گونه گريه کن، بچه هايم را بزرگ کن اين را گفت فهميدم حاجي شهيد شده آمدند گفتند اگر مي خواهيدجنازه را ببينيد برويد سپاه رفتيم آنجا بچه ها را برديم جنازه را همه ديدنداحساس خودم بالاخره هر کس باشد ناراحت مي شود 5 تا بچه ماندند ولي خوب به خاطر خدا بود به خاطر اسلام بود تحمل کرديم . تاريخ شهادت 12/12/1365




، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 28 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
ضمن گرامیداشت  هفته بسیج جهت تداوم انقلاب وپیش بسوی جنگ نرم اقدام به شرکت دراین مسابقه بامحورهای تعیین شده می نمایم باشداین حقیرقدم کوچکی درراه مبارزه با امریکای جهانخواربرداشته باشم.باتشمکر




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 16 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
کارکوچکی بودازبنده حقیر به مناسبت اولین مسابقه وبلاگ نویسی سایت راسخون امیدکه مورد استفاده دوستان وکاربران محترم قرارگیرد.
اجرکم عندالله




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد،‌ با آنکه پایش مشتاق باشد فاصله‌ای است به وسعت آسمان تا زمین.
سفر حج


سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد،‌ با آنکه پایش مشتاق باشد فاصله‌ای است به وسعت آسمان تا زمین.
مرتضی که از این سفر بازگشت،‌ به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، می‌گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.»
لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد یادم آمد که ای بابا! حدیث داریم که هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.»
صحرای عرفات، حضور صاحب‌الزمان (عج) و دل بی‌قرار آوینی، اگر تمام اشک‌هایش در جبهه بی‌شاهد بود،‌ آنجا که دیگر مولایش دل بی تاب سید را می‌دید. آنجا که حجه‌بن‌الحسن(عج) اشک را از روی گونه‌های مردان خدا پاک می‌کند، دستانش را می‌گیرد،‌ تا راه را گم نکند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان می‌دود.

منبع: همسفر خورشید
راوی:‌ شهید سید مرتضی آوینی
پارتی بازی

از شدت عصبانیت دستانم می لرزید.
صورتم سرخ شده بود.
کاغذ را برداشتم.
لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن
اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار
به خانه رفتم
خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم
در عالم رؤیا
صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد.
از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره
حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری
دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و سومین بار ازخواب پریدم
غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا می‌بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش‌تر پرت می‌کرد.
مدتی بعد نامه‌ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو،‌ هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی‌بازی شده است،‌ اجدادم هوایم را دارند»
ساعتی بعد در مقابلش ایستادم.
سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی‌ات راداشتم.
منبع: همسفر خورشید
راوی: برادر یوسفعلی میر‌شکاک
راز چشمان سید مرتضی


مرتضی دلخسته بود. این اواخر خنده‌های همیشگی‌اش را نداشت، در سال‌های بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجاب‌هایی بودند که «بی‌خودی او را از چشمانمان پنهان می‌کردند، ما ضعف‌های خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم»
عافیت
طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود کسی تشخیص دادند که نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود که در این روزگار هم که از ارزش‌های جنگ جز خاطره‌ای گنگ نماند،‌ «روایت فتح» می‌ساخت.
و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقل‌های عادت‌زده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او،‌ از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او،‌ درد خود را بازگوئیم.
منبع: راز خون
راوی: همسر شهید

حج و تولدی دوباره


تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. کاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب کرده‌اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌کنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
این‌بار هیجان عجیبی داشت.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای که در اینها می‌دیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یک‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی‌خواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌کنند ما کجا، اینها کجا»




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود،و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ نموده و گذر می کندحالا معلوم نمائید سر کجا افتاده؟کدام گریبان پاره می شود ................. بسم رب الشهدا و الصدیقین:
چه کسی می داند جنگ چیست؟
چه کسی می داند فرودیک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا،
به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟
جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود.
از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده
کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.

کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟
چه کسی در هویزه جنگیده؟
کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟
چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند:
نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟
چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟

آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟
گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود
و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن راسوراخ کرده وگذر می کند،
حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟
کدام گریبان پاره می شود؟
کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟
و کدام کدام .............؟
توانستید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران –
دهلران حرکت می نماید، مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود.
معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم.
چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟
کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟
به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟
از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟
کدام اضطراب جانت را می خورد؟
دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن
آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی
تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟
هیچ می دانستی؟ حتما نه! ...
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی
و آنگاه که قطره ای نم یافتی؟
با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟
اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!!
اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی،
اگر جعفر و عبدالله نیستی،
لااقل حرمله مباش!
که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.
من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد....
پس بیاید حرمله مباشیم




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]



خاطره از یکی از خلبان های هلیکوپتر نیروی هوایی
هفتمین روز از آخرین ماه فصل زمستان شصت و دو بود و من همراه با دیگر رزمندگان، سرگرم انتقال نیرو و تجهیزات به خط مقدم جبهه در جزایر مجنون بودم که به من ابلاغ گردید که سریعاً از منطقه عملیات پرواز نموده و خود را به پایگاه تبریز معرفی نمایم و پس از آن ظرف مدت 24 ساعت یک فروند هواپیمای " اف – 5" را که در حین انجام ماموریت برون مرزی مجبور به فرود اجباری در یکی از جاده های مرزی در شمال غرب کشور شده بود، به وسیله یک فروند هلیکوپتر "شنوک" به پایگاه اصلی حمل نمایم.
این فکر که در مکان دیگری از این آب و خاک گروهی نیازمند کمک هستند، مرا وادار کرد که علیرغم هوای بسیار بد و یخبندان و سقف پایین ابر و دید کم، خودم را به تبریز برسانم.
در بین راه به علت وجود ابرهای متراکم با مسائل مختلف روبه رو شدیم. هواپیما در شرایطی که از یک سو امکان پرواز در شرایط مناسب وجود ندارد و از سوی دیگر یاد و اندیشه آدمی همواره متوجه دوستان و یاران است، بسیار سخت و طاقت فرساست.
به تبریز رسیدم
به هر حال ضمن عبور از میان انبوه ابرها و نداشتن دید کافی، به پایگاه رسیدیم و در آن جا ضمن هماهنگی با فرمانده پایگاه سوخت گیری نموده و همزمان یک فروند هلیکوپتر را با نفرات مورد نیاز جهت آماده نمودن هواپیمای شکاری آسیب دیده به محلل اعزام و من پس از ادامه سوخت گیری به طرف مقصد به پرواز در آمدم.
سرانجام به محل حادثه رسیدیم. از هلیکوپتر اعزامی خبری نبود. دو دستگاه چادر گروهی و مقدار زیادی وسایل در اطراف هواپیما پراکنده بودند. با توجه به تنگی وقت و فرصت کم، سریعاً در نزدیکی هواپیما فرود آمدیم و به پاکسازی محوطه همت گماردیم. چادرها را از مکان جمع آوری کردیم و به همراه افراد و همچنین با استفاده از تجهیزات یدکی که همراه خویش داشتیم، هواپیما را برای حمل به وسیله هلیکوپتر آماده نمودیم. با گذشت زمان به تاریک شدن هوا نزدیک می شدیم. برای این که بتوانیم قبل از غروب آفتاب ماموریت را به اتمام برسانیم، هلیکوپتر را روشن نمودیم و با این ترتیب پس از گذشت زمانی کوتاه با سر و صدای زیاد در دل آسمان جای گرفتیم.
هلیکوپتر دوم را پیدا کردیم
روی فرکانش اضطراری به جست و جوی هلیکوپتر قبلی پرداختیم. با شنیدن صدای آنان، خوشی سراپای وجودمان را فرا گرفت. آنان پاسخ دادند و من موقعیت هلیکوپتر را از آنان جویا شدم. خلبان در جواب به این سوال اعلام کرد که در نزدیکی مهاباد به سر می برد ولی متاسفانه موقعیت هواپیما را ندارد. برای کمک به آنان به وسیله دستگاه جهت یاب رادیویی، آنها را هدایت کردم. حدود 15 دقیقه بعد هلیکوپتر به ما ملحق شد و پیاده نمودن نفرات آغاز گردید. هواپیمای شکاری به زیر هلیکوپتر شنوک وصل شد و زمان پرواز فرا رسید. به پرواز در آمدیم و یک ساعت و نیم پس از آن هواپیما را سالم به پایگاه شکاری رساندیم و آن را بر زمین نهادیم.
حمل یک هواپیما توسط هلیکوپتر در شرایط نامساعد آن زمان که همواره خطر حمله از سوی دشمن می رفت و همچنین اهمیتی که این وسایل جنگی برای ما داشت و با توجه به این مسئله که کوچک ترین غفلت ما را با مشکلات جبران ناپذیری مواجه می ساخت، مسئولیت سنگینی بود که ما به یاری خداوند با موفقیت به پایان رسانده بودیم.
به هر حال با رسیدن این وسیله جنگی، تعمیرات لازم برای آماده کردن هواپیما و تحویل به خلبان جان بر کف آغاز شد تا دگرباره علیه قوای پلید دشمن بعثی به کار گرفته شود.
به سلامت هواپیما را انتقال دادیم
به دلیل نا امن بودن منطقه، پرواز هلیکوپترها بدون پشتیبانی هلیکوپترهای تهاجمی ممنوع بود ولی با توجه به اهمیت ماموریت و تنگی وقت، امکان هماهنگی جهت تامین هلیکوپترهای اسکورت وجود نداشت؛ لذا پرواز بدون پشتیبانی هلیکوپتر تهاجمی انجام گرفت.
این چهارمین هواپیمایی بود که من در طول جنگ تحمیلی از مناطق مرزی به پایگاه دوم شکاری حمل می نمودم. هواپیماهای قبلی نیز با اندک کار فنی آماده عملیات رزمی شده بودند.




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
یادى از شهید مصطفى كلهرى، امیر خط شكن لشكر 17 على بن ابى‏طالب‏

یك روز، وقتى در پاسگاه زید، با معاون گردان حرفم شد و با هم اوقات تلخى كردیم و به قول معروف میانمان شكرآب شد، نام مصطفى كلهرى در خاطرم نقش بست. نقشى كه یكى دو ماه بعد در منطقه مهران، در عملیات والفجر3، از تیرگى به روشنایى گرایید و كلهرى نام شیرینى شد كه دل مكتب‏آموز عشقم را از محبت خود، پر كرد؛ اما هنوز، شرم و حیا، مانع از آن بود كه این محبت جاى گرفته در سراى قلبم را به او ابراز كنم تا این كه سر از غرب در آوردیم و منطقه مریوان و عملیاتى كه در پیش بود؛ یعنى عملیات والفجر4 و كار ما عكاسى و فیلم‏بردارى از آن دریاى دردانه خدا بود. حسرت‏زده از دورى از جمع باصفاى گردان‏ها، چون پروانه گرد وجودشان مى‏چرخیدیم و لحظه لحظه‏هاى زندگى در آن مدینه فاضله را با چشم شیشه‏اى دوربین، شكار مى‏كردیم.

غروب یكى از آن روزها بود و افراد گردان سیدالشهدا - نام آشناى استان‏هایى كه تأمین‏كننده نیروى لشكر بودند - سوار بر كامیون‏هایى شده بودند كه به حق، چون بُراق، دل‏داده لاهوت را به ملكوت مى‏بردند. حركت به سوى منطقه عملیاتى آغاز شد و ما هم تصویر مى‏گرفتیم؛ نه براى خودمان كه براى آیندگان. در این حال، ناگهان دستى به شانه‏ام خورد. چشمم هنوز به چشمى دوربین بود كه شنیدم: «آقا سید ما را حلال كنید»! دوربین را پایین آوردم و برگشتم؛ مصطفى بود؛ آغوش گشاده. چون طفلى در آغوشش افتادم و بغضى را كه از پاسگاه زید تا آن زمان، بر گلویم، راه گریه را بسته بود، شكستم و گریستم. چقدر؟ نمى‏دانم. لرزش اشك كه در چشمانم فرو نشست، سوار بر تویوتاى بارى، برایم دست تكان مى‏داد و مى‏رفت. من مات ایستاده بودم و نگاه مى‏كردم. حالا دیگر جسمى مانده بود از من و دلى كه سوار بر تویوتا، به سوى منطقه مى‏رفت....




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
پس چی می‌گن دست شهدا اون دنیا خیلی بازه؟ هان مهرداد! نمی‌بینی مادرت در چه وضعی است بی‌وفا! نمی‌گویی مادرت چقدر دوست داشت محرم امسال را هم ببینه؟ نمی‌خوای واسه حسین‌(ع) عزاداری کنه؟ دوست نداری واسه غریبی زینب سینه بزنه؟

براساس یک واقعیت

از قدیمی‌های محله سی‌متری جی تهران است. خانه ‌کوچک و با صفایش فاصله چندانی با مسجد جواد‌الائمه ندارد مسجد محل که به ازای هر یک مترش، یک شهید تقدیم اسلام کرده است. پسر پیرزن «مهرداد رحیمی» و دامادش «اصغر بهفر» از همین شهدا هستند شهدایی که دل مسجد این روزها در فراق‌شان خیلی تنگ شده است درست مثل دل پیرزن سر همین دل‌تنگی‌ها بود که لابد پیرزن آن شب قلبش از تپش ایستاد بود جوری احساس عطش می‌کرد. اما او را نه یارای این بود که قدم از قدم بردارد. فقط ناله‌ای سرداد و بعد افتاد چشمانش سیاهی رفت و دیگر هیچ ندید خوب شد والا اگر نه از درد، به یقین از نحوه درمان دق می‌کرد و می‌مرد. قصه چیست؟
هیچ! جنگ روزگار و خون‌ دل خوردن، بی‌معرفتی دیدن و دم بر نیاوردن زجر کشیدن و لب فرو بستن، با سکوت فریاد برآوردن اصلا می‌دانی! باید پای صحبت‌های رضا- فرزند دیگر پیرزن- نشست تا متوجه شد ماجرا از چه قرار است؛ مادرمان را بردیم بیمارستان حضرت رسول. خدا خیرش بدهد. یکی از پزشکان آنجا بعد از اکوی قلب یک طوری که ناراحت نشوم به من گفت: اگر می‌خواهی مادرت تمام نکند عجله کن و او را ببر بیمارستان خاتم‌الانبیاء تا اسم این بیمارستان را شنیدم خوشحال شدم. گفتم: فقط کافی است کارت بنیاد شهید را نشان بدهم و آنها هم مادرمان را عمل کردند. چه خیال خامی، یارو تا چشمش به کارت بنیاد شهید افتاد گفت: جا نداریم. این در حالی بود که از طریق همان پزشک بیمارستان حضرت رسول مطمئن بودیم جا دارند. حالا فکر می‌کنم اگر کارت بنیاد را نشان نمی‌دادم شاید کارمان را راه انداخته بودند. به طرف گفتم مگر مدعی نیستید که این بیمارستان بیشتر در خدمت خانواده شهداست؟ پس اگر برای مادر شهید جا نداشته باشد برای چه کسی جا دارد؟
گفت: همین که هست، هیچ‌کاری هم نمی‌توانی بکنی. گفتم: من که می‌دانم شما جا دارید. مریض ما هم وضعش اورژانسی است بپذیرید. نترسید! پولش را می‌دهم. با طعنه گفت: بر فرض هم که جا داشته باشیم. جا مال مریض‌هایی است که نیازهای خاص دارند! دیگر عصبانی شده بودم؛ شده بودم حاج کاظم آژانس شیشه‌ای با این فرق که اگر موجی می‌شدم، مادرم روی دستم می‌ماند. چه کار باید می‌کردم زنگ زدم به اورژانس و هفتاد هشتاد هزار تومان پیاده شدم و مادرم را بردم بیمارستان باهنر، هیچ امیدی هم نداشتم. وقتی مسوولین خاتم‌الانبیا آن‌جور ما را جواب کردند از یک بیمارستان خصوصی چه انتظاری می‌شد داشت... اما باز صد رحمت به اینها لااقل با پول می‌شد راضی‌شان کرد و تخت‌شان اختصاص به مریض‌های خاص!!! نداشت. در اینجا مادرم را خیلی زود بستری کردند ولی چه فایده بعد از چهار روز هنوز مادرم در کما بود؛ نه حرکتی، نه حرفی، نه تپش قلبی- دیگر قطع امید کرده بودم از معصومین هم دیگر کسی نمانده بود که دست به دامانش بشوم. خواهرم اما هنوز امید داشت. رفت مشهد و متوسل شد به حضرت رضا(ع)، یک کمی هم با برادرم درددل کرد:« پس چی می‌گن دست شهدا اون دنیا خیلی بازه؟ هان مهرداد! نمی‌بینی مادرت در چه وضعی است بی‌وفا! نمی‌گویی مادرت چقدر دوست داشت محرم امسال را هم ببینه؟ نمی‌خوای واسه حسین‌(ع) عزاداری کنه؟ دوست نداری واسه غریبی زینب سینه بزنه؟» ...
به طرف گفتم مگر مدعی نیستید که این بیمارستان بیشتر در خدمت خانواده شهداست؟ پس اگر برای مادر شهید جا نداشته باشد برای چه کسی جا دارد؟


سرتان را چه درد بدهم، خواهرم در مشهد همین‌طور داشت با برادرم درددل می‌کرد که اینجا مادر یکهو از تحت بلند شد و شفا پیدا کرد. پزشکان وقتی بدن مادرم را چک کردند با تعجب دیدند هیچ‌طورش نیست. سالم سالم است. از فرط خوشحالی همین‌طور اشکی بود که داشت از چشمهایم سرازیر می‌شد. داشتم گریه می‌کردم که مادر از من پرسید؛ رضا! امروز چند شنبه است؟ من که در آن چند روز حسابی بهم ریخته بودم، روزها از دست در رفته بود. یکی از پرستاران گفت: حاج خانم، شب جمعه است؛ شب اول محرم!




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
مجموعه روایت های سقوط خرمشهر
اکثریت قریب به اتفاق بچه‌هایی که در خرمشهر می‌جنگیدند حتی آموزش نظامی ندیده بودند و نمی‌دانستند تفنگ چیه. همین امر گاه‌گاه صحنه‌های مضحکی را به وجود می‌آورد که به چند تای آن اشاره می‌کنم:
یادمه، یکی از بچه‌ها آرپی‌جی را روی شکمش گذاشته بود و می‌خواست شلیک کند. می‌دانید که آرپی‌جی از پشتش هنگام شلیک شعله بیرون می‌زند. اگر کسی نزدیک آن باشد کشته خواهد شد، آن جوان دانش‌آموز نمی‌دانست پس از شلیک شعله آن خودش را هم نابود خواهد کرد. خوشبختانه، بچه‌هایی که اطرافش بودند، به موقع به دادش رسیدند و از مرگ حتمی نجاتش دادند.
***

در میان کسانی که از خارج خرمشهر به کمک ما آمده بودند، پاسداری بود! اهل اصفهان، تازه وارد شده بود و منطقه را بلد نبود. همین‌طور که آن پاسدار داشت می‌جنگید تیری آمد و به پایش خورد. آمولانس خیلی کم بود و ما برخی زخمی‌ها را با فرغون جابه‌جا می‌کردیم. فرغونی پیدا کردم و خودم آن پاسدار اصفهانی را سوار کردم. با وجودی که زخمی شده بود و خون زیادی از او رفته بود اما روحیه‌اش بالا بود. تو راه دعا می‌خواند، سرودهای انقلابی می‌خواند و برای سلامتی امام دعا می‌کرد. حتی با من شوخی می‌کرد. با اشاره به فرغون، پرسید:
این آمبولانس را از کجا آوردی؟
- از مسجد جامع شهر.
- پس چرا یک چرخ دارد؟
- سه تای دیگرش را عراقی‌ها خوردن!
- فرغون ناله می‌کرد او می‌گفت:
- این هم آژیرش.
***

دیگر از همه چیز بریده بودیم و به جنگ فکر می‌کردیم. با اینکه دوربین داشتیم، حتی یک عکس هم برای یادگاری نگرفتیم. یادگاری از کدام خاطره خوش؟ از ویرانی شهر؟ از آوارگی زن‌ها و کودکان؟ یا از بچه‌هایی که با دست خالی می‌جنگیدند و مظلومانه به خاک می‌افتادند. هر روز که می‌رفتیم، فکر نمی‌کردیم زنده برگردیم.




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
تا زن نگیری، به بهشت نمی ری!!




« پسر جان , علامه دهر , برادر مکلف , برادری که تکلیف شرعی به گردن داری . چه طور نمی دونی , آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد , اما زن نگرفته باشد , ایمانش کامل نیست . نصفه است , نه ؟ اگر هم کشته شود – ولو در میدان جنگ , در وسط میدان – شهید حساب می شود , اما به بهشت نمی رود , نه ؟ ببینم این را شنیده بودی , دیدی هنوز بچه ای ؟ »

این خاطره مربوط به دو سه روز قبل از شهادت بهنام محمدی 12 ساله است .
بهنام برای گرفتن یک تکه نان به سوی آشپزخانه می رود . آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط مسجد است که با برزنت جدا شده . خواهران برای تهیه غذا , از اذان صبح تا پاسی از شب رفته زحمت می کشند . بهنام دو سه بار یا الله می گوید . احترام از فروغ می پرسد :
« کیه ؟ » فروغ سر می گرداند , نگاه می کند . می گوید : « کسی نیست , آقا بهنام است »
-« خواهرها حجابتان را رعایت کنید , یا الله .»
احترام به فروغ چشمک می زند . با صدای بلند بهنام را صدا می کند .
-« بهنام جان , تویی ؟ بیا داخل , تو که نا محرم نیستی »
-« آره مثل بچه من می مانی »
بهنام عصبانی می شود . او که از کله صبح , از وقت اذان صبح , کلافه است جوش می آورد . از آستانه آشپزخانه بر می گردد . بچه ها آماده می شوند تا به مقابله با دشمن بروند . بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می شود . مهدی رفیعی را می بیند . با دلخوری و ناراحتی از خواهرها گله می کند . مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد . گاه سر به سرش می گذارد . جوش و خروش بهنام , قد بودن و غرورش را دوست دارد . با شنیدن حرفهای بهنام , چهره به هم می کشد . سر بهنام پایین است و نگاه به زمین دارد . مهدی به سید صالح چشمکی می زند تا سید مطمئن باشد که قصد شوخی دارد. رابطه برادرانه و صمیمانه سید صالح و بهنام , شهره خاص و عام است . بهنام با تمام غرور و قدی اش , در برابر سید صالح موسوی که صمیمانه صالی صدایش می زند آرام است و حرف شنو . مهدی با لحنی جدی می گوید :
-« درست می گویند , نه ؟ تو هنوز دهنت بوی شیر می ده . لابد پیش خودت خیال می کنی مرد شدی , نه ؟ اصلا اینجا چه کار می کنی ؟ نمی گی یک وقت ممکن است نا غافل کشته شوی ؟ »
« اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم . ثانیا بچه تو قنداق است . ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم . اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد . تکلیف شرعی است و واجب . آخرش هم میخوام شهید بشوم . آرزو دارم تا به شهادت برسم . مثل خیلی از بچه ها , مثل پرویز عرب ... »


بهنام جا می خورد . اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت . در تمام مدتی که در خرمشهر مانده است , هیچ کس از گل نازک تر نگفته بودش . نگاه از زمین می کند و به مهدی نگاه می کند , تا شاید اثری از شوخی ببیند . نمی بیند . یاری خواهانه به صالی نگاه می کند . با آن چشمهای معصوم , یا به قول بهروز مرادی , چشمهای بهشتی . سید طاقت نمی آورد . نگاه می دزدد. بهنام , بهت زده تصمیم می گیرد , خودش جواب مهدی رفیعی را بدهد . با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می گوید :
-« اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم . ثانیا بچه تو قنداق است . ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم . اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد . تکلیف شرعی است و واجب . آخرش هم میخوام شهید بشوم . آرزو دارم تا به شهادت برسم . مثل خیلی از بچه ها , مثل پرویز عرب ... »
مهدی نمی گذارد اسامی شهدا را ردیف کند . به سختی خنده اش را فرو می دهد . با همان لحن جدی ادامه می دهد :
-« چی بشی ؟ شهید ؟ لابد توقع داری فوری بری بهشت , نه ؟ آقا را باش , بزک نمیر بهار می آد خربزه با یک چیز دیگر می آد . اگر به این نیت این جا ماندی , همین حالا راهت را بگیر برو اهواز , برو پیش خانوادت »
« چرا ؟ مگر من چی کم دارم ؟ بیشتر بچه هایی که شهید شدند را می شناختم . مثل خودم بودند ... »

-« پسر جان , علامه دهر , برادر مکلف , برادری که تکلیف شرعی به گردن داری . چه طور نمی دونی که آدم عزب , آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد , اما زن نگرفته باشد , ایمانش کامل نیست . نصفه است , نه ؟ اگر هم کشته شود – ولو در میدان جنگ , در وسط میدان – شهید حساب می شود , اما به بهشت نمی رود , نه ؟ ببینم این را شنیده بودی , دیدی هنوز بچه ای ؟ »
بهنام نوجوان , بهنام سیزده – چهارده ساله , مثل یک خانه قدیمی و کلنگی فرو میریزد . از شدت خشم و ناراحتی , چشمانش گشاد شده بود و می درخشید . چند لحظه مردد و بلا تکلیف درجا می ماند . حتی به صالی هم نگاه نمی کند . اشک هایش لب پر می زند . از جا بلند می شود و می دود. امیر دم در مسجد ایستاده بود دست می اندازد تا کتف بهنام را بگیرد . می خواست نگهش دارد و آرامش کند . بهنام یک گلوله آتش است . با خشونت شانه اش را از پنجه امیر بیرون می کشد و می دود . مهدی اصلا توقع چنین عکس العملی را نداشت . قبلا هم سر به سرش گذاشته بود . اما هرگز تا این حد ناراحت نشده بود . ناراحت می شود . برای توضیح , ابتدا امیر را نگاه می کند . چهره امیر مثل همیشه آرام و باز است . با لبخند شانه بالا می اندازد . مهدی رو به سید صالح می کند . چهره سید برافروخته و غمگین است .
-« سید به جدت نمی خواستم این قدر ناراحتش کنم , بیا باهم بریم سراغش از دلش در بیاریم . »
سید صالح می گوید : فایده نداره . باید چند ساعتی بگذره تا کمی آروم بشه . اون وقت میشه باهاش حرف زد . شما خودت را ناراحت نکن . راستش از دست من دلخوره , نه از شما و آبجی فروغ و احترام .
«چه طور ؟ »
والله چه عرض کنم ؟ چون همه می دونید حرفش چیه و چی می خواد ؟ امروز از کله صبح گیر داده , قسم و آیه که من را هم با خودتان ببرید . می خواهم من هم با عرقی ها بجنگم . این شهر که همه اش مال شما نیست . ما هم سهم داریم . هر چی توضیح دادم , دلیل آوردم , نشد . مرغ یک پا داره . از همان ساعت حسابی دلخور بود . دنبال بهونه می گشت با کسی جرو بحث کنه .




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
برای اولین بار بود که گریه کردن جهان‌آرا را می‌‌دیدم.
10 مهر

آن شب به مقرمان در مدرسه رفتیم و پس از اقامه نماز و سجده شکر، بچه‌ها دور هم نشسته و مشغول تعریف شدند:
- دیدی چطور...؟
- من اون ور خیابون...
- تو...
بعد از شام، خسته و کوفته افتاده بودیم که یکی از بچه‌ها از راه رسید:
- محمد دوربند (اسم محلی در خرمشهر)خالیه! هیچ‌کس اونجا نیست. همه ول کردن و اومدن. دشمن راهش رو بکشه بیاد،هیچ نیرویی نیست که جلو شونو بگیره!
بچه‌ها خسته بودند و من خجالت کشیدم به آنها بگویم که بروند نگهبانی بدهند. دیگر توانی برایشان نمانده بود. ناچار سوار ماشین شدیم و به آتش‌نشانی رفتیم. همیشه عده‌ای از بچه‌های شهر در آنجا بودند. و گاهی پیش آمد که از آنها نیرو می‌گرفتیم. به‌محض پیاده شدن، شهردار شهر، برادرم و سید را دیدم که نشسته بودند. جریان را به آنها گفتم. گفتند نیرو نداریم. با نگرانی و التهاب به مدرسه برگشتم تا شاید نیرویی جمع کنم. اما ای کاش به مدرسه نرسیده بودم. مدرسه صحرای کربلا شده بود و بچه‌ها در خون می‌غلتیدند. همان بچه‌هایی که آن روز، لشگر رزمی عراق را آن‌چنان شجاعانه از شهر بیرون کرده بودند. ستون پنجم مقر بچه‌ها را به دشمن گزارش داده بود و عراقی‌ها همان شب و ساعت نه و نیم- مدرسه را زیر آتش سنگین گرفته بودند. بچه‌ها زخمی و خون‌آلود در گوشه و کنار افتاده بودند و ناله می‌کردند. به سختی اطراف را می‌دیدم.
با برخورد پایم به صندلی یکی از بچه‌ها دچار شوک شدیدی شدم. ناگهان غلام آبکار را دیدم که با بدنی مجروح پیش می‌آمد. با گریه گفتم:
- غلام تویی؟ ... غلام دیدی بدبخت شدیم؟ دیدی بهترین بچه‌هامون رفتن؟
چشمم به جنازه تقی محسن‌فر افتاد. کسی که آن روز آنچنان شجاعانه جنگیده بود حالا نیمی از بدنش را می‌د‌یدم که از نیمه دیگر جدا شده بود. بی‌هدف در خیابان راه می‌رفتم. نمی‌دانستم به کجا می‌روم. در افکار و خاطرات گذشته‌ام غرق شده بودم که به طالقانی رسیدم. از آنجا به چهل متری رفتم. در گوشه خیابان نشسته بودم که ناگهان به ذهنم رسید سری به بیمارستان بزنم. و از حال بچه‌ها با خبر شوم. ماشینی با سرعت می‌آمد. فریاد زدم:
- ایست!
سرنشینان آن دستی تکان دادند و رد شدند.
- ایست....
ماشین توقف کرد و من با عجله به طرفش دویدم. جلوتر که رفتم، یکی از آنها شناختم. محمد جهان‌‌آرا بود. به محض دیدن او مانند کودکی که ظلم زیادی به او شده باشد و با دیدن پدر گریه‌اش بگیرد بغضم ترکید و اشک‌هایم سرازیر شد:
- محمد دیدی بدبخت شدیم؟ دیدی گل‌هامون رفتن؟ دیدی دیگه هیچ کس رو نداریم؟ دیدی یتیم شدیم؟... محمد مرا در آغوش گرفته بود و گریه می‌کرد:
- ناراحت نباش... ما خدارو داریم. تو ناراحت نباش. ما امام خمینی رو داریم...
برای اولین بار بود که گریه کردن جهان‌آرا را می‌‌دیدم.




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
دکتر مجتبی الحسینی، پزشک نظامی عراقی، پیرامون نحوه واژگونه ی انعکاس شکست های هولناک ارتش عراق در نبرد فتح توسط رسانه های گروهی رژیم بعث می نویسد:
... در بحبوحه عملیات ایرانی ها، همه مردم، به ویژه آنهایی که برای اطلاع از سرنوشت فرزندان شان به شهر «العماره» رفته بودند، خبرهای مربوط به شکست های نیروهای ما را برای یکدیگر تعریف می کردند. این عده هنگام ورود به شهر العماره، گروه گروه از نیروهای عراقی را می دیدند که بعد از فرار از منطقه مرزی «فکّه» وارد العماره شده بودند.
با این همه، رسانه های تبلیغاتی رژیم -به ویژه تلویزیون - با وقاحت تمام، اخباری غیرواقعی همراه با تصاویری جعلی از صحنه ی نبرد را به نظر مردم رسانده، شکست را پیروزی و فرار را پیشروی و فتح نشان می داد!
... خاطرم هست که آن روز از تلویزیون فیلم مستندی همراه با تفسیر سیاسی پخش شد. این فیلم، یک افسر عراقی را نشان می داد که اطراف او را عده ای سرباز عراقی احاطه کرده و همگی در حال نوشیدن آب از رودخانه کوچکی بودند که مفسر تلویزیون عراق ادعا می کرد رودخانه «کرخه» است. مفسر تلویزیون با هیجان فراوان می گفت: «این همان رودخانه کرخه است و اینان نیروهای ما هستند که در کنار رودخانه مستقر شده اند.» حال آنکه در حقیقت، آن رود کوچک، همان رودخانه ی مرزی «دویرج» بود که در نزدیکی مرز بین المللی فکّه واقع شده است.(1)
خالد حسین نقیب نیز در فصلی از کتاب خود، ذیل عنوان «سرنگ تبلیغات»، به نکات جالبی در باب انحراف افکار عمومی مردم عراق توسط رسانه های گروهی رژیم بعث طی نبرد فتح مبین اشاره می کند:
... بعد از نبردهای «شوش - درفول»]عملیات فتح مبین[ و وارد آمدن شکست سنگین بر پیکره ی رژیم، حیثیت و اعتبار نظام حاکم بر عراق در داخل و خارج از کشور بر باد رفت... رژیم برای کتمان حقایق این شکست، سعی کرد به حربه ی «تبلیغات» متوسّل شود که تا حدودی نیز در این امر موفق شد. صدّام، عنوان «سپاه یدک» را به رسانه های تبلیغاتی عراق اطلاق می کرد... در خلال نبردها، برنامه ای تحت عنوان «صوأ م ن المعر که» - یا «تصاویری از نبرد» - از تلویزیون پخش می شد. فیلمبرداران، اجساد کشته های عراقی را در مکانی جمع آوری کرده و بعد از درآوردن یونیفرم های نظامی شان، آنها را به عنوان اجساد نیروهای ایرانی به تصویر می کشیدند. این عمل در مقابل دیدگان بسیاری از سربازان و افسران صورت می گرفت... این خدعه ی کثیف، برای متحرف ساختن اذهان ملّت عراق، در طول جنگ ادامه داشت.(2)
انعکاس خلاف واقع حقایق مربوط به هزیمت نیروهای عراقی درعملیات فتح مبین، صرفاً از سوی رسانه های گروهی عراق انجام نمی شد.
... روز سی ام مارس 1982 ]سه شنبه دهم فروردین 1361[ صدّام در جمع نمایندگان مجلس ملّی عراق ظاهر شد تا تحوّلات نبردهای «شوش - دزفول» ]عملیات فتح مبین[ را برای آنان تشریح کند. صدّام جهت توجیه شکست نیروهای ما گفت: «نیروهای دلاور ما برای سازمان دهی سیستم دفاعی خودشان به پشت خط مرزی عقب نشینی کرده اند؛ درست همان گونه که پیشروی می کردند.»
آنگاه با اشاره به نقشه ای که در مقابلش قرار داشت، گفت: «نیروهای ما به اینجا منتقل شده اند...»
اعضای بی خبر و ناآگاه مجلس ملی عراق که از وضعیت جبهه و مساحت واقعی منطقه ای که نیروهای ما به ایرانی ها واگذار کرده بودند، اطلاعی نداشتند؛ فقط به چند سانتی متری که بر روی نقشه جابه جا شده بود، چشم دوخته بودند.
صدّام در صحبت های خود به تعداد اسرا هم اشاره کرد. این اولین بار بود که صدّام به مسأله ی اسارت سربازان عراقی به دست نیروهای ایرانی اعتراف کرد؛ حال آنکه تا قبل از آغاز عملیات فتح مبین، بیش از هفت هزار عراقی به اسارت درآمده بودند. صدّام در توجیه کثرت تعداد اسرای عراقی گفت: «من از کلمه اسیر نفرت داشته و دارم؛ ولی برادران، طبیعی است که در جنگ ها نظامیانی اسیر می شوند. آنهایی که به اسارت در آمده اند، جزء نیروهای بی تجربه و فاقد آموزش لازم بوده اند.»
صدّام با این شیوه ی عوام فریبانه می خواست از اهمیت پیروزی ایرانی ها و فضاحت شکست نیروهای خودش بکاهد؛ وگرنه چرا نیروهای ما قبل از حمله ایران، برای تقویت سیستم دفاعی خودشان - طبق ادعای صدّام - عقب نشینی نکردند؟!
درست است که برخی از این نیروها را افراد «جیش الشعبی» و نفرات تیپ های مأموریت ویژه تشکیل می داند؛ ولی اکثر نیروها از پرسنل لشکر 10 زرهی و لشکر 1 مکانیزه - که از بهترین لشکرهای نظامی ارتش عراق به حساب می آمدند - بودند.
همین شیوه ی برخورد صدّام و رسانه های تبلیغاتی عراق موجب شده بود که مردم اعتماد خودشان را به گزارش های نظامی رژیم روز به روز بیشتر از دست بدهند و تبلیغات جنگی حتّی مورد تمسخر آنان قرار بگیرد.(3)
شدّت ضربه واردشده بر رژیم عراق در نبرد فتح و دامنه تأثیرات آن به حدّی گسترده بود که به هیچ روی قادر به پرده پوشی این رسوایی عظیم نبود.
به دنبال پخش مستقیم تصاویر خبری مستند پیروزی های نیروهای مسلّح ایران و تجمّع چندین هزار نفره ی اسرای دشمن در حومه ی دزفول از سیمای جمهوری اسلامی ایران و انعکاس این تصاویر و گزارش های میدانی، رسانه های تبلیغاتی غربی پس از چند هفته سکوت مرموز، سرانجام جسته و گریخته مطالبی درباره ی شکست حیرت آور ماشین جنگی «پرزیدنت صدّام حسین» منتشر کرده اند.
مجله «کوئیک»، چاپ آلمان، در شماره ی پنجشنبه بیست و دو آوریل 1982 - بیست و چهار روز پس از خاتمه نبرد فتح - می نویسد:
... برای عراق و پرزیدنت صدّام حسین، اوضاع به اندازه ی کافی مأیوس کننده است. هنگامی که او در هجده ماه قبل به نیروهای خود دستور حمله به کشور همسایه را داد، در محاسبات خود دچار اشتباهات اساسی گردید.

سربازان عراقی که به کلّیه سلاح ها مجهز بوده و خوب دوره دیده بودند، قرار بود آخرین ضربه را وارد سازند. صدّام از حمایت تمامی کشورهای عربی - به استثنای سوریه - برخوردار بود؛ ولی محاسبه ی او غلط از آب در آمد؛ زیرا عراقی ها بعد از اولین موفقیت ها که بر اثر غافل گیری ایرانیان به دست آوردند، دیگر نتوانستند قدمی به جلو بردارند و موج نبرد آنان در شن های صحرا دفن شد و «قادسیه صدّام» به یک جنگ فراموش شده مبدّل گردید.
ناگهان ایرانی ها اوضاع را تغییر داده، دست به ضد حمله زدند. تنها در ظرف یک هفته - از بیست و دو تا بیست و هشت مارس 1982 - آنان دو لشکر عراقی را تار و مار کردند و هزاران نفر را به اسارت در آوردند و همچنین صدها دستگاه تانک قابل استفاده و زرهپوش های سنگین ارتش عراق را به غنیمت گرفتند.(4)
اکنون مروری داریم بر پاره ای از اسناد و مدارک برملا شده درباره ی اقدامات ایالات متحده آمریکا، در راه تقویت توان رزمی ماشین جنگی رژیم عراق و تلاش در به شکست کشانیدن عملیات عظیم فرزندان سلحشور ملّت ایران در مارس 1982.
در کتاب «کسوف؛ آخرین روزهای سیا»، پیرامون اقدامات ضربتی مقامات عالی رتبه ی حکومت آمریکا برای تحکیم مواضع ارتش عراق در مناطق اشغالی جبهه «شوش - غرب دزفول» و ممانعت از وقوع پیکار عظیم فتح مبین چنین می خوانیم:
... در ابتدای جنگ، آمریکایی ها هیچ نوع نگرانی نداشتند؛ چون ارتش عراق در مراحل نخستین ]***** نظامی به خاک ایران[ خوب عمل کرده بود و در یک سلسله عملیات نظامی در سراسر سال 1981، دست بالا را داشت؛ ولی از اوایل فوریه سال 1982 ]بهمن 1360[، وضع به تدریج دگرگون شد.
«ویلیام کیسی»، رئیس کل آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا سیا، در آن ماه، گزارش هایی از جنگ ایران و عراق دریافت کرده بود که لرزه بر اندام اعضای عالی رتبه ی دستگاه سیاست خارجی آمریکا می انداخت. به گزارش کارشناسان سیا، حملات ارتش عراق علیه ایران با ناکامی متوقف شده بود و آرایش نظامی ارتش عراق - که بیش از حد لازم گسترش یافته بود - بسیار بد رهبری می شد. میدان جنگ به سلّاخ خانه ای تبدیل شده بود و علاوه بر این، به کیسی گزارش داده بودند که تلاش ها برای متحد کردن نیروهای کرد علیه دولت تهران با شکست مواجه شده است. در یک کلام، عراق ابتکار را در جنگ با ایران از دست داده بود و اینک پس از یک سال که ایران به حالت دفاعی می جنگید، آماده ی آغاز تعرّض متقابل می شد.
وضع صدّام خطرناک به نظر می رسید. کیسی با عجله پیشنهاد کرد که ایالات متحده با بغداد ارتباط اطلاعاتی برقرار کند و برای آغاز کار، یک هیأت عالی رتبه ی آمریکایی به عراق رفت و با صدّام حسین ملاقات کرد.

پیشنهاد کیسی مورد موافقت سریع «رونالد ریگان» که می گفت «مسأله ی عراقی ها فرق می کند»، قرار گرفت... پس از یک سلسله گفت وگوهای طولانی با «ملک حسین»- شاه اردن - و «فهد» - ولیعهد وقت پادشاهی سعودی - صدّام با انجام این ملاقات موافقت کرد و ویلیام کیسی با «برزان ابراهیم تکریتی» - برادر ناتنی صدّام و رئیس دفتر مرکزی اطلاعات عراق در «امّان» پایتخت اردن به گفت وگو نشست.
در این ملاقات، کیسی گفت: ایالات متحده مایل است با عراق روابط مستقیم اطلاعاتی برقرار کند تا مطمئن شود که عراق می تواند در برابر حمله های ایران ایستادگی کند. او سپس جزئیات برنامه ای را که در این باره داشت، مطرح کرد... کیسی نقشه هایی را که سیا از آرایش نظامی نیروهای ایرانی و عراقی تهیه کرده بود، مطرح کرد و توضیح داد: براساس این نقشه ها، کارشناسان آمریکایی عقیده دارند که نیروهای ایران می توانند جلوی هرگونه حرکت عراقی ها را سد کنند.
سخنان کیسی واقع بینانه بود و بدون ابراز احساسات بیان می شد؛ اما انتظاری که از حرف هایش داشت، کاملاً روشن به نظر می رسید: ایالات متحده نگران است که عراق در آستانه ی یک شکست نظامی عمده قرار گرفته باشد؛ زیرا خطوط دفاعی آن در داخل خاک ایران به صورت خطرناکی بیش از حد گسترده شده و از این رو، واحدهای پیاده نظام ایران می توانند از میان این خطوط بگذرند و حتّی تا بصره نیز پیش بتازند؛ هرج و مرج ناشی از این شکست، برای رژیم بغداد فاجعه بار خواهد بود.
در واشنگتن، افسران اطلاعاتی و کارشناسان سیاست خارجی، در انتظار اخبار مربوط به نتایج این ملاقات بودند. مأموریت کیسی، با توجه به یک بحران رو به توسعه، با عجله ترتیب داده شده بود. جامعه ی اطلاعاتی آمریکا به تازگی باخبر شده بود که بر اساس قراین به دست آمده، ایران در آستانه ی یک پیروزی نظامی است و برای آن که دوستان آمریکا را در خاورمیانه متقاعد کند که «صدّام حسین با خطر بزرگی روبه رو است»، فرصت اندک و شرایط دشواری داشت... مذاکرات کیسی و برزان تکریتی، دو ساعت طول کشید. سپس کارشناسان اطلاعاتی عراق به بغداد بازگشتند تا رهبر خود را از نتایج آن آگاه سازند. میان ایالات متحده ی آمریکا و عراق، قرارداد جدیدی بسته شده بود. به موجب این قرارداد، دو طرف می بایست یکدیگر را از اطلاعاتی که درباره ایران به دست می آوردند، آگاه می کردند و ضمناً سیا متعهد می شد گروهی از کارشناسان خود را به بغداد بفرستد تا به تحرّکات عراق در جنگ با ایران مساعدت کنند. کمتر از دو ساعت پس از حصول توافق، ویلیام کیسی از طریق یک شبکه ی مخابراتی امن، به واشنگتن اطلاع داد که مأموریت او با موفقیت انجام شده است.
افسران اطلاعاتی می گویند که مأموریت بعدی در بغداد، به «ویلیام کلارک» - مشاور امنیت ملی کاخ سفید - و «برت دان»، افسر سیا که در آن برهه ریاست بخش خاور نزدیک را در این سازمان به عهده داشت، محوّل شد؛ امّا موفقیت این مذاکرات، در تغییر واقعیات نظامی تأثیر ناچیزی داشت و انتظار می رفت که پیش بینی های نومیدکننده ی تحلیل گران سیا به صورتی فاجعه بار کاملاً درست از کار درآید.
حمله ایرانی ها در نیمه ماه مارس 1982 ]فروردین 1361 شمسی[ برای ارتش صدّام شکست عمده ای به بار آورد: ده هزار سرباز عراقی کشته و پانزده هزار نفر زخمی شدند و پانزده هزار سرباز دیگر نیز به اسارت نیروهای ایران درآمدند. از سوی دیگر، دو لشکر عراق نابود شد، سیصد و بیست دستگاه تانک از میان رفت و سیصد و پنجاه تانک هم به چنگ ایرانی ها افتاد. این بی رحمانه ترین نبرد در طول جنگ ایران و عراق به شمار می رفت؛ اما از همه مهم تر این که ایرانی ها بسیار سخت و خیلی خوب جنگیدند و شکست های سال اوّل ]جنگ[ را که روحیه شان را خراب کرده بود، تلافی کردند.(5)
«ک ن ت. آر. تیمرمن» در کتاب خود با عنوان «لابی مرگ؛ غرب چگونه عراق را مسلح ساخت»، در خصوص اثرات شکست فاحش ارتش عراق در عملیات فتح مبین، بر ارکان حاکمیت رژیم مافیایی بغداد می نویسد:

... از هجده مارس 1982 ]پنجشنبه بیست و هفت اسفند 1360[ وضعیت جنگ به سود ایران تغییر نمایانی کرد؛ چون ایران سرانجام توانست نیروهای خود را سامان دهد و عراقی ها را زیر ضربات خود قرار دهد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران، پیروزمندانه به سپاه چهارم ارتش عراق روی آورد و آنها را تا مرز دو کشور ]در شمال خوزستان[ عقب راند. آیت الله خمینی، سرشار از موفقیت در جبهه ها، خواهان عزل صدّام حسین شد؛ چون شخص او را عامل و مسؤول این جنگ می دانست. این فراخوان ]امام[ خمینی در عراق هم شنوندگانی داشت؛ چون صدّام حسین در مارس 1982 ]فروردین 1361[ در جلسه ی هیأت دولت عراق چنین مطرح کرد: «به نظر می رسد منظور ]امام[ خمینی این است که اگر من استعفا کنم، صلح برقرار می شود؛ شاید حق با او باشد.»
این جمله ای بود که منابع دیپلماتیک از قول صدّام اظهار داشتند؛ ]لیکن در واقع[ این ترفندی بود که بارها صدّام بدان متوسّل شده بود تا به وسیله ی آن، مخالفان بالقوه ی خود را در دستگاه دولتی شناسایی کند. حقّه ی صدّام، کار خود را کرد. «ریاض ابراهیم»، وزیر بهداری، در پاسخ صدّام گفت: «شاید اگر عالی جناب چند ماهی کنار بمانید، ما بتوانیم حرف ایرانی ها را محک بزنیم.»
صدّام در پاسخ گفت: «فکر خوبی است و باید به تفصیل درباره ی آن صحبت کنیم.» بعد به دفتر خود رفت و وزیر بهداری را به آنجا فراخواند. لحظه ای بعد، اعضای کابینه، صدای گلوله ای را شنیدند. صدّام به جلسه هیأت دولت بازگشت و به محافظان مسلّح خود دستور داد: «جسد ریاض ابراهیم را بیرون ببرید.»
چند روز بعد، خبر اعدام وزیر تیره بخت در بغداد پخش شد. علت مرگ او را «وارد کردن داروهای بد، آلوده کردن و کشتن سربازان دلاور عراقی» ذکر کردند.(6)
اینک باید دید که عکس العمل حکومت ایالات متحده ی آمریکا، به مثابه طراح اصلی سناریوی تحمیل جنگ *****کارانه ی رژیم عراق به ایران اسلامی، در قبال انهدام برق آسای سپاه چهارم دشمن در نبرد فتح مبین چه بود. منبع فوق در این باره نیز سخنی دارد:
... وزارت امور خارجه ی ایالات متحده ی آمریکا، رویدادهای جبهه ی جنگ ایران و عراق را نوعی هشدار تلقی کرد. «ریچارد مورفی»، سفیر وقت آمریکا در عربستان سعودی و یکی از طرّاحان سیاست خاورمیانه ای ایالات متحده می گوید: «ما نگران گسترش »شیعه گرایی تندرو« بودیم. ما می دانستیم سایر کشورهای حوزه ی خلیج فارس، جمعیت شیعی مذهبی دارند و ممکن است در برابر این حرکت ها نتوانند ساکت بنشینند؛ از همین رو تصمیم گرفتیم به جنگ پایان بدهیم. حالا این امر جزء اولویت های ما شده است.»
نخستین اقدام آمریکا آن بود که در مارس 1982 -فروردین 1361 - نام عراق را از فهرست «کشورهای مظنون به حمایت از تروریسم بین المللی» حذف کند. هر کشوری که نامش در این فهرست بود، تابع مقررات «کنترل سیاست خارجی» قرار می گرفت؛ مبادله ی تجاری آمریکا با آن کشور دشوار می شد و استحقاق دریافت کمک های ایالات متحده را نداشت.

پس برای این که آمریکا بتواند به بغداد کمک کند، می بایست ابتدا اتهام «تروریسم» را از پیشانی عراق پاک می کرد. حامیان عراق در دستگاه دولتی ریگان، این را یک مسأله صرفاً اداری می دانستند؛ اما وزارت خارجه برای زدودن اتهام تروریسم از رژیم عراق، در «جعبه ی پاندورا»(7) را باز کرد.»(8)
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ
پانوشت ها :
1- ر. ک. به: هنگ سوم؛ خاطرات یک پزشک اسیر عراقی، دکتر مجتبی الحسینی، ترجمه ی محمّد حسین زوّار کعبه، دفتر ادبیات و هنر مقاومت، چاپ اول، تابستان 1370، ص 271.

2- حزب بعث و جنگ، جلد 2، ص 100 و 104.
3- هنگ سوم؛ خاطرات یک پزشک اسیر عراقی، صص 272-271. عبارات داخل کروشه ها از ماست.
4- تولدی دیگر در اسارت، تألیف اداره ی پژوهش و نگارش وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چاپ اول، شهریور 1362.
5- ر.ک. به: ترجمه ی فشرده ای از کتاب «کسوف؛ آخرین روزهای سیا»، فصل پانزدهم؛ «ایستگاه بغداد»، مارک پری، ترجمه غلامحسین صالح یار، مندرج در ماهنامه ی اطلاعات سیاسی اقتصادی، سال هشتم، شماره ی 74-73، مهر و آبان 1372، صص 67-62، در یادداشت مترجم درباره ی معرفی اثر فوق الذکر آمده است:
... کسوف؛ آخرین روزهای سیا، نوشته ی مارک پری، کتابی است که با دیدی انتقادی، عملکرد «سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا» این بزرگترین دستگاه اطلاعاتی-امنیتی جهان را در مدت چهل سال فعالیت آن مورد ارزیابی قرار می دهد.
به نوشته مؤلف، این کتاب، حاصل سه سال تحقیق و بررسی، استفاده از مدارک و اسناد معتبر، انجام مصاحبه های مختلف با بسیاری از رهبران، مقام های مسؤول سیاسی و امنیتی آمریکا و همچنین رؤسا و دست اندرکاران درجه ی اول سیا است.»
6- ر.ک. به: لابی مرگ؛ غرب چگونه عراق را مسلح ساخت، صص 235-234. عبارات داخل کروشه ها از ماست.
7- در اساطیر یونان باستان آمده است که جعبه ی موصوف، صندوقچه ای بود که «پاندورا»، اولین زن روی زمین، با خود داشت؛ اما از باز کردن آن منع شده بود. او نافرمانی کرد، جعبه را گشود و تمام بلیاتی که تاکنون گریبانگیر بشر شده، از آن بیرون آمد. فقط امید در ته جعبه ماند تا بشر خود را با آن تسکین دهد. «به نقل از دائره المعارف فارسی مصاحب»
8- لابی مرگ؛ غرب چگونه عراق را مسلح ساخت، صص 236-235.




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]

*سرتيپ دو بازنشسته سعيد پورداراب

براى تشريح نقش نيروى زمينى در روزهاى نخست دفاع مقدس ابتدا ضرورى است نگاهى به وضعيت ارتش جمهورى اسلامى، پس از پيروزى شكوهمند انقلاب اسلامى در كشور تا شروع جنگ تحميلى داشته باشيم.

پس از پيروزى انقلاب اسلامى حوادث و رويدادهاى متعددى سبب گرديد كه مشكلات فراوانى به وجود آيد كه در نتيجه آن به تدريج توان رزمى يگان ها كاهش يافت.

درچنين شرايطى توطئه هاى گسترده و فراگير در خارج از مرزها و با دست هاى پنهان در داخل كشور عليه جمهورى اسلامى قوت گرفت و به تدريج جنبه عملى به خود گرفت كه در رأس همه اين توطئه گران امريكا قرار داشت زيرا منافع حياتى خود را در ايران از دست داده و ضربه سختى در موضوع اشغال لانه جاسوسى توسط دانشجويان پيرو خط امام متحمل شده بود. تا جايى كه استراتژى امريكا كه به تصويب كارتر رئيس جمهور هم رسيده بود اين هدف را دنبال مى كرد كه به هر شيوه ممكن اعم از تحريكات عشاير و تقويت گروه هاى چپ و راست و تشديد اختلاف هاى كشورهايى كه با ايران اختلاف مرزى دارند سعى شود ايران را به زانو درآورند.

از طرفى خائنين به وطن و دست هاى پنهان در داخل كشور بحرانى عظيم در گنبد و تركمن صحرا و به طور گسترده در منطقه شمال غرب و غرب و حتى شرق كشور به وجود آوردند و مناطق فوق را ناامن كردندو به آشوب كشيدند.

نيروى زمينى ارتش جمهورى اسلامى ايران با ايمان و اعتقاد راسخ به سوگند وفادارى به مقام رفيع ولايت و نظام مقدس جمهورى اسلامى تحت رهبرى حضرت امام خمينى(ره) و با داشتن انگيزه و حس بسيار قوى ميهن دوستى با اتكاى به الله و برخوردارى از حمايت هاى خردمندانه و آشكار حضرت امام(ره) با وجود همه مشكلات و كاستى ها با تمام قدرت در مقابل دسيسه ها و توطئه ها و درگيرى هاى داخل، مردانه ايستادگى كرد و براى برقرارى امنيت داخلى و استقرار كامل حاكميت جمهورى اسلامى در شمال غرب بخصوص پس از صدور فرمان حضرت امام(ره) در مورد غائله پاوه و مهاباد و سنندج يگان هاى زيادى از جمله لشكر ۶۴ و ۲۸ پياده و تيپ ۳۰ و در حدود دو تيپ از لشكر ۱۶ زرهى و يك تيپ از لشكر ۸۱ زرهى و چندين گردان و آتشبارهاى توپخانه از لشكر ۲۱ و ۷۷ با بكارگيرى توان عمده هوانيروز در مناطق يادشده مشغول نبرد با گروهك هاى ضدانقلاب و وابسته به بيگانگان شد و لذا استعداد رزمى يگان هاى آن كه تا حدود ۵۰ درصد كاهش يافته بود نيمى از توان موجود خود را نيز در شمال غرب و شرق كشور به كار گرفت و در اين راه صدها شهيد و جانباز در درگيرى هاى داخلى تقديم انقلاب و اين امت به پا خاسته نمود تا درخت استقلال، آزادى و امنيت و وحدت ملى در كشور بارور و پايدار بماند.

از آنجا كه دشمنان اين مرز و بوم قادر نشدند در درگيرى هاى داخلى نظام جمهورى اسلامى را به زانو درآورند با حمايت هاى همه جانبه و تحريك صدام با ادعاهاى واهى و بى اساس به تدريج زمينه تهاجم گسترده ارتش عراق به مرزهاى غرب و جنوب را فراهم نمودند تا جايى كه طارق عزيز وزير امورخارجه عراق طى سخنانى در تابستان سال ۵۹ اظهارنمود كه ارتش ايران اينك از هم پاشيده شده است و زمان گرفتن حقوق خود از ايران فرا رسيده است.

ضمن درگيرى هاى داخلى درگيرى هاى مرزى و حملات محدود عراقى ها در مناطق مرزى در نيمه اول سال ۵۹ به اوج خود رسيد و ارتش عراق به تدريج در مرزهاى غرب و جنوب متمركز گرديد.

ادامه بحران در شمال غرب و غرب از يك سو و نبود باور عمومى مسئولان در حمله همه جانبه عراق از سوى ديگر موجب شد تا نيروى قابل توجهى در غرب و جنوب متمركز نشود و نيروى زمينى با تصور اين كه حملات گسترده اى از سوى عراق صورت نخواهد گرفت مبادرت به تهيه طرح دفاعى ابوذر در غرب و جنوب با بهره گيرى از لشكر ۸۱ زرهى در غرب و لشكر ۹۲ زرهى در جنوب و تعداد اندكى از گردان هاى لشكر ۲۱ و لشكر ۷۷ و تيپ ۵۵ هوابرد نمود كه به هيچوجه اين نيرو تكافوى دفاع از مناطق گسترده در غرب و جنوب (م***** از ۱۲۰۰ كيلومتر) را نمى نمود.

در چنين شرايط سردرگمى و نابرابر و نامتعادل سرانجام عراق حمله سنگين خود را از هوا و زمين در روز سى و يكم شهريور سال ۵۹ به مرزهاى ميهن اسلامى مان شروع نمود كه سرآغاز نبردهاى خونبار، ويرانگر، طولانى و تحميل يك جنگ ناخواسته عليه ما گرديد و روزهاى اول جنگ را بايد روزهاى آتش و خون ناميد. روزهاى بسيار سخت و طاقت فرسا در نبردهاى نابرابر و ماه اول جنگ را مى توان ماه ايثار و مقاومت و پايدارى با نيروى اندك در برابر موج عظيم نيروهاى دشمن ناميد و صدام و ارتش تا دندان مسلح عراق مى آمدند تا خوزستان را سه روزه فتح و نظام جمهورى اسلامى را متلاشى كنند اما با ايثار و مقاومت همين نيروى اندك در مرزها عملاً رؤياى قادسيه صدام به كابوسى وحشتناك مبدل گشت و اولين پاسخ قاطعى كه فراتر از مرزها عراق دريافت كرد حملات متقابل نيروى هوايى ارتش در روز يكم مهرماه سال ۵۹ با ۱۴۰ فروند هواپيما به عمق خاك عراق و تأسيسات حياتى و حساس آن كشور بود و در جبهه زمينى نيز نيروى زمينى ارتش كه تنها سازمان مقتدر و كارآمد در مرزها بود به نبرد با دشمن ادامه داد.

در اين جا لازم است گوشه هايى از مقاومت و پايدارى نيروها در مرزها را در ماه اول جنگ براى شما بيان نماييم.

مهرماه سال ۵۹ كه بايد ماه خون و آتش و غرش توپ ها ناميد داراى حوادث بى شمارى است و نشانه عزم پولادين رزمندگان نيروى زمينى در دفاع از مرزها مى باشد كه در اين جا ضمن برشمارى توان متقابل نيروها به چند مورد مهم آن اشاره مى گردد.

همانگونه كه آمد هدف اصلى عراق تصرف سريع خوزستان بود. دشمن در جبهه خوزستان در محور شلمچه به خرمشهر با لشكر ۳ زرهى و تيپ نيروى مخصوص و لشكر ۱۱ پياده عراق و در جبهه جنوب كوشك طلاييه به سمت سوسنگرد و اهواز با لشكر ۵ مكانيزه و ۶ زرهى و در جبهه بستان با لشكر ۹ زرهى و در محور فكه با يك لشكر مكانيزه و در محور موسيان به دشت عباس و غرب كرخه با لشكر ۱۰ زرهى و چند تيپ مستقل و با توپخانه سنگين به خوزستان حمله نمود كه تنها لشكر ۹۲ زرهى با استعداد ۵۰ درصد در مقابل اين نيروى عظيم قرار داشت.

در جبهه غرب لشكر ۸ پياده كوهستان و بخشى از لشكر۶ زرهى در منطقه قصرشيرين و لشكر ۱۲ زرهى در منطقه نفت شهر و گيلان غرب و لشكر ۲ پياده كوهستانى تقويت شده در منطقه مهران قرار داشتند كه در مقابل اين لشكرها تنها لشكر ۸۱ زرهى با استعدادى در حدود ۵۰درصد قرار داشت.

در محور شلمچه به خرمشهر در روز اول جنگ ضمن بمباران و گلوله باران شديد خرمشهر و آبادان كه موجب خسارت هاى زياد و ۵۰ شهيد و ۸۷ مجروح در اين دو شهر شد، گردان۱۵۱ دژ و گردان ۲۳۲ تانك و ۱۶۵ مكانيزه و پاسگاه هاى مرزى بشدت با دشمن به نبرد پرداختند و با مقاومت دليرانه، نيروهاى موجود دشمن مجبور به تغيير در گسترش شد لكن در روز دوم نبرد تلفات سنگين به يگان هاى مستقر در محور وارد شدو ۱۲ دستگاه تانك گردان ۲۳۲ به آتش كشيده شد.

در مجموع در تمامى محورهاى ياد شده در جنوب نبرد نابرابر با دشمن ادامه يافت اما در همه محورها حركات دشمن كند و تلفات سنگينى به آنان وارد شد در محور فكه موسيان گردان ۱۳۸پياده و گروه رزمى زرهى شيراز در نبردى سنگين ۲۶ دستگاه تانك دشمن را منهدم نمودند و در محور موسيان و دويرج با وجود انهدام تعدادى از تانك هاى تيپ۲ زرهى دزفول مستقر در پاسگاه هاى ژاندارمرى و به شهادت رسيدن تعداد زيادى از پرسنل از جمله شهيد ستوان وحدانى پيشروى دشمن در حوالى مرز و رودخانه دويرج متوقف گرديد. دشمن تمركز بمباران و گلوله باران خود را در خرمشهر و آبادان قرار داده بود و پالايشگاه آبادان در آتش مى سوخت.

در منطقه غرب يگان هاى موجود لشكر ۸۱ زرهى كه در طول ۶۰۰ كيلومتر مرز گسترش يافته بودند توانستند با ايثار و مقاومت جلوى پيشروى سريع دشمن را بگيرند و ضمن وارد كردن تلفات به دشمن حركات آنان را محدود و كند و يا متوقف كنند. حملات دشمن در ۸ محور در غرب در روزهاى نخست بيشتر به پاسگاه هاى مرزى و نفوذ به داخل با ستون هاى زرهى سنگين متمركز گرديده بود اما رزم آوران شجاع نيروى زمينى تحت شرايط كاملاً نابرابر با ايثار و مقاومت دليرانه از شرف و حيثيت ملى و ميهنى و مكتب خود دفاع مى نمودند ليكن در بعضى محورها نسبت دشمن به خودى ۱۰ بر يك بود. همزمان با نبرد زمينى، دشمن شهرهاى مرزى را بشدت بمباران مى نمود به نحوى كه در روز دوم جنگ تنها در اسلام آباد تعداد ۲۰۰نفر از هم ميهنانمان شهيد و يا مجروح شدند.

روز سوم وچهارم مهرماه يكى از خونين ترين روزهاى نبرد ۸سال دفاع مقدس بود. در اين دو روز حملات دشمن بسيار سنگين بود و تلفات زيادى به نيروهاى خودى از جمله تيپ ۲ زرهى دزفول و ساير نيروهاى مستقر در مرز وارد گرديد ولى در مجموع دشمن قادر به دسترسى سريع به اهداف خود نگرديد. درخرمشهر ۲۰۰ نفر به شهادت رسيدند و تلفات سنگينى به گردان ۱۵۱ دژ و ۱۶۵ مكانيزه وارد شد و نبرد به پيرامون شهر كشيده شد- در غرب در روزهاى چهارم و پنجم نبرد نيروها همچنان به مقاومت و پايدارى مشغول بودند و در ميمك و صالح آباد شدت بيشترى داشت و در منطقه ايلام نيروهاى موجود با همكارى نيروهاى شجاع مردمى و با پشتيبانى هوانيروز درسى فراموش نشدنى به دشمن دادند و خلبانان هوانيروز با شجاعت بى نظير و به صورت مداوم در محورهاى مختلف غرب به دشمن حمله مى نمودند و آنان را مجبور به تغيير در گسترش و يا توقف مى كردند.

در روز پنجم نبرد جوانان شجاع خرمشهر حماسه آفريدند و دوشادوش سربازان و دانشجويان دانشكده افسرى و تكاوران دريايى و گردان ۱۵۱ دژ و نيروهاى موجود سپاه پاسداران با دشمن به نبرد پرداختند. در شمال غرب در منطقه مهاباد و پاوه و سردشت و سنندج درگيرى و نبرد ادامه داشت و بخش قابل توجهى از نيروهاى زمينى جذب اين مناطق شده بودند.

با وجودى كه در روز ششم نبرد، نبرد در تمامى محورها بشدت ادامه داشت و در اثر نابرابر بودن نيروها تلفات سنگينى به نيروهاى خودى وارد و در آبادان ۳۱ شهيد و ۹۳ مجروح و در خرمشهر وضعيت بحرانى و شهرهاى كرمانشاه و ايلام بشدت بمباران و در تمامى محورها برترى كامل با دشمن بود اما خبرى از اعزام نيروهاى كمكى و حركت گروه هاى توپخانه و لشكرهاى ۲۱ و ۷۷ و ۸۸ و ۱۶ زرهى به جبهه ها نبود و به نوعى سردرگمى در تصميم گيرندگان وجود داشت.
صدام اين خون آشام ترين فرد و جانى بالفطره كه پس از ۶ روز نبرد سنگين به اهداف اصلى خود نرسيده بود در روز ششم مهر اعلام آتش بس نمود تا به خيال واهى خود مناطق تصرف شده را حفظ و امتيازات زيادى بگيرد.

در روز ششم نبرد دشمن در غرب كرخه و شوش متوقف و قادر به ادامه پيشروى به سمت دزفول نگرديد. در ساير محورها وضع به همين منوال بود اما در خرمشهر نبرد بسيار سخت و دشوار بشدت ادامه داشت و به داخل شهر كشيده شده بود.

نيروى هوايى ارتش به پشتيبانى از نيروى زمينى در نبرد با تانك ها در خوزستان و با كمك خلبانان شجاع هوانيروز عرصه را بر دشمن تنگ نموده و يكى از عوامل بازدارنده عليه دشمن بودند و نگذاشتند رؤياى قادسيه صدام تحقق يابد.

در روز دهم مهرماه جبهه نبرد در حدود ۲۰ كيلومترى جنوب غرب اهواز و در خط شمالى غربى جنوب شرقى آبادان دب حردان تثبيت گرديد و استفاده از آب و هدايت آن در اطراف سوسنگرد وضع را براى دشمن بسيار مشكل و مخاطره آميز نمود و نيروهاى دشمن با به جا گذاشتن وسايل و تجهيزات به سمت هويزه و بستان عقب نشينى و تعدادى نيز به اسارت رزمندگان اسلام درآمدند. در خرمشهر از روز دهم به مدت ۲۴ شبانه روز نبرد خانه به خانه ادامه داشت و با محاصره آبادان از شمال رودخانه بهمن شير مشكلات دفاع از اين شهر دوچندان شد.

در دوازدهمين روز جنگ تكاوران دريايى با كمك نيروهاى مردمى توانستند دشمن را وادار به عقب نشينى به شش كيلومترى شمال غرب خرمشهر نموده و ۲۰ دستگاه تانك آنان را منهدم و چهار نفر را به اسارت بگيرند.

در روزهاى دوازدهم و سيزدهم مهرماه باقيمانده تيپ دو زرهى دزفول با يك طرح ريزى دقيق موفق شدند منطقه ارتفاعى غرب پل نادرى كرخه تا حوالى ارتفاع سپتون را در كنترل گرفته و سرپل خود را توسعه دادند.

حضرت آيت الله خامنه اى امام جمعه وقت تهران و يكى از مشاوران نظامى حضرت امام كه در روز سيزدهم عازم جبهه ها بودند فرمودند: «ما به مرز مى رويم تا خط مرز كشور را با خون دشمنان انقلاب اسلامى رنگين كنيم و به بعثى ها بگوييم كه نيروهاى مسلح جمهورى اسلامى ايران هر گردن كشى را كه بخواهد به خاك ما ***** كند نابود خواهد كرد و اين روحيه والا به رزمندگان ما روحيه و اقتدار مى داد و پايدارى و مقاومت را دوچندان مى نمود.»

در روز پانزدهم مهرماه حركت يگان هاى عمده نيروى زمينى به جبهه ها تشديد شد و به تدريج خطوط دفاعى ما در مناطق غرب و جنوب تقويت و قابل اطمينان گرديد و بدين ترتيب عراق نتوانست به اهواز و سوسنگرد و آبادان و شوش و دزفول در جنوب و شهرهاى مهم در غرب دست يابد و ارتش عراق در باتلاق جنگ گرفتار و روز به روز بر تلفات و ضايعاتش افزوده مى شد، هر چند در روزهاى اوليه جنگ به دليل برترى مطلق، نيروهاى عراقى بخشى از خاك ما در جنوب و غرب را به تصرف خود درآوردند اما قادر به ادامه عمليات و رسيدن به اهداف از پيش تعيين شده نشدند و اولين ماه جنگ در حالى به پايان رسيد كه يگان هاى عمده نيروى زمينى با قدرت در مقابل دشمن ايستادگى نموده و خطوط دفاعى مستحكمى ايجاد كردند و با اجراى عمليات هاى پى در پى و حمله به دشمن به تدريج زمينه تضعيف روحيه و توان دشمن را فراهم نمودند.

در روز بيست و سوم مهر در شرايطى كه هنوز توپخانه هاى لشكر ۲۱ به طور كامل به منطقه نرسيده بود و شناسايى ها و اطلاعات از دشمن در غرب كرخه كافى نبود، به دستور رده هاى بالا لشكر ۲۱ حمزه عملياتى را در غرب كرخه اجرا نمود كه موفقيتى نداشت و ۱۰۲ نفر شهيد و ۱۶۱ نفر مجروح اين عمليات بود. هر چند اين عمليات موفقيت آميز نبود اما دشمن را در غرب كرخه تثبيت نمود و سرانجام يك ماه جنگ و آتش و خون در جبهه ها ادامه يافت اما با پايمردى و مقاومت دليرانه يگان هاى نيروى زمينى مستقر در مرزها در شرايطى كاملاً نابرابر دشمن قادر به رسيدن به اهداف خود نگرديد.





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:2)      1   2