یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 


آینه در آینه
عشق تو چون زد رقم بی سروسامانی ام
شعله به عالم زند شور پریشانی ام

شب همه شب تا سحر شعله کشم از غمت
شعله کشم از غمت لعل بدخشانی ام

مست نگاه توأم غرقه به دریای چشم
غرقه به دریای چشم یوسف کنعانی ام

چشم تو از من ربود صبر و توان و قرار
پرسه به هر سو زنم، باد بیابانی ام

نای دلم می زند بوسه به موج عطش
زانکه دود خون تاک در رگ توفانی ام

آینه در آینه نقش تو را زد رقم
تا به کدامین مسیر باز بچرخانی ام

خیره به آدینه ام تا که نمایان شوی
در دل آدینه ها چند بسوزانی ام





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

ترانه انتظار
اگرچه از غم دوری شکسته ام، سردم
و مثل بغض خزان، در درون خود زردم

مباد خسته ببینم نگاه خوبت را
مباد درد تو آید به روی صد دردم

تو نور قبله پروانه های جان سوزی
که من به دور وجودت همیشه می گردم

بخوان که بشکفد احساس این غزل امشب
ببین! برای گلویت ترانه آوردم

اگرچه غم زده هستم و می روم از دست
نبود، گر غم عشقت بگو، چه می کردم

تمام گریه من، نذر اینکه بازآیی
وبشکفد غزل از قلب زار شب گردم





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

شهودی

عشق تو گرم می کند کالبد زمانه را
شوق تو سوق میدهد جنبش آب و دانه را

حس لطیف زیستن مثل نسیم می رسد
از ره و باز می کند پلک تر جوانه را

نام تو در سرای دل تا به سر زبان رود
بوی پر فرشتگان پر کند آستانه را

شب که ستاره بر دمد جلوه دیگری دهد
پولک نقره فام او آبی بیکرانه را

صاعقه خیال او پا نگرفته سر دهد
ابر گرفته دلم گریه بی بهانه را

شوق تنور طور او نعل در آتش افکند
اسب چموش شعله و تندر تازیانه را

لانه به لانه می روم تاکه به باغ اورسم
شاخه به شاخه سردهم نغمه عاشقانه را

تا به دیار روشنی یک دو قدم نمانده است
ای دل من زکف نده دامن پنجگانه را

خانه به خانه کوبه کوشهربه شهرمی رود
تا که بیابد این دلم منزل آن یگانه را

دل به مزار یادها ماند و در دیار او
لاله چراغ می شود خلوت شاعرانه را





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

یوسف شیردژم

چشم انتظاری

  من از تو می نویسم و از اشک جاری ام

 از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام

  انگار فرق می کند این بار ، ‌رفتنت

 یک جور دیگر است تب بی قراری ام

  من سعی می کنم که شبم را جلا دهم

 با گردسوز روشن امیدواری ام

  تعجیل کن در آمدنت ای صبور من

 گسترده نیست دامنه ی بردباری ام

  من کیستم که شعر بگویم برای تو

 باید افق دوباره بیاید به یاری ام





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

غیر از تو نخواسته ام
بزیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق ترا نیست خونبها جز تو

به جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ام
که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو

خدای من نپذیرد دعای قومی را
که مدعا طلبیدند از دعا جز تو

مریض عشق ترا حاجتی به عیسی نیست
که کس نمی کند این درد را دوا جز تو

کجا شکایت بی مهریت توانم برد
که هیچکس ننهاده ست این بنا جز تو

فغان اگر ندهی داد ما گدایان را
که پادشاه نباشد به شهر ما جز تو

مرنج اگر بر بیگانه داوری ببرم
که آشنا نخورد خون آشنا جز تو

دلا هزار بلا در ولای او دیدی
کسی صبور ندیدم درین بلا جز تو

«فروغی» از رخ آن مه گرت فروغ دهند
به آفتاب نبخشد کسی ضیا جز تو





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

چشم های خیس
روشن ترین ستاره این آسمان تار
بر دخمه های تیره دل روشنی ببار

من زنده ام به یمن نفس های گرم تو
ای پیک سبز پوش و مسیحا دم بهار

با تو دلم چو آینه شفاف می شود
بی تو گرفته است تمام مرا غبار

بر برگ برگ دفتر ما ثبت کرده اند
یک عمر جست وجوی تو، یک عمر انتظار

یک شب بیا به حرمت این چشم های خیس
بر دیدگان مانده به راهم، قدم گذار

ما مانده ایم در خم این کوچه های تنگ
ما را بیا از این همه دلواپسی درآر

برگرد روشنای دل انگیز آفتاب
مولای آب و آینه، مولای ذوالفقار





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

رنگ دریا
گرچه رخسار مهر پیدا نیست
شام هجران همیشه یلدا نیست

تا که مجنون نگشته ای، خامی
هر دلی جای عشق لیلا نیست

موج باش و به رنگ دریا شو
موج دریا جدا زدریا نیست

غایب از خویش بوده ای یک عمر
دل حریم حضور آیا نیست؟

دل به خورشید بسته ام، آیا
هر غروبی نشان فردا نیست؟





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

عطر حضور

تمام خاک از عطر حضور دست تو پر بود
و من یک ریز می گفتم تو ای تنهاترین موعود

کجایی ای فراتر از زمان از باد از طوفان
کجایی دلیل من تمام پیکرم فرسود

در پس کوچه ها در زیر طوفانی که می تازد
به دنبال تو می گردند این پاهای خاک آلود

به دنبال تو می آیم به زیر باد و باران ها
زمین پوچ است و خاکستر به دنبال تو باید بود

خودم را با تو دردها بر دوش می گیرم
چه باید کرد با این روح خسته، قلب ناخشنود

تمام خاک را گشتم و گشتن پر ز گفتن شد
ولیکن هیچ کس بر من ـ من عاصی ـ دری نگشود

بگو با من در این ژرفا که پشت جاده طوفان
صدا آری صدای سیب سرخی هست تا موعود





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

بیت های سر به دار
بیا باغ و گل بی قرار تو اند
شب و پنجره وامدار تو اند

در این بغض و تردید و ناهمدلی
دل و دیده در انتظار تو اند

غزل را بگو بی قراری بس است
که این بیت ها سر به دار تو اند

نشان یقینی در آن کوچه باغ
بیا کوچه ها بی قرار تو اند

درختان همه ارغوانی شدند
شهیدی ز خون و تبار تو اند

به آن سیصد و سیزده تن عزیز
که فرمانبر و رازدار تو اند

اگر بغض و تردید و ناهمدلی است
همه عاشق بی شمار تو اند





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

مردیم و نمردیم
جانانی و جان بر تو سپردیم و نمردیم
در هرم نگاه تو فسردیم و نمردیم

نقش است به پیشانی چین خورده ز غیرت
ما جان بدر از داغ تو بردیم و نمردیم

ابرو گره در هم زده چشمان شفق رنگ
دندان به لب خویش فشردیم و نمردیم

ظرف دل بی حوصله جوش آمد و سررفت
خون دل جاری شده خوردیم و نمردیم

اقبال نگون بخت نگر کاین همه سر را
تا مرز قدم های تو بردیم و نمردیم

یک عمر نفس آمد و برگشت و به تسبیح
عمری دل بی عار شمردیم و نمردیم

ما زنده عشقیم که با عشق بمیریم
صدمرتبه از داغ تو مردیم و نمردیم





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

سید حسن حسینی

صبحی دگر می آید

صبحی دگر می آید ای شب زنده داران
از قله های پر غبار روزگاران

از بیکران سبز اقیانوس غیبت
می آید او تا ساحل چشم انتظاران

آید به گوش از آسمان: این است مهدی
خیزد خروش از تشنگان: این است باران

با تیغ آتش می درد آن وارث نور
در انتهای شب گلوی نابکاران

از بیشه زار عطرهای تازه آید
چون سرخ گل بر اسب رهوار بهاران

آهنگ میدان تا کند او، باز ماند
در گرد راهش مرکب چابک سواران

آیینه آیین حق، ای صبح موعود
ماییم سیمای تو را آیینه داران

دیگر قرار بی تو ماندن نیست در دل
کی می شود روشن به رویت چشم یاران؟





، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 22 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

به دنبال تو میگردم

به دنبال تو می گردم نمی یابم نشانت را
بگو باید کجا جویم مدار کهکشانت را

تمام جاده را رفتم غباری از سواری نیست
بیابان تا بیابان جسته ام رد نشانت را

نگاهم مثل طفلان زیر باران خیره شد بر ابر
ببیند تا مگر در آسمان رنگین کمانت را

کهن شد انتظار اما به شوقی تازه, بال افشان
تمام جسم و جان لب شد که بوسد آستانت را

کرامت گر کنی این قطره ناچیز را شاید
که چون ابری بگردم کوچه های آسمانت را

الا ای آخرین طوفان! بپیچ از شرق آدینه
که دریا بوسه بنشاند لب آتش نشانت را





، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 22 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم

ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم

نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم

زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم

از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند

سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم

من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام

چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است

میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟!





، 
 
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 22 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

چشم انتظار روشنی
در سیاه آباد این ویرانه ها بین مردم مردمی از جنس دود
سایه های ناگزیر از زندگی مردم بی درد این فصل کبود
فصل غربت فصل غم فصل دروغ فصل تلخ آرزوهای محال
فصل در خود مردن از شب دم زدن فصل آدمهای پست بی وجود
تا که انسان در خودش تبعید شد نوبت ویرانی خورشید شد
دست سردی از میان سینه ها آخرین حجم مخبت را ربود
آدمیت مرد پستی پا گرفت لحظه های بی کسی معنا گرفت
وحشت از عمق سیاهی جاری است شاعری از ترس جان شب را سرود
تا که باید از خدا حرفی نزد،ذره ذره قطره قطره آب شد
بغض را در حنجره محبوس کرد،بی صدا زخم دل خود را گشود
یا شبیه مردگان در خود نشست مثل آدمهای بی غم گریه کرد
مثل حس کهنه ی یک آدمک هر خداوند محالی را ستود
آه اینجا که ستم الزامی است مرگ آدمهای عاشق حتمی است
چشمهای منتظر را می کشند باید از جنس شقایق ها نبود
هر طرف را بنگری شب جاری است جای ایمان جای انسان خالی است
خون فرو می بارد از این آسمان بر تن تاریخی شهر خمود
کی طلوع صبح دولت می رسد؟کی به داد بی پناهان میرسی؟
باید این را خوب من باور کنیم" بیشازاینها میتوان خاموش بود"؟!





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

محمود تاری «یاسر»

آفتاب سبز زمین
هر نفس آینه روی تو را می طلبم
از گلستان جهان بوی تو را می طلبم

ای بهشت همه دلهای خداجوی بیا
عطر گلچهره مینوی تو را می طلبم

گیسوانت شب یلدا و رخت ماه تمام
ماه در ظلمت گیسوی تو را می طلبم

دشت در دشت بدیدار تو مشتاق شدم
کو به کو ناله کنان کوی تو را می طلبم

افق صبح دل افروز تو را خواهانم
آفتاب رخ نیکوی تو را می طلبم

زمزم اشک تو و زمزمه یارب تو
ذکر روشنگر یاهوی تو را می طلبم

بی خبر از توام ای عشق کجا منزل توست
هر قدم جاده رهپوی تو را می طلبم

گلشن خاطره ام تا که نگردد پاییز
دفتر سبز ثناگوی تو را می طلبم

آفتاب دل من چهره برون آر و بتاب
«یاسرم» سایه دلجوی تو را می طلبم





، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:11)      1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   >