یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 


 

امام خمینی (ره)


عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد

قصه ام آخر شد و این غصه را آخر نیامد

جام مرگ آمد به دستم ، جام می هرگز ندیدم

سال ها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد

مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز

آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد

عاشقان روی جانان ، جمله بی نام و نشانند

نامداران را هوای او دمی بر سر نیامد

کاروان عشق رویش صف به صف در انتظارند

با که گویم آخر آن معشوق جان پرور نیامد

مردگان را روح بخشد ، عاشقان را جان ستاند

جاهلان را این چنین عاشق کشی باور نیامد
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 24 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

شهودی


عشق تو گرم می کند کالبد زمانه را
شوق تو سوق میدهد جنبش آب و دانه را

حس لطیف زیستن مثل نسیم می رسد
از ره و باز می کند پلک تر جوانه را

نام تو در سرای دل تا به سر زبان رود
بوی پر فرشتگان پر کند آستانه را

شب که ستاره بر دمد جلوه دیگری دهد
پولک نقره فام او آبی بیکرانه را

صاعقه خیال او پا نگرفته سر دهد
ابر گرفته دلم گریه بی بهانه را

شوق تنور طور او نعل در آتش افکند
اسب چموش شعله و تندر تازیانه را

لانه به لانه می روم تاکه به باغ اورسم
شاخه به شاخه سردهم نغمه عاشقانه را

تا به دیار روشنی یک دو قدم نمانده است
ای دل من زکف نده دامن پنجگانه را

خانه به خانه کوبه کوشهربه شهرمی رود
تا که بیابد این دلم منزل آن یگانه را

دل به مزار یادها ماند و در دیار او
لاله چراغ می شود خلوت شاعرانه را
تبریز





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 24 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

فریده یوسفی زیرابی


بیت های سر به دار
بیا باغ و گل بی قرار تو اند
شب و پنجره وامدار تو اند

در این بغض و تردید و ناهمدلی
دل و دیده در انتظار تو اند

غزل را بگو بی قراری بس است
که این بیت ها سر به دار تو اند

نشان یقینی در آن کوچه باغ
بیا کوچه ها بی قرار تو اند

درختان همه ارغوانی شدند
شهیدی ز خون و تبار تو اند

به آن سیصد و سیزده تن عزیز
که فرمانبر و رازدار تو اند

اگر بغض و تردید و ناهمدلی است
همه عاشق بی شمار تو اند
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 24 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

حسن حسینی(مسیحا)


شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم

ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم

نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم

زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم

از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند

سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم

من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام

چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است

میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟!





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

سعید حدادیان


غم مخور آخر گره از کار ما وا می شود

غنچه از دامان دلتنگی شکوفا می شود

دوری و شوق رسیدن – می رسی ترس فراق

عشقبازی های ما گاهی معما می شود

گاهگاهی غرق می گردم میان موج اشک

هر چه گم کردم ، در این یک قطره پیدا می شود

مرگ هم در منظر ما ، نیست درد بی دوا

چون به غیر از عشق هر دردی مداوا می شود…!
 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

شایا تجلی


توی این شبای بی حوصله ی ساکت و پوچ
توی این دقایق ِ بی رمق ِ ستاره سوز
توی این آسمون ِ کاغذی ِ پرنده کش
مطمئن باش ، یه نفر مونده که بیداره هنوز

یه نفر که پا گذاشته روی سرنوشت ِ خاک
یه نفر قدیم تر از گردش ِ اکنون ِ زمین
یه نفر که توی دستاش ، هیجان ِ صاعقه س
یه نفر که می زنه شعله به قانون ِ زمین

تو کتابا می خونید ، که یه سوار باشکوه
میاد از مرزای دور ِ تن کبود ِ بی عبور
تو کتابا می خونید ، که یه شبی ماه بلند
میاد از اونور قله های آفتابی نور

یه نفر که آشناس ، با تن ِ سبزه و درخت
یه نفر که جاریه ، تو ذهن ِ آیینه و آب
یه نفر که روح بیدار ِ دل ِ من و شماس
یه نفر که آینِه می پاشه روی باور ِ خواب

توی چشمش یه ستاره س ، که هزارتا خورشیده
عطر ِ پرهیز ِ نگاش ، دل ِ هوس رّ می شکنه
به جای تبر تو دستش یه چراغه روشنه
توی سینه ش یه پرنده س که قفس رّ می شکنه
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

حسین شرفخانلو

زیر ریسه‌های الوان نیمه شعبان، با ملودی ملایم چادرهای شربت و شیرینی و بچه های نو نوار کرده‌ی با کلی انرژی و اشتیاق، که کلی ماشین را قطار کرده‌اند پشت ایستگاه صلواتی شان، که کلی ذوق می‌کنند وقتی شیشه‌ی ماشینت را پائین می‌کشی و دست می‌بری لای ظرف شکلات و شیرینی‌ای که به انضمام لبخندی دائمی تعارفت می‌کنند، تا مهمان شربت و شیرینی شان شوی و چشمهایشان را سیر تماشا کنی که خستگی این یکی دو روز کم خوابی، ته‌اش رسوب کرده، وقتی نشسته‌ای پشت رول و انعکاس نور سبز و قرمز و آبی ریسه‌ها می‌افتند روی شیشه‌ی ماشینت و تو معکوس می‌کشی تا لذت زیر اورنگ هفت رنگ بودنت بیشتر و بیشتر شود، ناگاه یاد ریسه کشی های شوق آلودِ دائی غفورِ « بوی پیراهن یوسف » می‌افتی و کوچه‌ی سراسر چراغ کشی شده‌ی « شیرین » و چشمهای امیدوار دائی غفورِ هجران کشیده که پُر است از شور و شوق و انتظاری که سالها در عمق چشمان منتظرش رسوب شده بود...

وقتی سرت را از پنجره‌ی ماشینت بیرون می‌آوری تا نور و صدا و شور را استنشاق کنی ...
وقتی تا ته کوچه، تا چشم کار می‌کند، چشم‌هایت میهمان نور و رنگند ...
وقتی زلیخای غفلت، دست از دامان یوسُف کشیده و صبای سحرگاهی جمعه‌ی نیمه‌ی شعبان، بوی پیراهن سوی کنعان آورده ...

وقتی که در نوستالوژی مکرر نیمه‌ی ماه رسول، غرق بوی خوش یاد او شده‌ای ...
وقتی که حتی دیوارهای شهر رنگ جانانه گرفته‌اند ...
ناگاه عید تمام می‌شود و تو می‌مانی و یک دنیا دوری از بوی پیراهن یوسف!

و تو دوباره و هزار باره، شنبه‌ای را آغاز می کنی که دیگر بوی مهدی نمی‌دهد!
امشب بوی پیراهن یوسف، می‌رود تا سیصدو پنجاه و پنج روز دیگر که باز نو شود و باز آید به کنعان غم مخور!

غمی اگر هست، که هست! غم غفلتی است که از شش جهت من را و ما را در خود گرفته.
دوری زمن است و ز تو ما را گله‌ای نیست
 







، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

قاسم صرافان


لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نسبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! چه تبسمی! چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در جمال تو گم
دل ما پیاله، چشم تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری و محمدی به روایتی

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
دل مست عالم و خال تو، صلوات بر تو که حجتی

شده رنگ چشم تو در ازل، وسط بهشت، نهر عسل
زده مهدیا! به کام غزل، لب نام تو چه حلاوتی!

زد اگر کسی در خانه‌ات و گرفت هر که نشانه‌ات
دل ماست کرده بهانه‌ات تو بگو که نمانده مسافتی

نگران شده‌اند قافله‌ها، به سر آمده‌اند حوصله‌ها
به دعای نیل فاصله‌ها، تو بزن عصای اجابتی

لب تو گرفته به بازیم، نیِ شادم اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
به درت نرسیده ردم نکن تو که از تبار کرامتی
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 23 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]

سید محمد رضا هاشمی زاده


وسعت سوز مرا زمزمه ی ســاز کم است

زخمه ی ســاز مرا فرصـــت آواز کم است



کهکشانی ست به هر گوشه ی چشمت ..اما

در هـوای نظـــــــرت قدرت پرواز کم است



با ردیفی که دوچشمـــــــان غریبـــــت دارند

شعــــر موزون تو را قافیــــه پرداز کم است



شهـــــر در غربــــت بی همنفسی می میرد

دستهــــــایی که کند پنجره ای باز...کم است



با بهــــــــــــاری که تو با آمـــــدنت آوردی

گر کنم جان به فدای قدمـــــت ..باز کم است
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

هادی میرزا نژاد موحد


مهمان نگاهم شو،دریک شب رویایی

بگشای به روی من،یک پنجره زیبایی

فانوس نگاهم را آویخته ام بر در

من منتظرم زیرا،گفتند:"تو می آیی"

بی تاب تر از موجم،بی خواب تر از دریا

من مانده ام ویادت با یک شب یلدایی

تا عابر چشمانت،ره گم نکند در شب

بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی

از پهنه ی چشمانت،موج آمد ودل را برد

آری شده ام اینک...دریایی دریایی

تو رفتی و با لیلی،همراه شدی در عشق

من مانده ام مجنون،با یک دل صحرایی
 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

مرتضی کردی


ی شود پنجره ها باز اگر برگردی

وزمین غرقه ی آواز اگربرگردی!

باغ،باز آمدنت رابه همه می گوید

آه ،ای سرو سرافراز اگربرگردی!

باز می گردد آخربه زمین سرسبزی

می تپد قلب زمان باز اگر برگردی!

رخت می بندد از این آینه تاریکی ها

روشنی می شود آغاز اگر برگردی!

با تو این پنجره ی ابری من خواهد دید

آسمانی پر پرواز اگربر گردی!

پیش چشمان تو ای آینه رو،اشعارم

باز هم می کند اعجاز اگر برگردی
 







، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

نغمه مستشارنظامی


درسال های ممتد مصلوب بودن

عیسی نداردچاره جز ایوب بودن

ما هم که از نسل سپیداران نبردیم

میراث چندانی به غیر از چوب بودن

ای کاش ابری،کفتری،موجی بیاید

ای کاش مردی از تبار خوب بودن

مردی که از نسل غزل های نجیب است

درعین طوفان سینه گی محجوب بودن...

دردست ما این قلبهای منتظر،زرد

این چشمهای قرنها مرطوب بودن





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

شهریار


یا رب آن یوسف گمگشته به من باز رسان

تا طرب خانه کنی بیت حزن باز رسان

ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف

این زمان یوسف من نیز به من باز رسان

رونقی بی گل خندان به چمن باز نماند

"یارب آن نوگل خندان به چمن باز رسان"

ازغم غربتش آزرده خدایا مپسند

آن سفرکرده ی ما رابه وطن باز رسان
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

مصطفی علیپور


نظر ز راه نگیرم مگر که باز آیی

دوباره پنجره ها را به صبح بگشایی

تمام شب به هوای طلوع تو خواندم

که آفتاب منی ! آبروی فردایی

تو رمز فتح بهاری، کلام بارانی

تو آسمان نجیبی ، بلند بالایی

چه می شود که شبی ای نجابت شرقی!

دمی بر آیی و این دیده را بیارایی

به خاک پای تو تا من بگسترم دل و جان

صبور سبز !بگو از چه سمت می آیی؟

هجوم عاصی طوفان به فصل غیبت تو

چه سروها که شکسته و چه ریخت گلها یی





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]

جبار نوروزی


دلم افتاده می دانم که خیلی زود می آئی

کجا یاکی؟نمی دانم خلاصه زود می آئی

برای بستن زخم قناری هاشده،حتی

وازدنیا اگریک لحظه باقی بودمی آئی

دل من هرچه می گردد درونش گم شده چیزی

وتوحتما برای رفع این کمبود می آئی

سحر،دل خسته از این انتظارسرد وطولانی

کسی آهسته زیرگوش من فرمود:می آئی

اگردستی بخشکاند تمام نیل نیلی را

توباصندوق چوبی از فراز رود می آئی

به دنبالت ورق خواهم زد این تقویم خالی را

دلم افتاده می دانم که خیلی زود می آئی
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:9)      1   2   3   4   5   6   7   8   9