یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 

میرزاى نوغانى خراسانى


افـسـوس کـه عـمـرى پـى اغیار دویدیم

از یـار بـمـانـدیـم و بـه مـقصـد نرسیدیم

سـرمـایـه ز کـف رفـت و تـجـارت ننمودیم

جـز حـسـرت و انـدوه مـتـاعى نـخریدیم

پـس سعـى نمودیم که ببینیم رخ دوست

جـان هـا بـه لـب آمـد، رخ دلـدار نـدیـدیم

مـا تـشـنـه لــب انـدر لــب دریـا مـتـحـیــّر

آبـى بـه جـز از خـون دل خـود نـچشیدیم

اى بـستـه بـه زنـجیر تو دل هـاى مـحبـّان

رحمى که در این بادیه بس رنج کشیدیم

چـنـدان کـه به یاد تو شب و روز نشستیم

از شـام فـراقـت چـو سـحـرگـه نـدیـدیم

اى حـجّـت حـقّ پـرده ز رخـسـار بـرافـکـن

کـز هـجـر تـو مـا پـیـرهـن صـبـر دریـدیـم

ما چشم به راهیم به هر شام و سحرگاه

در راه تـو از غـیـر خـیـال تــو رهــیــدیــم

اى دست خـدا دست بـرآور کـه ز دشـمن

بـس ظلم بدیدیم و بسى طعنه شنیدیم

شمشیر کَجَت، راست کند قـامت دیـن را

هـم قـامـت مـا را کـه ز هـجر تو خمیدیم





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 9 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

احسان نصری نژاد


اذان جمکران شوری به پا کرد

دلم را از غم عالم جدا کرد

صبا را گشته بودم محرم راز

مرا با رمز غیبت اشنا کرد

بخوان در دل تمنای فرج را

بگو شاید نگاهی هم به ما کرد

چو یعقوب از غم یوسف بنالید

به بوی جامه اش او را شفا کرد

نباشد گل به بستان در زمستان

گل نرگس به هر باغی وفا کرد

ببینیم در جهان عدل علی را

اگر امد حکومت را به پا کرد

اگر ابری بییاید روی خورشید

مشو نومید وباید بس دعا کرد

خدا یا عمر من را طاقتی بخش

که بینم غیبت کبری رها کرد
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 9 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]

قادر طهماسبی


بتی که راز جمالش هنوز سربسته است
به غارت دل سودائیان کمر بسته است
عبیر مهر به یلدای طره پیچیده است
میان لطف به طول کرشمه بربسته است
بر آن بهشت مجسم دلی که ره برده است
در مشاهده بر منظر دگر بسته است
زهی تموج نوری که بی غبار صدف
در امتداد زمان نطفه گهر بسته است
بیا که مردمک چشم عاشقان همه شب
میان به سلسله اشک، تا سحر بسته است
به پایبوس خیالت نگاه منتظران
ز برگ برگ شقایق پل نظر بسته است
هزار سد ضلالت شکسته ایم و کنون
قوام ما به ظهور تو منتظر بسته است
متاب روی ز شبگیر جان بی تابم
که آه سوخته، میثاق، با اثر بسته است
به یازده خم می گرچه دست ما نرسد
بده پیاله که یک خم هنوز سربسته است
زمینه ساز ظهورند شاهدان شهید
اگرچه ماتمشان داغ بر جگر بسته است
کرامتی که ز خون شهید می جوشد
بسا که دست دعا را ز پشت سر بسته است
در این رحیل درخشان سوار همت ما
کمند جاذبه بر یال صد خطر بسته است
درین رسالت خونین بخوان حدیث بلوغ
که چشم و گوش حریفان همسفر بسته است
قسم به اوج، که پرواز سرخ خواهم کرد
درین میانه مرا گر چه بال و پربسته است
دل شکسته و طبع خیالبند «فرید»
به اقتدای شرف قامت هنر بسته است





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 9 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

حسین منزوی


خانه های دم کرده ، کوچه های بغض الود

طرح شهرِ خاکستر ، در زمینه ای از دود

چرک آب و سرد آتش ، خفته باد و نازا خاک

آفتاب بی چهره ، آسمان غبار اندود

در کجای این دلتنگ می دهید پروازم ؟

پرسه های عصرانه ! ای مدارتان مسدود !

یاد روزگارانی کاسمان و آفاقش

همت پَر مارا عرصه ی حقیری بود

در سکون این مرداب بو گرفته گندیدیم

مثل ماهی تنبل ، تا جدا شدیم از رود

* * *

فصل ضجه و زنجیر باز هم رقم خورده ست

خیره چشم ما تا دور باز در پی موعود

در کجای این دفتر تا نشانشان ثبت است

بردگان جان داده پای باروی نمرود؟

* * *

پای هر ستونش را دشنه ای موشح کرد

پاره و پریشان باد این کتاب خون آلود





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 9 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

قاسم صرافان


لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 9 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

فصیح الزمان رضوانی


همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی

چه زیان ترا که من هم برسم به آرزوئی



به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم

همه جا به هر زبانی بُوَد از تو گفتگوئی



به ره تو بسکه نالم، زغم تو بسکه مویم

شده ام زناله نا ئی، شده ام ز مویه موئی



همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی

من از خوشم که چنگی بزنم به تار موئی



چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی؟

چه شود که کام جوید، زلب تو کام جوئی؟



شود اینکه از ترحم، دمی ای سحاب رحمت

من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوئی؟



بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبوئی



همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جوئی



ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند

رخ شیخ و سجده گاهی، سر ما و خاک کوئی
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 9 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

فخر الدین عراقی


ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی

چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی



همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی



مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی خطایی



ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی

که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی



سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟

که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی



به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این

که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی



به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی



به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی



در دیر می زدم من که ندا ز در درآمد

که درآ، درآ عراقی، که تو آشنای مایی
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 9 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]
آی آچان قلبیلری دوم دورو آیدین حوزونو
کایناتین گوزو حسرتده دی گورسون یوزونو

آی گوزه ل لیه گویونون گورمه لی گویچه گونشی
نه قه ده ر گیزله ده جه سن بولودآلتدا ازونو

یاشاییش چوللری تاپسین ینی ده ن بلکه اوزون
بیرباخیم بو قوزئیین اوسته دولاندیر گوزونو

گل گیننان گورنئجه قوربان که سه جه لر یولونا
ساریبانلار دوه نی یالخی چوبانلار قوزونو

هارداسان هاردا آقا هاردا مکان ایله میسن
قولاق آسدیم هارا گوردوم دانیشیرلار سوزونو

بونه اوددورکی آلیشدیقجا آتیر جان یانانی
قاریاغیشدان قورویورگوزکوره سینده کوزونو

بو داغیلمیش اوره ییم سنده ن اوتور بیر تیکه دیر
قادان آللام بودور اول قیسسا سوزونده اوزونو

یا قوناق گل منی بیر یول یتیر ان ایسته ییمه
یا چاغیرکونلومی قوی بیر کره دادسین دوزونو

گوز یاشیملا سولارام آتدیم آتان یوللارینی
کیرپیگیمله سیله ره م گول اتیینده ن توزونو




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

ابوالقاسم فرهنگ شیرازی


از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر

کو دلی را که سپارم به دلآرای دگر



عاقبت از سر کوی تو برون باید رفت

گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر



مگر آزاد کنی، ورنه چو من بنده ی پیر

گر فروشی، نستاند ز تو مولای دگر



عاشقان را طرب از باده ی انگوری نیست

هست مستان ترا نشئه زصهبای دگر



بهر مجنون تو این کوه و بیابان تنگ ست

بهر ما کوه دگر باید و صحرای دگر



ما گدائی در دوست به شاهی ندهیم

زان که این جای دگر دارد و، آن جای دگر



گر به بتخانه ی چین نقش رخت بنگارند

هرکه بیند، نکند میل تماشای دگر



راه پنهانی میخانه نداند همه کس

جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر



دل "فرهنگ" ز غم های جهان خون شده بود

غم عشق آمد و افزود به غم های دگر





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

هاتف اصفهانی


چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی

که اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی



تو شهی و کشور جان ترا، تو مهی و جان جهان ترا

ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی



ز تو گر تفقد و گر ستم، بُوَد آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بُوَد ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی



همه جا کشی می لاله گون، ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیاله ی ما، که خون به دل شکسته ی ما کنی



تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم ومن غمین

همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی



تو که"هاتف" از برش این زمان، روی از ملامت بی کران

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی؟
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]

بتی که راز جمالش هنوز سربسته است
به غارت دل سودائیان کمر بسته است
عبیر مهر به یلدای طره پیچیده است
میان لطف به طول کرشمه بربسته است
بر آن بهشت مجسم دلی که ره برده است
در مشاهده بر منظر دگر بسته است
زهی تموج نوری که بی غبار صدف
در امتداد زمان نطفه گهر بسته است
بیا که مردمک چشم عاشقان همه شب
میان به سلسله اشک، تا سحر بسته است
به پایبوس خیالت نگاه منتظران
ز برگ برگ شقایق پل نظر بسته است
هزار سد ضلالت شکسته ایم و کنون
قوام ما به ظهور تو منتظر بسته است
متاب روی ز شبگیر جان بی تابم
که آه سوخته، میثاق، با اثر بسته است
به یازده خم می گرچه دست ما نرسد
بده پیاله که یک خم هنوز سربسته است
زمینه ساز ظهورند شاهدان شهید
اگرچه ماتمشان داغ بر جگر بسته است
کرامتی که ز خون شهید می جوشد
بسا که دست دعا را ز پشت سر بسته است
در این رحیل درخشان سوار همت ما
کمند جاذبه بر یال صد خطر بسته است
درین رسالت خونین بخوان حدیث بلوغ
که چشم و گوش حریفان همسفر بسته است
قسم به اوج، که پرواز سرخ خواهم کرد
درین میانه مرا گر چه بال و پربسته است
دل شکسته و طبع خیالبند «فرید»
به اقتدای شرف قامت هنر بسته است





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

رضی الدین آرتیمانی


همه دردم، همه داغم، همه عشقم، همه سوزم

همه در هم گذرد هر مه و سال وشب و روزم



وصل و هجرم شده آسان همه از دولت هجرت

چه بخندم، جه بگریم، چه بسازم، چه بسوزم



گفتنی نیست که گویی، ز فراقت به چه حالم

حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم



دست و پایم تپش دل همه از کار فکنده

چشم بر جلوه ی دیدار نیفتاده هنوزم



" رضیم " جمله آفاق فروزان ز چراغم

همچو مه چشم به دریوزه ی خورشید ندوزم
 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

حامد اهور


ای چهار چوب ذوق که حاشا نمی شوی

ای فیلسوف عشق که معنا نمی شوی



ای حجم آتش عطش شوق و آشتی

که در دهان سینه من جا نمی شوی



یک عمر پای پرچمتان سینه می زنیم

جان تمام سینه زنان پا نمی شوی ؟



ناقابل است سفره دل تعارفت کنم

همسفره گدای شکیبا نمی شوی ؟



من هیچ شب بدون تو روشن نمی شوم

آیا چراغ روشن شبها نمی شوی



اینجا من و تو منتظر یک اشاره اند

آقا ضمیر متصل ما نمی شوی ؟
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]

قاسم صرافان

لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی


 






، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

مهرداد امامی


مخمسی تضمینی مضمن خواجه شیراز

درشب هجر که بانگ جرسی می آید

بهر داد دل ما داد رسی می آید

سویت ای غمزده غمخوارکسی می آید؟

مژده ای دل که مسیحانفسی می آید

که زانفاس خوشش بوی کسی می آید



جزغم یاردگرهیچ نه اندرخورنوش

اینچنین بانگ جرس می دهدازعرش سروش

پی دیدارروان گردوچنان شمع خموش

ازغم هجرمکن ناله وفریادکه دوش

زده ام فالی وفریادرسی می آید



بی رخت نای دلم گشته چونان کنج قفس

ای دل زارنه این بار بر آورد نفس

من غلام توام ای دوست بفریادبرس

زاتش وادی ایمن نه منم خرم وبس

موسی آنجا به امید قبسی می آید



چون ننالم که مراغیرفغان یاری نیست

چون بگویم که مراهست قرارآری نیست

کار عشاق بکوی تو بجز زاری نیست

هیچکس نیست که درکوی تواش کاری نیست

هرکس آنجابه طریق هوسی می آید



دل چه گویدکه بیاجلوه گه یارمراست

یاردیرینۀ دل بردل نغمه سراست

این تماشایی مابین که چنان ماه سماست

کس ندانست که منزلگه مقصودکجاست

اینقدرهست که بانگ جرسی می آید



هرچه گویم که مراهجرتوافسرده کم است

دیذه ازدوری رویت همه جون بحرویم است

دل دیوانۀ ماغرق عذاب والم است

دوست راگرسرپرسیدن بیمارغم است

گوبرن خوش که هنوزش نفسی می آید



بشنواین نغمه زمرغان سخندان چمن

گل این باغ نوایی زغم آموخت به من

شب هجران به سرآید؟به من آریدسخن

خبر بلبل این باغ بپرسید که من

ناله ای می شنوم کزقفسی می آید



قرعه و قسمت غم بردل حافظ چه زنند؟

غم هجرانش رقم بردل حافظ چه زنند؟

سربه سرهجرو نقم بردل حافظ چه زنند؟

اینهمه بارستم بردل حافظ چه زنند؟

شاهبازی به شکارمگسی می آید
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:9)      1   2   3   4   5   6   7   8   9