یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 


 

قادر طهماسبی


بتی که راز جمالش هنوز سربسته است
به غارت دل سودائیان کمر بسته است
عبیر مهر به یلدای طره پیچیده است
میان لطف به طول کرشمه بربسته است
بر آن بهشت مجسم دلی که ره برده است
در مشاهده بر منظر دگر بسته است
زهی تموج نوری که بی غبار صدف
در امتداد زمان نطفه گهر بسته است
بیا که مردمک چشم عاشقان همه شب
میان به سلسله اشک، تا سحر بسته است
به پایبوس خیالت نگاه منتظران
ز برگ برگ شقایق پل نظر بسته است
هزار سد ضلالت شکسته ایم و کنون
قوام ما به ظهور تو منتظر بسته است
متاب روی ز شبگیر جان بی تابم
که آه سوخته، میثاق، با اثر بسته است
به یازده خم می گرچه دست ما نرسد
بده پیاله که یک خم هنوز سربسته است
زمینه ساز ظهورند شاهدان شهید
اگرچه ماتمشان داغ بر جگر بسته است
کرامتی که ز خون شهید می جوشد
بسا که دست دعا را ز پشت سر بسته است
در این رحیل درخشان سوار همت ما
کمند جاذبه بر یال صد خطر بسته است
درین رسالت خونین بخوان حدیث بلوغ
که چشم و گوش حریفان همسفر بسته است
قسم به اوج، که پرواز سرخ خواهم کرد
درین میانه مرا گر چه بال و پربسته است
دل شکسته و طبع خیالبند «فرید»
به اقتدای شرف قامت هنر بسته است
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

اروجعلی شهودی


آی آچان قلبیلری دوم دورو آیدین حوزونو
کایناتین گوزو حسرتده دی گورسون یوزونو

آی گوزه ل لیه گویونون گورمه لی گویچه گونشی
نه قه ده ر گیزله ده جه سن بولودآلتدا ازونو

یاشاییش چوللری تاپسین ینی ده ن بلکه اوزون
بیرباخیم بو قوزئیین اوسته دولاندیر گوزونو

گل گیننان گورنئجه قوربان که سه جه لر یولونا
ساریبانلار دوه نی یالخی چوبانلار قوزونو

هارداسان هاردا آقا هاردا مکان ایله میسن
قولاق آسدیم هارا گوردوم دانیشیرلار سوزونو

بونه اوددورکی آلیشدیقجا آتیر جان یانانی
قاریاغیشدان قورویورگوزکوره سینده کوزونو

بو داغیلمیش اوره ییم سنده ن اوتور بیر تیکه دیر
قادان آللام بودور اول قیسسا سوزونده اوزونو

یا قوناق گل منی بیر یول یتیر ان ایسته ییمه
یا چاغیرکونلومی قوی بیر کره دادسین دوزونو

گوز یاشیملا سولارام آتدیم آتان یوللارینی
کیرپیگیمله سیله ره م گول اتیینده ن توزونو
 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

قاسم صرافان


لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی
 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]

حسین منزوی


خانه های دم کرده ، کوچه های بغض الود

طرح شهرِ خاکستر ، در زمینه ای از دود

چرک آب و سرد آتش ، خفته باد و نازا خاک

آفتاب بی چهره ، آسمان غبار اندود

در کجای این دلتنگ می دهید پروازم ؟

پرسه های عصرانه ! ای مدارتان مسدود !

یاد روزگارانی کاسمان و آفاقش

همت پَر مارا عرصه ی حقیری بود

در سکون این مرداب بو گرفته گندیدیم

مثل ماهی تنبل ، تا جدا شدیم از رود

* * *

فصل ضجه و زنجیر باز هم رقم خورده ست

خیره چشم ما تا دور باز در پی موعود

در کجای این دفتر تا نشانشان ثبت است

بردگان جان داده پای باروی نمرود؟

* * *

پای هر ستونش را دشنه ای موشح کرد

پاره و پریشان باد این کتاب خون آلود !
 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

شایا تجلی


توی این شبای بی حوصله ی ساکت و پوچ
توی این دقایق ِ بی رمق ِ ستاره سوز
توی این آسمون ِ کاغذی ِ پرنده کش
مطمئن باش ، یه نفر مونده که بیداره هنوز

یه نفر که پا گذاشته روی سرنوشت ِ خاک
یه نفر قدیم تر از گردش ِ اکنون ِ زمین
یه نفر که توی دستاش ، هیجان ِ صاعقه س
یه نفر که می زنه شعله به قانون ِ زمین

تو کتابا می خونید ، که یه سوار باشکوه
میاد از مرزای دور ِ تن کبود ِ بی عبور
تو کتابا می خونید ، که یه شبی ماه بلند
میاد از اونور قله های آفتابی نور

یه نفر که آشناس ، با تن ِ سبزه و درخت
یه نفر که جاریه ، تو ذهن ِ آیینه و آب
یه نفر که روح بیدار ِ دل ِ من و شماس
یه نفر که آینِه می پاشه روی باور ِ خواب

توی چشمش یه ستاره س ، که هزارتا خورشیده
عطر ِ پرهیز ِ نگاش ، دل ِ هوس رّ می شکنه
به جای تبر تو دستش یه چراغه روشنه
توی سینه ش یه پرنده س که قفس رّ می شکنه
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

خانم نــوذری


تا کی برای چشمت آذین کنم جهان را ؟»

قلبم شروع کرده عمدأ تکــــان تکــــــــان را

باران ترانه اش را با لـــحن غـــــم نخواند

باشد عوض کنـــــی تــــو تقدیر آسمان را

این برگه را بگیرید مردودی ام که حتمیست

وقتی اشاره کردی پـــــایــــان امتحــــــان را

هــــــر و هـــر دقیقه برنامه ام همین است

گـــــــم می کنم تو را تا پیدا کنم زمــــان را

یک لحظه صبر کـــــــن نه من اشتباه کردم

تــــــــو که قبــــــــول داری تقیر این جوان را

شـــــب انتظار دارد در او ســــــــتاره باشم

امـــــا می شمـــــارد دستان مهــــــربان را

یا با بهــــار همــــــراه یا با خودت بیــــــــاور

حتی شبی زمستان ، حتی کمی خزان را

من از قرار معلوم یک عمـــــر صبـــــــر دارم

تا کــــی برای چشمت آذین کنم جهان را ؟
 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

قاسم صرافان


لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نسبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! چه تبسمی! چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در جمال تو گم
دل ما پیاله، چشم تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری و محمدی به روایتی

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
دل مست عالم و خال تو، صلوات بر تو که حجتی

شده رنگ چشم تو در ازل، وسط بهشت، نهر عسل
زده مهدیا! به کام غزل، لب نام تو چه حلاوتی!

زد اگر کسی در خانه‌ات و گرفت هر که نشانه‌ات
دل ماست کرده بهانه‌ات تو بگو که نمانده مسافتی

نگران شده‌اند قافله‌ها، به سر آمده‌اند حوصله‌ها
به دعای نیل فاصله‌ها، تو بزن عصای اجابتی

لب تو گرفته به بازیم، نیِ شادم اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
به درت نرسیده ردم نکن تو که از تبار کرامتی





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]

حسین شرفخانلو

زیر ریسه‌های الوان نیمه شعبان، با ملودی ملایم چادرهای شربت و شیرینی و بچه های نو نوار کرده‌ی با کلی انرژی و اشتیاق، که کلی ماشین را قطار کرده‌اند پشت ایستگاه صلواتی شان، که کلی ذوق می‌کنند وقتی شیشه‌ی ماشینت را پائین می‌کشی و دست می‌بری لای ظرف شکلات و شیرینی‌ای که به انضمام لبخندی دائمی تعارفت می‌کنند، تا مهمان شربت و شیرینی شان شوی و چشمهایشان را سیر تماشا کنی که خستگی این یکی دو روز کم خوابی، ته‌اش رسوب کرده، وقتی نشسته‌ای پشت رول و انعکاس نور سبز و قرمز و آبی ریسه‌ها می‌افتند روی شیشه‌ی ماشینت و تو معکوس می‌کشی تا لذت زیر اورنگ هفت رنگ بودنت بیشتر و بیشتر شود، ناگاه یاد ریسه کشی های شوق آلودِ دائی غفورِ « بوی پیراهن یوسف » می‌افتی و کوچه‌ی سراسر چراغ کشی شده‌ی « شیرین » و چشمهای امیدوار دائی غفورِ هجران کشیده که پُر است از شور و شوق و انتظاری که سالها در عمق چشمان منتظرش رسوب شده بود...

وقتی سرت را از پنجره‌ی ماشینت بیرون می‌آوری تا نور و صدا و شور را استنشاق کنی ...
وقتی تا ته کوچه، تا چشم کار می‌کند، چشم‌هایت میهمان نور و رنگند ...
وقتی زلیخای غفلت، دست از دامان یوسُف کشیده و صبای سحرگاهی جمعه‌ی نیمه‌ی شعبان، بوی پیراهن سوی کنعان آورده ...

وقتی که در نوستالوژی مکرر نیمه‌ی ماه رسول، غرق بوی خوش یاد او شده‌ای ...
وقتی که حتی دیوارهای شهر رنگ جانانه گرفته‌اند ...
ناگاه عید تمام می‌شود و تو می‌مانی و یک دنیا دوری از بوی پیراهن یوسف!

و تو دوباره و هزار باره، شنبه‌ای را آغاز می کنی که دیگر بوی مهدی نمی‌دهد!
امشب بوی پیراهن یوسف، می‌رود تا سیصدو پنجاه و پنج روز دیگر که باز نو شود و باز آید به کنعان غم مخور!

غمی اگر هست، که هست! غم غفلتی است که از شش جهت من را و ما را در خود گرفته.
دوری زمن است و ز تو ما را گله‌ای نیست
 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]

جبار نوروزی


دلم افتاده می دانم که خیلی زود می آئی

کجا یاکی؟نمی دانم خلاصه زود می آئی

برای بستن زخم قناری هاشده،حتی

وازدنیا اگریک لحظه باقی بودمی آئی

دل من هرچه می گردد درونش گم شده چیزی

وتوحتما برای رفع این کمبود می آئی

سحر،دل خسته از این انتظارسرد وطولانی

کسی آهسته زیرگوش من فرمود:می آئی

اگردستی بخشکاند تمام نیل نیلی را

توباصندوق چوبی از فراز رود می آئی

به دنبالت ورق خواهم زد این تقویم خالی را

دلم افتاده می دانم که خیلی زود می آئی
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 2 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]

سید محمد رضا هاشمی زاده


وسعت سوز مرا زمزمه ی ســاز کم است

زخمه ی ســاز مرا فرصـــت آواز کم است



کهکشانی ست به هر گوشه ی چشمت ..اما

در هـوای نظـــــــرت قدرت پرواز کم است



با ردیفی که دوچشمـــــــان غریبـــــت دارند

شعــــر موزون تو را قافیــــه پرداز کم است



شهـــــر در غربــــت بی همنفسی می میرد

دستهــــــایی که کند پنجره ای باز...کم است



با بهــــــــــــاری که تو با آمـــــدنت آوردی

گر کنم جان به فدای قدمـــــت ..باز کم است





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 2 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

احمد عزیزی


الا ای عطر دین ما کجایی؟

شه خضرا نشین ما کجایی؟

مذاب کوره ی آهنگرانم

به یادت جمعه ها در جمکرانم

تو را احوال میپرسم ز مردم

چه در سهله، چه در کوفه، چه در قم

حبیبا! جانب احباب برگرد

رعیت هستم ای ارباب برگرد

ز هجرت مهدیا در کنج خانه

دعای ندبه می خوانم شبانه

شب و روز از فراقت بیقرارم

بیا مهدی، بیا مهدی ست کارم





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 2 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

مریم خجسته


سلام برتو که هستی،تمام مطلع انسان

وجاده بی تو وچشمت عجیب مانده پریشان

دوباره جمعه ی دیگر،جوانه زدگل شعرم

وآسمان تغزل،گرفته بی تو که باران

تمام شعرنگاهم و واژه واژه ی غربت

وسطر سطرشقایق وجمله جمله ی ایمان

همه،همه،نه فقط من،کتاب آمدنت را

ورق زدیم که شاید...ولی چه بی سروسامان

کدام پنجره رامن،گشوده ام که بیائی؟

کدام خاکی قلبم،برای اوست خیابان؟

سکوت می کنم انگار واژه نیست وحرفی

نمانده است برایم،پراز گناهم وعصیان

غروب دردغزلها،طلوع آمدنت شد

بیاکه قصه ی عمرم نمانده است به پایان





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 2 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]

کامران شرف شاهی


مث یک پنجره ی روبه نسیم دلامون پره ازعشق وانتظار

انتظاری که پراز شکفتنه پره از خاطره های بی شمار

نفسامون بوی خوب یاس می ده چشما مثل نرگسای بی قرار

معنی وجود ما یک کلمه است انتظار و انتظار و انتظار

می دونم میرسه یکروز شگفت میاد اون که معنی روشنیاس

روزی که قشنگترین روز خداست روزی که بزرگترین روز خداس

می رسه تاقصه ها تازه بشه همه چی دوباره اندازه بشه

حتی از توخواب ما زشتی بره هرچی خوبیه پرآوازه بشه

می رسه منجی ما بدون شک اون که معنی شکوفا شدنه
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 2 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

احمد عزیزی


آه، ای انتظار معصوم!
تا کی درسایه ی دیوارها و در پناه فواره ها بایستم و نیامدن تو راتماشاکنم!

چه اندازه به تمنای توپرده ها راکنارکشم وفانوس فرومرده ی نگاهم رابرسقف بی پنجره ی یاس آویزان کنم! آخر تا کی بر بوم آرزوهای خود تصویر انتظار تو را بکشم و ثانیه ی مقدس دیدارت را از ساعت های رهگذر بپرسم؟

کجائی ای حامی گنجشکهای گرسنه!

ای دوستدارکودکان وکبوتران!

ای پشت وپناه ناودان ها!

ای تکیه گاه شیروانی ها !

به چشم هایم نگاه کن! زائر زاری تواند، به دست هایم بنگر!قلب زخمی شقایق ها درفراق توست! کبوتر دلم برای پشت بام تو له له می زند.

صبح ها وقتی با دست های مهربان تو سجاده را پهن می کنم روءیای روءیت تو می بینم، ظهرها وقتی لک لک ها بر سپیدارها اذان می گویند باران عشق تو بر دلم می گیرد، عصرها دستم را بر قناری مظطرب قلبم می گذارم و برای تو "والعصر" می خوانم
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 2 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:9)      1   2   3   4   5   6   7   8   9