نظر کنید به قاتل من
زمانی که محمد بن ابی بکر گروهی از اشراف مصر را به خدمت حضرت علی(ع) فرستاد، عبدالرحمن بن ملجم در میان ایشان بود، نامهای که اسامی ایشان در آنجا نوشته شده بود در دست او بود، چون حضرت نامه را گرفت و نامها را خواند، به آن ملعون رسید فرمود که: تویی عبدالرحمن؟ گفت: بلی.
حضرت امیرالمؤمنین فرمود: لعنت خدا بر عبدالرحمن باد.
آن ملعون گفت: یاامیرالمؤمنین من تو را دوستم میدارم.
حضرت فرمود: دروغ میگوئی به خدا سوگند که مرا دوست نمیداری، پس او سه مرتبه قسم خورد بر دوستی آن حضرت، و حضرت سه مرتبه سوگند یاد کرد که مرا دوست نمیداری.
آن ملعون گفت: یا امیرالمؤمنین سه مرتبه سوگند یاد کردم که تو را دوست دارم باور نمیکنی.
حضرت فرمود: وای بر تو، حق تعالی ارواح را دو هزار سال پیش از بدنها خلق کرد، ایشان در هوا ساکن گردانید، پس آنها که در عالم ارواح با یکدیگر الفت گرفتهاند و یکدیگر را شناختهاند، در این عالم با یکدیگر موافقت و محبت دارند؛ و آنها که در آن عالم با یکدیگر الفت نداشتهاند، در این عالم با یکدیگر الفت ندارند؛ روح من روح تو را نمیشناسد و در عالم ارواح با تو الفت نداشته است.
چون آن ملعون پشت کرد، حضرت فرمود: اگر کسی خواهد که نظر کند به قاتل من، نظر کند به این مرد.
بعضی از حاضران گفتند: یا امیرالمؤمنین چرا او را نمیکشی؟
فرمود: بسیار عجیب است میگویید که من کسی را بکشم که هنوز مرا نکشته است.(203)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
رمیله میگوید: عدهای از اصحاب علی(ع) پیش آن حضرت رفتند و گفتند: وصی موسی دلایل و نشانهها و معجزهای نشان میداد و جانشین عیسی نیز همین طور. تو نیز اگر چیزی نشان ما بدهی تا قلب ما آرامش پیدا کند، خوب است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
اصحاب علی(ع) گفتند: یا أمیرالمؤمنین! ای کاش از آنچه که از پیغمبر به شما رسیده، برای اطمینان خاطر به ما چیزی نشان میدادی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت علی(ع) در ماه مبارک رمضان که در آن ماه به ریاض رضوان انتقال نمود، بر منبر فرمود: امسال به حج خواهید رفت، و من در میان شما نخواهم بود، و در آن ماه یک شب در خانه امام حسن(ع) و یک شب در خانه امام حسین(ع) و یک شب در خانه زینب دختر خود که در خانه عبدالله بن جعفر بود افطار مینمود و زیاده از سه لقمه طعام تناول نمینمود، از سبب آن حالت از آن حضرت پرسیدند، فرمود: امر خدا نزدیک شده است یک شب یا دو شب بیش نمانده است، میخواهم چون به رحمت حق و اصل شدم شکم من از طعام پر نباشد.(213) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عالم متقی مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری نقل فرمود: هنگامی که پدرم مرحوم حاج شیخ محمد علی از نجفاشرف به هندوستان مسافرتی نمود، من و برادرم شیخ احمد در سن شش هفت سالگی بودیم، اتفاقاً سفر پدرم طولانی شد به طوری که آن مبلغی که برای مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد و ما بیچاره شدیم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عدهای میخواستند قبر امیرالمؤمنین(ع) را بشکافند، و جوان قوی پنجهای با آنها بود، چون پنج ذراع کندند به زمین سختی رسیدند، جوان را امر کرده مشغول حفر شد و سه مرتبه کلنگ زد و صیحهای زد و بر زمین افتاد، دیدند از اطراف انگشتان دستش تا آرنج خونآلود است، و گوشتهای بازو و طرف راست بدنش میریخت، پس آن که دستور نبش قبر داده بود توبه کرد و صندوقی برای قبر مقدس ساخت.(312) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
داوود عطار میگوید: مردی گفت: یکی از یاران علی(ع) به من گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابان میگوید: سلیم گفت: به ابن عباس(ع) گفتم: مهمترین چیزی که از علیبن ابیطالب (ع) شنیدهای به من خبر بده که کدام است؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ناردشاه هنگامی که میخواست وارد حرم علی(ع) بشود، در کنار درب صحن، کوری را دید پرسید: چند سال است این جا هستی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از اصبغ بن نباته از امیرالمؤمنین علی(ع) در حدیثی درباره نص بر ائمه(ع) روایت کرده که فرمود: بهترین مردم و سرور آنان پس از من: این فرزندم است، و او بعد از وفات من امام هر مسلمان، و فرمانروای هر مؤمنی است، آگاه باشید که عنقریب او بعد از من مظلوم میشود، چنان که من بعد از پیغمبر(ص) مظلوم شدم، و بهترین مردم بعد از فرزندم حسن(ع)، پسرم حسین(ع) است، که او هم بعد از برادرش مظلوم میشود، و در زمین کرب و بلا کشته میشود، آگاه باشید همانا او و اصحابش روز قیامت از مهتران شهیدانند.(127) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابان از سلیم نقل میکند که گفت: با امیرالمؤمنین(ع) از صفین میآمدیم، لشکر نزدیک صومعه یک راهب پیاده شدند. از صومعه پیرمرد سالخورده زیبا و خوشرو و خوش سیما و خوش چهرهای بیرون آمد در حالی که کتابی در دستش بود. نزد امیرالمؤمنین(ع) که رسید(63) با عنوان خلافت بر آن حضرت سلام کرد. (گفت: السلام علیک یا خلیفه رسول الله (ص) ). نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیغمبر اکرم (ص) در منزل خود بود و علی(ع) هم حضور داشت، همان دم جبرییل آمده وحی الهی آورد، رسول خدا سر مبارک خود را روی پای علی(ع) گذاشت و سر برنداشت تا هنگامی که آفتاب غروب نمود، علی(ع) که نماز عصر را به جا نیاورده بود بیاندازه پریشان شد، زیرا نمیتوانست سر پیغمبر را از روی زانوی خود بردارد و نمیتوانست نماز را به طور معمول به جا آورد چارهای نداشت جز این که همچنان که نشسته است یا اشاره رکوع و سجود را به عمل آورد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از اعاظم اهل نجف اشرف نقل فرمود که ما از نجف اشرف عیال اختیار کردیم و سپس در فصل تابستان برای زیارت و ملاقات ارحام عازم ایران شدیم و پس از زیارت ثامن الائمة(ع) عازم وطن که شهری است در نزدیکیهای مشهد گردیدیم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در زمان خلافت عمر، اسیری را آوردند و اسلام را بر او عرضه کردند ولی او نپذیرفت، عمر دستور داد او را بکشند. اسیر گفت: تشنه هستم مرا نکشید. ظرفی پر از آب برایش آوردند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در راه جنگ نهروان، لشکر امیرالمؤمنین(ع) از دیری(158) میگذشتند پیر ترسا (راهب مسیحی) بر بالای دیر بود، نعره زد کهای لشکر! پیشوای خود را بگویید نزدم آید؛ به امام این خبر را رساندند، امام به طرف راهب آمد، وقتی نزدیک شد، عرض کرد: ای سرور لشکر! کجا میروی؟! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نشان دادن عالم قبر
حضرت فرمود: شما تحمل دیدن آن را ندارید. ولی آنها اصرار ورزیدند.
حضرت آنها را به طرف خانههای مهاجرین برد و به آرامی دعا کرد. پرده طبیعت از برابر چشمان آنها کنار رفت، در یک طرف، باغهای بهشت را دیدند و در طرف دیگر، آتش دوزخ را.
عدهای گفتند: (این) سحر است! سحر است! عدهای نیز در تصدیق خود، پایدار ماندند و عدهای نیز این معجزات را انکار نکردند و گفتند: پیامبر اکرم فرموده است: قبر یا باغی است از باغهای بهشت و یا دخمهای است از دخمههای جهنم.(72)
ادامه ندارد
نشان دادن بهشت و دوزخ
فرمود: اگر یکی از عجایب مرا ببینید کافر میشوید، و میگویید ساحر و دروغگو و کاهن است، و تازه این بهترین سخن شما درباره من است.
گفتند: همه ما میدانیم که تو وارث پیغمبری، و علم او به تو رسیده.
فرمود: علم عالم سخت و محکم است، و جز مؤمنی که خدا قلبش را برای ایمان آزموده باشد، و به روحی از خود تأییدش کرده باشد، تاب تحمل آن را ندارد.
سپس فرمود: شما تا بعضی از عجایب مرا و آنچه از علمی که خدا به من داده، نشان ندهم راضی نمیشوید، وقتی نماز عشا را خواندم همراه من بیایید.
وقتی نماز عشا را خواند، راه پشت کوفه را در پیش گرفت، و هفتاد نفر که در نظر خودشان بهترین شیعیان بودند دنبال ایشان رفتند، فرمود: من چیزی به شما نشان نمیدهم تا عهد و پیمان خدا را از شما بگیرم که به من کافر نشوید، و امر سنگین و نادرستی به من نسبت ندهید، چون که به خدا قسم به شما چیزی نشان نمیدهم جز آنچه پیغمبر(ص) به من یاد داده و عهد و پیمانی محکمتر از آنچه خدا از پیغمبرانش گرفته، از آنها گرفت، و فرمود: رو از من بگردانید، تا دعایی که میخواهم، بخوانم، و شنیدند دعاهایی که مانندش را نشنیده بودند خواند و فرمود: رو بگردانید، و چون روگرداندند، دیدند از یک طرف باغها و نهرهایی است و از طرفی آتش فروزانی زبانه میکشد، به طوری که در معاینه بهشت و دوزخ هیچ شک نکردند، و آن که از همه خوش گفتارتر بود گفت: این سحر بزرگی است، و به جز دو نفر همه کافر برگشتند، و چون با آن دو نفر برگشت فرمود: گفتار اینها را شنیدند؟
تا آن جا که فرمود: و چون به مسجد کوفه رسیدند دعاهایی خواند که سنگریزههای مسجد در و یاقوت شد، و به آن دو نفر فرمود: چه میبینید؟
گفتند: در و یاقوت است، فرمود: اگر درباره امری بزرگتر از این هم خدا را قسم بدهم، خواستهام را انجام میدهد، و یکی از آن دو هم کافر شد، ولی دیگری ثابت ماند، و حضرت به او فرمود: اگر از این در و یاقوتها برداری پشیمان شوی و اگر هم برنداری پشیمان میشوی، و حرص او را رها نکرد تا دری برداشت و در آستین گذاشت، و چون صبح شد دید در سفیدی است که کسی مثلش را ندیده، گفت: یا امیرالمؤمنین من یکی از آن درها را برداشتم.
فرمود: برای چه؟
گفت: میخواستم بدانم حق است یا باطل؟
فرمود: اگر آن را به جای خود برگردانی خدا عوض آن بهشت را به تو میدهد، اگر برنگردانی خدا جهنم را در عوض به تو میدهد، و آن مرد برخاست و دُر را به جایی که برداشته بود برگرداند، و حضرت آن را به سنگریزه مبدل کرد، مانند سابق، و بعضی گفتند: آن مرد میثم تمار بود، و بعضی گفتند: عمرو بن حمق خزاعی.(2)
ادامه ندارد
نزدیک شدن امر الهی
ادامه ندارد
نتیجه توسل به علی
طرف عصر از گرسنگی گریه میکردیم و به مادر خود میچسبیدیم، پس مادرم به من و برادرم گفت: وضو بگیرید و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بیرون آورد تا وارد صحن مقدس شدیم، مادرم گفت: من در ایوان مینشینم شما هم به حرم بروید و به حضرت امیر(ع) بگویید: پدر ما نیست و ما امشب گرسنهایم و از حضرت خرجی بگیرید و بیاورید تا برای شما شام را مهیا کنم.
ما وارد حرم شدیم (و) سر به ضریح گذاشته عرض کردیم: پدر ما نیست و ما گرسنه هستیم دست خود را داخل ضریح نموده گفتیم: خرجی بدهید تا مادرمان شام تدارک کند، مقداری گذشت اذان مغرب را گفتند و صدای قد قامت الصلوة شنیدم، من به برادرم گفتم حضرت امیر(ع) میخواهند نماز بخوانند (به خیال بچگی گفتم حضرت نماز جماعت میخوانند) پس گوشهای از حرم نشستیم و منتظر تمام شدن نماز شدیم، کمتر از ساعتی که گذشت شخصی مقابل ما ایستاد و کیسه پولی به من داد و فرمود: به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بیاید هر چه لازم داشتید به فلان محل (بنده فراموش کردهام نام محلی را که حواله فرمودند) مراجعه کن. و بالجمله فرمود: مسافرت پدرم چند ماه طول کشید و در این مدت به بهترین وجهی مانند اعیان و اشرافزادگان نجف معیشت ما اداره میشد تا پدرم از مسافرت برگشت.(361)
ادامه ندارد
نبش قبر علی
ادامه ندارد
نامیدن غلام به اسم واقعیش
بیا باهم برویم و به امیرالمؤمنین(ع) سلام کنیم. خوشم نیامد، ولی رفتیم تا به او سلام نمودیم. حضرت تازیانه را بلند کرد و به پایم زد. پس مضطرب شدم، فرمود: دور شو، دور شو، تو با اکراه به اینجا آمدهای نه با رضایت دل. تو میسره هستی.
وقتی که رفت به او گفتند: امیرالمؤمنین با تو کاری کرد که با هیچ کسی نکرده بود.
گفت: من غلام خانواده فلان بودم و اسم من میسره بود، از آنها جدا شدم و ادعا کردم که من آن نیستم، ولی علی(ع) مرا به اسم خودم صدا کرد.(181)
ادامه ندارد
نام اهل سعادت و شقاوت نزد امیرالمؤمنین
سلیم گفت: ابن عباس(ع) مطلبی برایم ذکر کرد که فبلاً از علی(ع) شنیده بودم.
حضرت فرمود: پیامبر(ص) در حالی که نوشتهای در دستش بود مرا صدا زد و فرمود: یا علی(ع)، این نوشته را بگیر.
عرض کرد: ای پیامبر خدا، این نوشته چیست؟
فرمود: نوشتهای است که خدا نوشته، و در آن اهل سعادت و اهل شقاوت از امتم تا روز قیامت برده شده است. پروردگارم به من دستور داده که آن را به تو بسپارم.(168)
ادامه ندارد
نادرشاه و کور درب صحن
گفت: بیست سال.
نادر گفت: تو بیست سال است این جا هستی و هنوز چشمت را از علی(ع) نگرفتهای؟ من به حرم میروم و برمیگردم، اگر هنوز چشمت را نگرفته باشی تو را میکشم.
این کور، بیچارهوار به علی(ع) متمسک شد و همان ساعت چشمش را گرفت.(266)
ادامه ندارد
مهتر شهیدان
ادامه ندارد
ملاقات راهب با امیرالمؤمنین در راه صفین
حضرت فرمود: مرحبا ای برادرم شمعون فرزند حمون، حالت چطور است؟ خدا تو را رحمت کند.
او پاسخ داد: خوب است ای امیرالمؤمنین(ع) و ای آقای مسلمین و ای وصی رسول رب العالمین. من از نسل مردی از حواریین برادرت عیسی بن مریم هستم. من از نسل شمعون بن یوحنا وصی حضرت عیسی بن مریم هستم که از بهترین دوازده نفر حواریین آن حضرت و محبوبترین آنان نزد او و مقدم آنها در پیشگاه او بود و عیسی بن مریم به او وصیت کرد و کتابها و علم و حکمتش را به او سپرد. و خاندانش همچنان بر دین او ثابت ماندند و به آیین او پایدار بودند و کافر نشدند و تبدیل و تغییری ندادند.(64)
ادامه ندارد
معجزه رد شمس
پیامبر پس از آن که از آن حالت به خود آمد به علی(ع) فرمود: نماز عصرت قضا شد. عرض کرد: چارهای جز این نداشتم زیرا حالت وحیی که برای شما پیش آمده بود، مرا از انجام وظیفه بازداشت.
رسول خدا(ص) فرمود: اینک از خدا بخواه تا خورشید را به جای اول برگرداند تا نمازت را به وقت خودش به جای آوری، زیرا خدا دعای تو را مستجاب میکند، برای این که از خدا و رسول او اطاعت کردی. علی(ع) حسب الأمر از خدا چنان درخواستی کرد دعای او مستجاب شد و خورشید به محلی آمد که بشود نماز عصر را خواند، علی(ع) نماز عصر را در وقت خود به جای آورد، آنگاه خورشید غروب نمود. اسما گوید: سوگند به خدا هنگامی که خواست غروب کند صدایی اره مانند که بر چوب کشیده میشود از آن به گوش ما رسید.(27)
ادامه ندارد
مشاهدات در عالم مردن
آب و هوای آن جا به عیال ما نساخت و مریض شد و روز به روز مرضش شدت کرد و هر چه معالجه کردیم سودمند نیفتاد و مشرف به مرگ شد و من در بالین او بودم، و بسیار پریشان شدم و دیدم عیال من در این لحظه فوت میکند و من باید تنها به نجف برگردم و در پیش پدر و مادرش خجل و شرمنده گردم و آنها بگویند: دختر نوعروس ما را برد و در آن جا دفن کرد و خودش برگشت.
حال اضطراب و تشویش عجیبی در من پیدا شد، فوراً آمدم در اطاق مجاور ایستادم و دو رکعت نماز خواندم و توسل به حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف پیدا کردم و عرض کردم: یا ولی الله زن مرا شفا دهید که این امر از دست شما ساخته است. و با نهایت تضرع و التجاء متوسل شدم.
سپس به اطاق عیالم آمدم دیدم نشسته و مشغول گریه کردن است. تا چشمش به من افتاد گفت: چرا مانع شدی، چرا نگذاشتی؟ من نفهمیدم چه میگوید و تصور کردم که حالش سخت است.
بعد که قدری به او آب دادیم و غذا به دهانش گذاردیم قضیه خود را برای من نقل کرد و گفت عزراییل برای قبض روح من با لباس سفید آمد و بسیار متجمل و زیبا و آراسته بود، به من لبخندی زده و گفت: حاضر به آمدن هستی؟ گفتم: آری.
بعداً امیرالمؤمنین(ع) تشریف آوردند و با من بسیار ملاطفت و مهربانی کردند و به من گفتند: من میخواهم بروم نجف، میخواهی با هم به نجف برویم؟ گفتم: بلی خیلی دوست دارم با شما به نجف بیایم. من برخاستم لباس خود را پوشیدم و آماده شدم که با آن حضرت به نجف اشرف برویم؛ همین که خواستم از اطاق با آن حضرت خارج شوم دیدم که حضرت امام زمان آمدند و تو هم دامان امام زمان را گرفتهای.
حضرت امام زمان به امیرالمؤمنین(ع) عرض کردند: این بنده به ما متوسل شده حاجتش را برآورید. حضرت امیرالمؤمنین(ع) سر خود را پایین انداخته و به عزراییل فرمودند: به تقاضای مرد مؤمن که متوسل به فرزند ما شده است برو، تا موقع معین، و امیرالمؤمنین(ع) از من خداحافظی کردند و رفتند. چرا نگذاشتی من بروم؟.(257)
ادامه ندارد
مسلمان شدن هرمزان
اسیر گفت: در امان هستم آب بخورم؟
عمر گفت: بلی. اسیر آب را به زمین ریخت و عمر گفت: او را بکشید؛ چون نیرنگ کرد. علی(ع) در مجلس حضور داشت فرمود: نمیتوانید او را بکشید؛ چون به او امان دادید.
عمر گفت: با او چه باید بکنم؟
حضرت فرمود: با قیمت عادلانه به یکی از مسلمانان بفروش.
عمر گفت: چه کسی او را میخرد؟
حضرت فرمود:من.
عمر گفت: مال تو باشد.
علی(ع) ظرف را به دستش گرفت و دعا کرد، آب در ظرف جمع شد. اسیر با دیدن این صحنه مسلمان شد. حضرت نیز او را آزاد کرد و او همیشه ملازم مسجد بود و عبادت میکرد و او همان هرمزان بود.
وقتی که ابولؤلؤ عمر را ضربت زد، عبیدالله بن عمر خیال کرد هرمزان او را کشته است.
از این رو وارد مسجد شد و او را کشت و جریان را به عمر گفتند.
عمر گفت: اشتباه کردی. ابولؤلؤ به من ضربت زد و هرمزان غلام علی(ع) است.
سپس وصیت کرد، عبیدالله را قصاص کنند. اما وقتی عمر از دنیا رفت و عثمان خلیفه شد، عبیدالله را قصاص نکرد.
علی(ع) فرمود: اگر من خلیفه میشدم، او را میکشتم. وقتی که عثمان کشته شد، عبیدالله به سوی معاویه فرار کرد. و در جنگ صفین در حالی که دو شمشیر حمایل داشت، علی(ع) او را کشت.(81)
ادامه ندارد
مسلمان شدن راهب
امام فرمود: به جنگ دشمنان دین.
عرض کرد: در همین جا توقف کن و لشکر خود را بفرما که متوجه جنگ مخالفان نشوند که ستاره مسلمانان به خوشبختی نیست و این ساعت طالع ندارد؛ چند روز صبر کنید تا کوکب سعد شود، آن وقت حرکت کنید که پیروز خواهید شد.
امام فرمود: تو دعوی علم آسمانی میکنی، مرا از سیر فلان ستاره خبر ده؟ عرض کرد: اسمش را نشنیدم؟!
امام سئوال از ستاره دیگری کردند، باز ندانست؛ فرمود: تو از آسمانها علم نداری، از احوال زمین میپرسم؛ آن جا که ایستادهای، میدانی در زیر پای تو چه چیزی مدفون است؟ عرض کرد: نمیدانم.
فرمود: ظروفی است و فلان عدد، دینارهای سکهدار و نقشدار در آن میباشد.
عرض کرد: از کجا میفرمایی؟
فرمود: رسول خدا مرا خبر داده است. حتی فرموده: تو با این قوم نهروانیان میجنگی از لشکر توده نفر کشته و از لشکر دشمن، کمتر از ده نفر فرار کنند.
راهب، متحیر شد و تعجب کرد؛ امام فرمود: زیر قدم او را حفر کنید؛ پس از کندن آن ظروف و دینارها که نشانیهایش را امام فرمود یافتند؛ پس از مشاهده صدق کلام امام، راهب به دست و پای حضرت افتاد و مسلمان شد و سپس حضرت متوجه نهروان گردید.(159)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))