نظر کنید به قاتل من

زمانی که محمد بن ابی بکر گروهی از اشراف مصر را به خدمت حضرت علی(ع) فرستاد، عبدالرحمن بن ملجم در میان ایشان بود، نامه‏ای که اسامی ایشان در آنجا نوشته شده بود در دست او بود، چون حضرت نامه را گرفت و نام‏ها را خواند، به آن ملعون رسید فرمود که: تویی عبدالرحمن؟ گفت: بلی.
حضرت امیرالمؤمنین فرمود: لعنت خدا بر عبدالرحمن باد.
آن ملعون گفت: یاامیرالمؤمنین من تو را دوستم می‏دارم.
حضرت فرمود: دروغ می‏گوئی به خدا سوگند که مرا دوست نمی‏داری، پس او سه مرتبه قسم خورد بر دوستی آن حضرت، و حضرت سه مرتبه سوگند یاد کرد که مرا دوست نمی‏داری.
آن ملعون گفت: یا امیرالمؤمنین سه مرتبه سوگند یاد کردم که تو را دوست دارم باور نمی‏کنی.
حضرت فرمود: وای بر تو، حق تعالی ارواح را دو هزار سال پیش از بدن‏ها خلق کرد، ایشان در هوا ساکن گردانید، پس آنها که در عالم ارواح با یکدیگر الفت گرفته‏اند و یکدیگر را شناخته‏اند، در این عالم با یکدیگر موافقت و محبت دارند؛ و آنها که در آن عالم با یکدیگر الفت نداشته‏اند، در این عالم با یکدیگر الفت ندارند؛ روح من روح تو را نمی‏شناسد و در عالم ارواح با تو الفت نداشته است.
چون آن ملعون پشت کرد، حضرت فرمود: اگر کسی خواهد که نظر کند به قاتل من، نظر کند به این مرد.
بعضی از حاضران گفتند: یا امیرالمؤمنین چرا او را نمی‏کشی؟
فرمود: بسیار عجیب است می‏گویید که من کسی را بکشم که هنوز مرا نکشته است.(203)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

نشان دادن عالم قبر

رمیله می‏گوید: عده‏ای از اصحاب علی(ع) پیش آن حضرت رفتند و گفتند: وصی موسی دلایل و نشانه‏ها و معجزه‏ای نشان می‏داد و جانشین عیسی نیز همین طور. تو نیز اگر چیزی نشان ما بدهی تا قلب ما آرامش پیدا کند، خوب است.
حضرت فرمود: شما تحمل دیدن آن را ندارید. ولی آنها اصرار ورزیدند.
حضرت آنها را به طرف خانه‏های مهاجرین برد و به آرامی دعا کرد. پرده طبیعت از برابر چشمان آنها کنار رفت، در یک طرف، باغهای بهشت را دیدند و در طرف دیگر، آتش دوزخ را.
عده‏ای گفتند: (این) سحر است! سحر است! عده‏ای نیز در تصدیق خود، پایدار ماندند و عده‏ای نیز این معجزات را انکار نکردند و گفتند: پیامبر اکرم فرموده است: قبر یا باغی است از باغهای بهشت و یا دخمه‏ای است از دخمه‏های جهنم.(72)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

نشان دادن بهشت و دوزخ

اصحاب علی(ع) گفتند: یا أمیرالمؤمنین! ای کاش از آنچه که از پیغمبر به شما رسیده، برای اطمینان خاطر به ما چیزی نشان می‏دادی؟
فرمود: اگر یکی از عجایب مرا ببینید کافر می‏شوید، و می‏گویید ساحر و دروغگو و کاهن است، و تازه این بهترین سخن شما درباره من است.
گفتند: همه ما می‏دانیم که تو وارث پیغمبری، و علم او به تو رسیده.
فرمود: علم عالم سخت و محکم است، و جز مؤمنی که خدا قلبش را برای ایمان آزموده باشد، و به روحی از خود تأییدش کرده باشد، تاب تحمل آن را ندارد.
سپس فرمود: شما تا بعضی از عجایب مرا و آنچه از علمی که خدا به من داده، نشان ندهم راضی نمی‏شوید، وقتی نماز عشا را خواندم همراه من بیایید.
وقتی نماز عشا را خواند، راه پشت کوفه را در پیش گرفت، و هفتاد نفر که در نظر خودشان بهترین شیعیان بودند دنبال ایشان رفتند، فرمود: من چیزی به شما نشان نمی‏دهم تا عهد و پیمان خدا را از شما بگیرم که به من کافر نشوید، و امر سنگین و نادرستی به من نسبت ندهید، چون که به خدا قسم به شما چیزی نشان نمی‏دهم جز آنچه پیغمبر(ص) به من یاد داده و عهد و پیمانی محکم‏تر از آنچه خدا از پیغمبرانش گرفته، از آنها گرفت، و فرمود: رو از من بگردانید، تا دعایی که می‏خواهم، بخوانم، و شنیدند دعاهایی که مانندش را نشنیده بودند خواند و فرمود: رو بگردانید، و چون روگرداندند، دیدند از یک طرف باغ‏ها و نهرهایی است و از طرفی آتش فروزانی زبانه می‏کشد، به طوری که در معاینه بهشت و دوزخ هیچ شک نکردند، و آن که از همه خوش گفتارتر بود گفت: این سحر بزرگی است، و به جز دو نفر همه کافر برگشتند، و چون با آن دو نفر برگشت فرمود: گفتار اینها را شنیدند؟
تا آن جا که فرمود: و چون به مسجد کوفه رسیدند دعاهایی خواند که سنگریزه‏های مسجد در و یاقوت شد، و به آن دو نفر فرمود: چه می‏بینید؟
گفتند: در و یاقوت است، فرمود: اگر درباره امری بزرگتر از این هم خدا را قسم بدهم، خواسته‏ام را انجام می‏دهد، و یکی از آن دو هم کافر شد، ولی دیگری ثابت ماند، و حضرت به او فرمود: اگر از این در و یاقوت‏ها برداری پشیمان شوی و اگر هم برنداری پشیمان می‏شوی، و حرص او را رها نکرد تا دری برداشت و در آستین گذاشت، و چون صبح شد دید در سفیدی است که کسی مثلش را ندیده، گفت: یا امیرالمؤمنین من یکی از آن درها را برداشتم.
فرمود: برای چه؟
گفت: می‏خواستم بدانم حق است یا باطل؟
فرمود: اگر آن را به جای خود برگردانی خدا عوض آن بهشت را به تو می‏دهد، اگر برنگردانی خدا جهنم را در عوض به تو می‏دهد، و آن مرد برخاست و دُر را به جایی که برداشته بود برگرداند، و حضرت آن را به سنگریزه مبدل کرد، مانند سابق، و بعضی گفتند: آن مرد میثم تمار بود، و بعضی گفتند: عمرو بن حمق خزاعی.(2)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

نزدیک شدن امر الهی

حضرت علی(ع) در ماه مبارک رمضان که در آن ماه به ریاض رضوان انتقال نمود، بر منبر فرمود: امسال به حج خواهید رفت، و من در میان شما نخواهم بود، و در آن ماه یک شب در خانه امام حسن(ع) و یک شب در خانه امام حسین(ع) و یک شب در خانه زینب دختر خود که در خانه عبدالله بن جعفر بود افطار می‏نمود و زیاده از سه لقمه طعام تناول نمی‏نمود، از سبب آن حالت از آن حضرت پرسیدند، فرمود: امر خدا نزدیک شده است یک شب یا دو شب بیش نمانده است، می‏خواهم چون به رحمت حق و اصل شدم شکم من از طعام پر نباشد.(213)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

نتیجه توسل به علی

عالم متقی مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری نقل فرمود: هنگامی که پدرم مرحوم حاج شیخ محمد علی از نجف‏اشرف به هندوستان مسافرتی نمود، من و برادرم شیخ احمد در سن شش هفت سالگی بودیم، اتفاقاً سفر پدرم طولانی شد به طوری که آن مبلغی که برای مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد و ما بیچاره شدیم.
طرف عصر از گرسنگی گریه می‏کردیم و به مادر خود می‏چسبیدیم، پس مادرم به من و برادرم گفت: وضو بگیرید و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بیرون آورد تا وارد صحن مقدس شدیم، مادرم گفت: من در ایوان می‏نشینم شما هم به حرم بروید و به حضرت امیر(ع) بگویید: پدر ما نیست و ما امشب گرسنه‏ایم و از حضرت خرجی بگیرید و بیاورید تا برای شما شام را مهیا کنم.
ما وارد حرم شدیم (و) سر به ضریح گذاشته عرض کردیم: پدر ما نیست و ما گرسنه هستیم دست خود را داخل ضریح نموده گفتیم: خرجی بدهید تا مادرمان شام تدارک کند، مقداری گذشت اذان مغرب را گفتند و صدای قد قامت الصلوة شنیدم، من به برادرم گفتم حضرت امیر(ع) می‏خواهند نماز بخوانند (به خیال بچگی گفتم حضرت نماز جماعت می‏خوانند) پس گوشه‏ای از حرم نشستیم و منتظر تمام شدن نماز شدیم، کمتر از ساعتی که گذشت شخصی مقابل ما ایستاد و کیسه پولی به من داد و فرمود: به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بیاید هر چه لازم داشتید به فلان محل (بنده فراموش کرده‏ام نام محلی را که حواله فرمودند) مراجعه کن. و بالجمله فرمود: مسافرت پدرم چند ماه طول کشید و در این مدت به بهترین وجهی مانند اعیان و اشراف‏زادگان نجف معیشت ما اداره می‏شد تا پدرم از مسافرت برگشت.(361)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

نبش قبر علی

عده‏ای می‏خواستند قبر امیرالمؤمنین(ع) را بشکافند، و جوان قوی پنجه‏ای با آنها بود، چون پنج ذراع کندند به زمین سختی رسیدند، جوان را امر کرده مشغول حفر شد و سه مرتبه کلنگ زد و صیحه‏ای زد و بر زمین افتاد، دیدند از اطراف انگشتان دستش تا آرنج خون‏آلود است، و گوشت‏های بازو و طرف راست بدنش می‏ریخت، پس آن که دستور نبش قبر داده بود توبه کرد و صندوقی برای قبر مقدس ساخت.(312)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

نامیدن غلام به اسم واقعیش

داوود عطار می‏گوید: مردی گفت: یکی از یاران علی(ع) به من گفت:
بیا باهم برویم و به امیرالمؤمنین(ع) سلام کنیم. خوشم نیامد، ولی رفتیم تا به او سلام نمودیم. حضرت تازیانه را بلند کرد و به پایم زد. پس مضطرب شدم، فرمود: دور شو، دور شو، تو با اکراه به اینجا آمده‏ای نه با رضایت دل. تو میسره هستی.
وقتی که رفت به او گفتند: امیرالمؤمنین با تو کاری کرد که با هیچ کسی نکرده بود.
گفت: من غلام خانواده فلان بودم و اسم من میسره بود، از آنها جدا شدم و ادعا کردم که من آن نیستم، ولی علی(ع) مرا به اسم خودم صدا کرد.(181)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

نام اهل سعادت و شقاوت نزد امیرالمؤمنین

ابان می‏گوید: سلیم گفت: به ابن عباس(ع) گفتم: مهمترین چیزی که از علی‏بن ابیطالب (ع) شنیده‏ای به من خبر بده که کدام است؟
سلیم گفت: ابن عباس(ع) مطلبی برایم ذکر کرد که فبلاً از علی(ع) شنیده بودم.
حضرت فرمود: پیامبر(ص) در حالی که نوشته‏ای در دستش بود مرا صدا زد و فرمود: یا علی(ع)، این نوشته را بگیر.
عرض کرد: ای پیامبر خدا، این نوشته چیست؟
فرمود: نوشته‏ای است که خدا نوشته، و در آن اهل سعادت و اهل شقاوت از امتم تا روز قیامت برده شده است. پروردگارم به من دستور داده که آن را به تو بسپارم.(168)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

نادرشاه و کور درب صحن

ناردشاه هنگامی که می‏خواست وارد حرم علی(ع) بشود، در کنار درب صحن، کوری را دید پرسید: چند سال است این جا هستی؟
گفت: بیست سال.
نادر گفت: تو بیست سال است این جا هستی و هنوز چشمت را از علی(ع) نگرفته‏ای؟ من به حرم می‏روم و برمی‏گردم، اگر هنوز چشمت را نگرفته باشی تو را می‏کشم.
این کور، بیچاره‏وار به علی(ع) متمسک شد و همان ساعت چشمش را گرفت.(266)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مهتر شهیدان

از اصبغ بن نباته از امیرالمؤمنین علی(ع) در حدیثی درباره نص بر ائمه(ع) روایت کرده که فرمود: بهترین مردم و سرور آنان پس از من: این فرزندم است، و او بعد از وفات من امام هر مسلمان، و فرمانروای هر مؤمنی است، آگاه باشید که عنقریب او بعد از من مظلوم می‏شود، چنان که من بعد از پیغمبر(ص) مظلوم شدم، و بهترین مردم بعد از فرزندم حسن(ع)، پسرم حسین(ع) است، که او هم بعد از برادرش مظلوم می‏شود، و در زمین کرب و بلا کشته می‏شود، آگاه باشید همانا او و اصحابش روز قیامت از مهتران شهیدانند.(127)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

ملاقات راهب با امیرالمؤمنین در راه صفین

ابان از سلیم نقل می‏کند که گفت: با امیرالمؤمنین(ع) از صفین می‏آمدیم، لشکر نزدیک صومعه یک راهب پیاده شدند. از صومعه پیرمرد سالخورده زیبا و خوش‏رو و خوش سیما و خوش چهره‏ای بیرون آمد در حالی که کتابی در دستش بود. نزد امیرالمؤمنین(ع) که رسید(63) با عنوان خلافت بر آن حضرت سلام کرد. (گفت: السلام علیک یا خلیفه رسول الله (ص) ).
حضرت فرمود: مرحبا ای برادرم شمعون فرزند حمون، حالت چطور است؟ خدا تو را رحمت کند.
او پاسخ داد: خوب است ای امیرالمؤمنین(ع) و ای آقای مسلمین و ای وصی رسول رب العالمین. من از نسل مردی از حواریین برادرت عیسی بن مریم هستم. من از نسل شمعون بن یوحنا وصی حضرت عیسی بن مریم هستم که از بهترین دوازده نفر حواریین آن حضرت و محبوب‏ترین آنان نزد او و مقدم آنها در پیشگاه او بود و عیسی بن مریم به او وصیت کرد و کتابها و علم و حکمتش را به او سپرد. و خاندانش همچنان بر دین او ثابت ماندند و به آیین او پایدار بودند و کافر نشدند و تبدیل و تغییری ندادند.(64)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

معجزه رد شمس

پیغمبر اکرم (ص) در منزل خود بود و علی(ع) هم حضور داشت، همان دم جبرییل آمده وحی الهی آورد، رسول خدا سر مبارک خود را روی پای علی(ع) گذاشت و سر برنداشت تا هنگامی که آفتاب غروب نمود، علی(ع) که نماز عصر را به جا نیاورده بود بی‏اندازه پریشان شد، زیرا نمی‏توانست سر پیغمبر را از روی زانوی خود بردارد و نمی‏توانست نماز را به طور معمول به جا آورد چاره‏ای نداشت جز این که همچنان که نشسته است یا اشاره رکوع و سجود را به عمل آورد.
پیامبر پس از آن که از آن حالت به خود آمد به علی(ع) فرمود: نماز عصرت قضا شد. عرض کرد: چاره‏ای جز این نداشتم زیرا حالت وحیی که برای شما پیش آمده بود، مرا از انجام وظیفه بازداشت.
رسول خدا(ص) فرمود: اینک از خدا بخواه تا خورشید را به جای اول برگرداند تا نمازت را به وقت خودش به جای آوری، زیرا خدا دعای تو را مستجاب می‏کند، برای این که از خدا و رسول او اطاعت کردی. علی(ع) حسب الأمر از خدا چنان درخواستی کرد دعای او مستجاب شد و خورشید به محلی آمد که بشود نماز عصر را خواند، علی(ع) نماز عصر را در وقت خود به جای آورد، آن‏گاه خورشید غروب نمود. اسما گوید: سوگند به خدا هنگامی که خواست غروب کند صدایی اره مانند که بر چوب کشیده می‏شود از آن به گوش ما رسید.(27)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مشاهدات در عالم مردن

یکی از اعاظم اهل نجف اشرف نقل فرمود که ما از نجف اشرف عیال اختیار کردیم و سپس در فصل تابستان برای زیارت و ملاقات ارحام عازم ایران شدیم و پس از زیارت ثامن الائمة(ع) عازم وطن که شهری است در نزدیکی‏های مشهد گردیدیم.
آب و هوای آن جا به عیال ما نساخت و مریض شد و روز به روز مرضش شدت کرد و هر چه معالجه کردیم سودمند نیفتاد و مشرف به مرگ شد و من در بالین او بودم، و بسیار پریشان شدم و دیدم عیال من در این لحظه فوت می‏کند و من باید تنها به نجف برگردم و در پیش پدر و مادرش خجل و شرمنده گردم و آنها بگویند: دختر نوعروس ما را برد و در آن جا دفن کرد و خودش برگشت.
حال اضطراب و تشویش عجیبی در من پیدا شد، فوراً آمدم در اطاق مجاور ایستادم و دو رکعت نماز خواندم و توسل به حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف پیدا کردم و عرض کردم: یا ولی الله زن مرا شفا دهید که این امر از دست شما ساخته است. و با نهایت تضرع و التجاء متوسل شدم.
سپس به اطاق عیالم آمدم دیدم نشسته و مشغول گریه کردن است. تا چشمش به من افتاد گفت: چرا مانع شدی، چرا نگذاشتی؟ من نفهمیدم چه می‏گوید و تصور کردم که حالش سخت است.
بعد که قدری به او آب دادیم و غذا به دهانش گذاردیم قضیه خود را برای من نقل کرد و گفت عزراییل برای قبض روح من با لباس سفید آمد و بسیار متجمل و زیبا و آراسته بود، به من لبخندی زده و گفت: حاضر به آمدن هستی؟ گفتم: آری.
بعداً امیرالمؤمنین(ع) تشریف آوردند و با من بسیار ملاطفت و مهربانی کردند و به من گفتند: من می‏خواهم بروم نجف، می‏خواهی با هم به نجف برویم؟ گفتم: بلی خیلی دوست دارم با شما به نجف بیایم. من برخاستم لباس خود را پوشیدم و آماده شدم که با آن حضرت به نجف اشرف برویم؛ همین که خواستم از اطاق با آن حضرت خارج شوم دیدم که حضرت امام زمان آمدند و تو هم دامان امام زمان را گرفته‏ای.
حضرت امام زمان به امیرالمؤمنین(ع) عرض کردند: این بنده به ما متوسل شده حاجتش را برآورید. حضرت امیرالمؤمنین(ع) سر خود را پایین انداخته و به عزراییل فرمودند: به تقاضای مرد مؤمن که متوسل به فرزند ما شده است برو، تا موقع معین، و امیرالمؤمنین(ع) از من خداحافظی کردند و رفتند. چرا نگذاشتی من بروم؟.(257)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مسلمان شدن هرمزان

در زمان خلافت عمر، اسیری را آوردند و اسلام را بر او عرضه کردند ولی او نپذیرفت، عمر دستور داد او را بکشند. اسیر گفت: تشنه هستم مرا نکشید. ظرفی پر از آب برایش آوردند.
اسیر گفت: در امان هستم آب بخورم؟
عمر گفت: بلی. اسیر آب را به زمین ریخت و عمر گفت: او را بکشید؛ چون نیرنگ کرد. علی(ع) در مجلس حضور داشت فرمود: نمی‏توانید او را بکشید؛ چون به او امان دادید.
عمر گفت: با او چه باید بکنم؟
حضرت فرمود: با قیمت عادلانه به یکی از مسلمانان بفروش.
عمر گفت: چه کسی او را می‏خرد؟
حضرت فرمود:من.
عمر گفت: مال تو باشد.
علی(ع) ظرف را به دستش گرفت و دعا کرد، آب در ظرف جمع شد. اسیر با دیدن این صحنه مسلمان شد. حضرت نیز او را آزاد کرد و او همیشه ملازم مسجد بود و عبادت می‏کرد و او همان هرمزان بود.
وقتی که ابولؤلؤ عمر را ضربت زد، عبیدالله بن عمر خیال کرد هرمزان او را کشته است.
از این رو وارد مسجد شد و او را کشت و جریان را به عمر گفتند.
عمر گفت: اشتباه کردی. ابولؤلؤ به من ضربت زد و هرمزان غلام علی(ع) است.
سپس وصیت کرد، عبیدالله را قصاص کنند. اما وقتی عمر از دنیا رفت و عثمان خلیفه شد، عبیدالله را قصاص نکرد.
علی(ع) فرمود: اگر من خلیفه می‏شدم، او را می‏کشتم. وقتی که عثمان کشته شد، عبیدالله به سوی معاویه فرار کرد. و در جنگ صفین در حالی که دو شمشیر حمایل داشت، علی(ع) او را کشت.(81)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مسلمان شدن راهب

در راه جنگ نهروان، لشکر امیرالمؤمنین(ع) از دیری(158) می‏گذشتند پیر ترسا (راهب مسیحی) بر بالای دیر بود، نعره زد که‏ای لشکر! پیشوای خود را بگویید نزدم آید؛ به امام این خبر را رساندند، امام به طرف راهب آمد، وقتی نزدیک شد، عرض کرد: ای سرور لشکر! کجا می‏روی؟!
امام فرمود: به جنگ دشمنان دین.
عرض کرد: در همین جا توقف کن و لشکر خود را بفرما که متوجه جنگ مخالفان نشوند که ستاره مسلمانان به خوشبختی نیست و این ساعت طالع ندارد؛ چند روز صبر کنید تا کوکب سعد شود، آن وقت حرکت کنید که پیروز خواهید شد.
امام فرمود: تو دعوی علم آسمانی می‏کنی، مرا از سیر فلان ستاره خبر ده؟ عرض کرد: اسمش را نشنیدم؟!
امام سئوال از ستاره دیگری کردند، باز ندانست؛ فرمود: تو از آسمانها علم نداری، از احوال زمین می‏پرسم؛ آن جا که ایستاده‏ای، می‏دانی در زیر پای تو چه چیزی مدفون است؟ عرض کرد: نمی‏دانم.
فرمود: ظروفی است و فلان عدد، دینارهای سکه‏دار و نقش‏دار در آن می‏باشد.
عرض کرد: از کجا می‏فرمایی؟
فرمود: رسول خدا مرا خبر داده است. حتی فرموده: تو با این قوم نهروانیان می‏جنگی از لشکر توده نفر کشته و از لشکر دشمن، کمتر از ده نفر فرار کنند.
راهب، متحیر شد و تعجب کرد؛ امام فرمود: زیر قدم او را حفر کنید؛ پس از کندن آن ظروف و دینارها که نشانی‏هایش را امام فرمود یافتند؛ پس از مشاهده صدق کلام امام، راهب به دست و پای حضرت افتاد و مسلمان شد و سپس حضرت متوجه نهروان گردید.(159)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0