داستان های بحارالانوار ، نفرین مادر

امام محمد باقر(ع) نقل می‏فرماید:
در میان بنی اسرائیل، عابدی به نام جریح بود. او همواره در صومعه‏ای به عبادت می‏پرداخت.
روزی مادرش نزد وی آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه‏اش بازگشت. بار دیگر پس از ساعتی به صومعه آمد و جریح را صدا زد، باز جریح به مادر اعتنا نکرد. برای بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابی نشنید.
از این رفتار فرزند دل مادر شکست و او را نفرین کرد.
فردای همان روز، زن فاحشه‏ای که حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زایمانش گرفت و بچه‏ای را به دنیا آورده و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه فرزند نامشروع این عابد است.
این موضوع شایع شد و سر زبان‏ها افتاد. مردم به یکدیگر می‏گفتند: کسی که مردم را از زنا نهی می‏کرد و سرزنش می‏نمود، اکنون خودش زنا کرده است.
ماجرا به گوش شاه وقت رسید که عابد زنا کرده است. شاه فرمان اعدام عابد را صادر کرد. در آن هنگام که مردم برای اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتی او را آن گونه رسوا دید، از شدت ناراحتی به صورت خود زد و گریه کرد.
جریح به مادر رو کرد و گفت:
- مادرم ساکت باش! نفرین تو مرا به اینجا کشانده است، وگرنه من بی گناه هستم.
وقتی که مردم این سخن را از جریح شنیدند به عابد گفتند:
- ما از تو نمی‏پذیریم، مگر اینکه ثابت کنی این نسبتی که به تو می‏دهند دروغ است.
عابد (که در این هنگام مادرش دیگر از او نارضایتی نداشت) گفت:
- طفلی را که به من نسبت می‏دهند، پیش من بیاورید!
طفلی را که به من نسبت می‏دهند، پیش من بیاورید!
طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت:
- پدرم فلان چوپان است.
به این ترتیب، پس از رضایت مادر، خداوند آبروی از دست رفته عابد را بازگردانید، و تهمت‏هایی که مردم به جریح می‏زدند برطرف شد.
پس از آن، جریح سوگند یاد کرد که هیچ گاه مادر را از خود ناراضی نکند و همواره در خدمت او باشد.(101)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نصیحت پدرانه‏

امام زین العابدین علیه‏السلام به فرزندش (امام محمد باقر علیه‏السلام) فرمود:
- فرزندم! با پنج کس همنشینی و رفاقت مکن!
- از همنشینی با دروغگو پرهیز کن؛ زیرا او مطالب را بر خلاف واقع نشان می‏دهد. دور را نزدیک و نزدیک را به تو دور جلوه می‏دهد.
- از همنشینی با گناهکار و لاابالی بپرهیز؛ زیرا او تو را به بهای یک لقمه یا کمتر از آن (مثلاً به یک وعده لقمه) می‏فروشد.
- از همنشینی با بخیل پرهیز نما؛ که او از کمک مالی به تو آن گاه که بسیار به او نیازمندی، مضایقه می‏کند. (در نیازمندترین وقتها، تو را یاری نمی‏کند.)
- از همنشینی با احمق (کم عقل) اجتناب کن؛ زیرا او می‏خواهد به تو سودی برساند ولی (بواسطه حماقتش) به تو زیان می‏رساند.
- از همنشینی باقاطع رحم (کسی که رشته خویشاوندی را می‏برد)
بپرهیز؛ که او در سه جای قرآن (37) مورد لعن و نفرین قرار گرفته است. (38)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نسخه‏ای برای گناه کردن

مردی خدمت امام حسین علیه‏السلام رسید، و عرض کرد که شخص گنه کاری هستم و نمی‏توانم خود را از معصیت نگهدارم، لذا نیازمند نصایح آن حضرت می‏باشم. امام علیه‏السلام فرمودند:
پنج کار را انجام بده، بعد هر گناهی می‏خواهی بکن!
اول: روزی خدا را نخور، هر گناهی مایلی بکن!
دوم: از ولایت خدا خارج شو، هر گناهی می‏خواهی بکن!
سوم: جایی را پیدا کن که خدا تو را نبیند، سپس هر گناهی می‏خواهی بکن!
چهارم: وقتی ملک الموت برای قبض روح تو آمد اگر توانستی او را از خودت دور کن و بعد هر گناهی می‏خواهی بکن!
پنجم: وقتی مالک دوزخ تو را داخل جهنم کرد، اگر امکان داشت داخل نشو و آن گاه هر گناهی مایلی انجام بده!(38)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نجوای شبانه‏

ابودرداء نقل می‏کند:
در یکی از شبهای ظلمانی از لابلای نخلستان بنی نجار در مدینه می‏گذشتم. ناگهان نوای غم‏انگیز و آهنگ تأثر آوری به گوشم رسید و دیدم انسانی است که در دل شب با خدای خود چنین سخن می‏گوید:
- پروردگارا! چه بسیار از گناهان مهلکم به حلم خود درگذشتی و عقوبت نکردی و چه بسیار از گناهانم را به لطف و کرمت پرده روی آنها کشیده و آشکار نکردی. خدایا! اگر چه عمرم در نافرمانی و معصیت تو امیدوار نیستم و به غیر از معرفت و خوشنودی تو به چیز دیگری امید ندارم.
این صدای دلنواز چنان مشغولم کرد که بی‏اختیار به سمت آن حرکت کرده، تا به صاحب صدا رسیدم. ناگهان چشمم به علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام افتاد. خود را در میان درختان مخفی کردم تا از شنیدن راز و نیاز محروم نمانده و مانع دعا و مناجات آن حضرت نشوم.
علی بن‏ابیطالب علیه‏السلام در آن خلوت شب دو رکعت نماز خواند و آنگاه به دعا و گریه و زاری و ناله پرداخت.
باز از جمله مناجاتهای علی علیه‏السلام این بود:
- پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو می‏اندیشم، گناهانم در نظرم کوچک می‏شود و هرگاه در شدت عذاب تو فکر می‏کنم، گرفتاری و مصیبت من بزرگ می‏شود. آنگاه چنین نجوا نمود:
- آه! اگر در نامه اعمالم گناهانی را ببینم که خود آن را فراموش کرده‏ام ولی تو آن را ثبت کرده باشی، پس فرمان دهی او را بگیرید. وای به حال آن گرفتاری که خانواده‏اش نتوانند او را نجات بدهند و قبیله و طایفه او را سودی ندهند و فرشتگان به حال وی ترحم نکنند.
سپس گفت: آه! از آتشی که دل و جگر آدمی را می‏سوزاند و اعضای بیرونی انسان را از هم جدا می‏کند. وای از شدت سوزندگی شراره‏های آتش که از جهنم بر می‏خیزد.
ابودرداء می‏گوید: باز حضرت به شدت گریست. پس از مدتی دیگر نه صدایی از او به گوش می‏رسید و نه حرکت و جنبشی از او دیده می‏شد. با خود گفتم: حتماً در اثر شب زنده داری خواب او را فرا گرفته. نزدیک طلوع فجر شد و خواستم ایشان را برای نماز صبح بیدار کنم. بر بالین حضرت رفتم. یک وقت دیدم ایشان مانند قطعه چوب خشک بر زمین افتاده است. تکانش دادم، حرکت نکرد. صدایش زدم، پاسخ نداد. گفتم: - انالله و انا الیه راجعون. به خدا علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام از دنیا رفته است. ابودرداء در ادامه سخنانش اظهار می‏کند:
- من به سرعت به خانه علی علیه‏السلام روانه شدم و حالت او را به اطلاع آنان رساندم.
فاطمه علیها السلام گفت: ابودرداء! داستان چیست؟
من آنچه را که از حالات علی علیه‏السلام دیده بودم همه را گفتم. فرمود:
ابودرداء! به خدا سوگند این حالت بیهوشی است که در اثر ترس از خدا بر او عارض شده.
سپس با ظرف آبی نزد آن حضرت برگشتم و آب به سیمایش پاشیدیم. آن بزرگوار به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و به من که به شدت می‏گریستم، نگاهی کرد و گفت:
- ابودرداء! چرا گریه می‏کنی؟
گفتم: به خاطر آنچه به خودت روا گریه می‏کنم.
فرمود:
- ای ابودرداء! چگونه می‏شود حال تو، آن وقتی که مرا برای پس دادن حساب فرا خوانند و در حالی که گناهکاران به کیفر الهی یقین دارند و فرشتگان سخت گیر دور و برم را احاطه کرده‏اند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پیشگاه خداوند قهار حاضر باشم و دوستان، مرا تسلیم دستور الهی کنند و اهل دنیا به حال من ترحم ننمایند.
البته در آن حال بیشتر به حال من ترحم خواهی کرد، زیرا که در برابر خدایی قرار می‏گیرم که هیچ چیز از نگاه او پنهان نیست. (14)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نان خوردن به وسیله دین خدا ممنوع

ابن عباس ( پسرعموی پیغمبر اسلام ) می‏گوید:
هرگاه پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله کسی را می‏دید و وی توجه حضرت را به خود جلب می‏کرد می‏فرمود: او شغل و حرفه‏ای دارد؟ اگر می‏گفتند: نه! می‏فرمود: از نظر من افتاد.
وقتی از ایشان سؤال می‏کردند: چرا!
حضرت می‏فرمود:
- به خاطر اینکه اگر آدم خداشناس شغلی نداشته باشد دین خدا را وسیله دنیای خود قرار می‏دهد و از دین خود نان می‏خورد.(5)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نامه امام موسی به استاندار یحی بن خالد

شخصی از اهالی ری نقل می‏کند:
یحیی بن خالد کسی را والی (استاندار) ما کرد. مقداری مالیات بدهکار بودم. از من می‏خواستند و من از پرداخت آن معذور بودم، زیرا اگر از من می‏گرفتند فقیر و بینوا می‏شدم.
به من گفتند والی از پیروان مذهب شیعه است، در عین حال ترسیدم که پیش او بروم، زیرا نگران بودم که این خبر درست نباشد و مرا بگیرند و به پرداخت بدهی مجبور ساخته و آسایشم را به هم بزنند.
عاقبت تصمیم گرفتم برای حل این قضیه به خدا پناه برم، لذا به زیارت خانه خدا رفتم و خدمت مولایم امام موسی بن جعفر علیه‏السلام رسیدم و از حال خود شکایت کردم.
آن حضرت پس از شنیدن عرایض من نامه‏ای این چنین به والی نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم اعلم ان الله تحت عرشه ظلاً لا یسکنه الا من اسدی الی اخیه معروفاً او نفس عنه کربة، او ادخل علی قلبه سروراً، و هذا اخوک والسلام.‏
بدان که خداوند را در زیر عرش سایه‏ای است که کسی در زیر آن ساکن نمی‏شود مگر آنکه فایده‏ای به برادرش رساند و یا مشکل او را بر طرف سازد و یا دل او را شاد کند و این برادر توست. والسلام.
پس از انجام حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد آن مرد رفتم و از او اجازه ملاقات خواستم و گفتم:
من پیک موسی بن جعفر علیه‏السلام هستم.
استاندار خود پابرهنه آمد و در را گشود و مرا بوسید و در آغوش گرفت و پیشانی ام را بوسه زد.
هر بار که از من درباره دیدن امام علیه‏السلام می‏پرسید، همین کار را تکرار می‏کرد و چون او را از سلامتی حال آن حضرت مطلع می‏ساختم، شاد می‏گشت و خدا را شکر می‏کرد.
سپس مرا در خانه‏اش قسمت بالای اتاق نشانید و خود رو به رویم نشست. نامه‏ای را که امام خطاب به او نوشته و به من داده بود به وی تسلیم کردم. او ایستاد و نامه را بوسید و خواند.
سپس مرا در خانه‏اش قسمت بالای اتاق نشانید و خود رو به رویم نشست. نامه‏ای را که امام خطاب به او نوشته و به من داده بود به وی تسلیم کردم. او ایستاد و نامه را بوسید و خواند.
سپس پول و لباس خواست پول‏ها را دینار دینار و درهم درهم و جامه‏ها را یک به یک با من تقسیم کرد، و حتی قیمت اموالی را که تقسیم آنها ممکن نبود به من می‏پرداخت.
وی هر چه به من می‏داد می‏پرسید:
برادر! آیا تو را شاد کردم؟
و من پاسخ می‏دادم:
آری! به خدا تو بر شادی من افزودی!
سپس دفتر مالیات را طلبید و هر چه به نام من نوشته بودند حذف کرد و نوشته به من داد مبنی بر این که من از بدهی مالیات معافم و من خداحافظی کردم و بازگشتم.
با خود گفتم: من که از جبران خدمت این مرد ناتوانم، جز آن که در سال آینده، هنگامی کهبه حج مشرف شدم برایش دعا کنم و وقتی محضر امام موسی بن جعفر علیه‏السلام رسیدم از آنچه او برای من انجام داد آگاهش سازم.
به مکه رفتم پس از انجام اعمال حج خدمت امام موسی بن جعفر علیه‏السلام رسیدم و از آنچه میان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم: سیمای آن حضرت از شادی برافروخته گشت.
عرض کردم:
- سرورم! آیا این خبر موجب خوشحالی شما شد؟
حضرت فرمود:
- آری! به خدا این خبر مرا و امیرالمؤمنین علیه‏السلام و جدم رسول خدا صلی الله علیه وآله و سلم و خدای متعال را مسرور کرد.(68)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نامه امام زمان

چهارمین نایب امام عصر در سال (329) از دنیا رحلت نمود. (امام) پیش از غیبت کبری نامه‏ای به او نوشت که مضمون آن چنین است:
ای علی بن محمد سمری! خداوند در مصیبت وفات تو پاداش بزرگ به برادرانت عطا کند. تو تا شش روز دیگر از دنیا خواهی رفت. کارهایت را سامان بده و جانشینی برای خودت تعیین نکن! زمان غیبت کبری فرا رسیده است. تا خداوند اذن ندهد و زمان طولانی نگذرد و دلها قساوت نگیرد و زمین از ظلم و ستم پر نشود، من ظهور نخواهم کرد.
افرادی نزد شیعیان من، مدعی مشاهده من خواهند شد. آگاه باشید هرکس پیش از خروج سفیانی و صیحه آسمانی(83) چنین ادعای کند دروغگو و افتراء زننده است.(84) و هیچ حرکت و نیروی جز به اراده خداوند بزرگ نیست.(85)
علی بن محمد سمری این نامه را شش روز پیش از وفات به شیعیان نشان داد و چشم از جهان فرو بست و از آن زمان غیبت کبری شروع شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، میانه روی در زندگی

علاء بن زیاد یکی از ارادتمندان ثروتمند علی علیه‏السلام در بصره، بیمار بود امیرالمؤمنین به عیادت او رفت، زندگی وسیع و اتاقهای مجلل و بزرگ توجه امام را به خود جلب کرد، معلوم بود علاء در زندگی زیاده روی کرده است.
فرمود:
ای علاء! تو خانه‏ای به این بزرگی را در دنیا برای چه می‏خواهی در صورتی که تو در آخرت به چنین خانه‏ای محتاج‏تری (زیرا که در این خانه بیش از چند روز نمی‏مانی ولی در آن خانه همیشه خواهی بود.)
آری! اگر بخواهی در آخرت نیز چنین خانه وسیع داشته باشی در این خانه مهمان نوازی کن، صله رحم بجا آور و حقوق الهی و برادران دینی را بپرداز! اگر این کارها را انجام دهی خداوند به شما در جهان دیگر مانند همین خانه را می‏دهد.
علاء: دستور شما را اطاعت خواهم کرد.
سپس عرض کرد:
یا امیرالمؤمنین! من از برادرم عاصم شکایت دارم!
حضرت فرمود:
- برای چه؟ مگر چه کرده است؟
علاء در پاسخ گفت:
- لباس خشن پوشیده، از دنیا کناره‏گیری نموده است. به طوری که زندگی را بر خود و خانواده‏اش تلخ کرده.
فرمود:
او را نزد من بیاورید!
عاصم را آورند.
امیرالمؤمنین چون او را دید چهره در هم کشید و فرمود:
ای دشمن جان خویشتن! شیطان عقلت را برده و تو را به این راه کشانده است، از اهل و عیالت خجالت نمی‏کشی؟ چرا به فرزندت رحم نمی‏کنی؟ گمان می‏کنی خدایی که نعمت‏های پاکیزه را بر تو حلال کرده نمی‏خواهد از آن‏ها استفاده کنی؟ تو در پیشگاه خداوند کوچک‏تر از آنی که چنین اندیشه را داشته باشی.
عاصم گفت:
یا امیرالمؤمنین! چرا شما به خوراک سخت و لباس خشن اکتفا نموده‏ای؟ من از تو پیروی می‏کنم.
فرمود:
وای بر تو! من مانند تو نیستم، من وظیفه دیگر دارم، زیرا من پیشوای مسلمانان هستم، من باید خوراک و پوشاک خود را تا آن حد پایین بیاورم که فقیرترین مردم در دورترین نقاط حکومت اسلامی تلخی زندگی را تحمل کند. با این اندیشه که بگوید:
رهبر و پیشوای من هم مانند من می‏خورد و مانند من می‏پوشد، این وظیفه زمامداری من است تو هرگز چنین تکلیفی نداری.
پس از سخنان حضرت، عاصم لباس معمولی پوشید و به کار و زندگی پرداخت.(24)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، موعظه‏ای از گنه کار

مردی محضر حضرت عیسی علیه‏السلام آمد و عرض کرد:
- مرتکب زنا شده‏ام، مرا از گناه پاک کن.
عیسی علیه‏السلام دستور داد که اعلام کنند تا تمام مردم را تطهیر گناهکار حاضر شوند و برای مجازات وی گودالی کندند. وقتی همه جمع شدند و گناهکار در گودال اجرای قانون الهی قرار گرفت. نگاهی به جمعیت انبوه مردم انداخت که همه آماده مجازات او بودند. با صدای بلند گفت:
ای مردم! هر کس خودش آلوده به گناه است و باید کیفر ببیند، حق ندارد در مجازات من شرکت کند.
با شنیدن این جمله همه رفتند. تنها حضرت عیسی علیه‏السلام و حضرت یحیی علیه‏السلام ماندند. در این هنگام یحیی علیه‏السلام پیش آمد و به آن مرد نزدیک شد و گفت:
- ای گناهکار! مرا موعظه کن!
مرد گفت:
ای یحیی! مواظب باش خودت را در اختیار هوای نفست مگذاری! زیرا سقوط کرده و بدبخت خواهی شد.
یحیی علیه‏السلام گفت:
موعظه‏ای دیگر بگو!
مرد گفت:
هرگز خطا کاری را به خاطر لغزشش ملامت مکن! بلکه در فکر نجات او باش!
حضرت یحیی علیه‏السلام گفت:
باز هم موعظه کن!
مرد گفت:
از به کار بردن غضبت خودداری نما!
در این وقت حضرت یحیی گفت:
- موعظه‏هایت مرا کفایت می‏کند.(112)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، موعظه خام

روزی امام سجاد علیه‏السلام در منی به حسن بصری برخورد که مردم را موعظه می‏کرد امام علیه‏السلام فرمود:
- ای حسین! ساکت باش تا من سؤالی از تو کنم!
آیا در سرانجام کار از این حال که بین خود و خدا داری راضی خواهی بود؟
پاسخ داد:
- خیر! راضی نخواهم بود.
- آیا در فکر تغییر این وضع خود هستی تا به وضع و حال شایسته‏ای که مورد رضایت تو باشد؟
حسن بصری مدتی سر به زیر انداخت، سپس گفت:
- هر بار با خود عهد می‏کنم که این حال را تغییر دهم ولی متأسفانه چنین نمی‏شود و فقط در حد حرف باقی می‏ماند.
حضرت فرمود:
- آیا امیدواری بعد از محمد صلی الله علیه وآله پیغمبری بیاید که با تو سابقه آشنایی داشته باشد؟
- خیر!
- آیا امیدواری غیر از این، جهان دیگری باشد که در آن کارهای نیک انجام دهی؟
- خیر!
- آیا اگر کسی مختصر عقلی داشته باشد، به همین اندازه که تو راضی هستی، از خود راضی بود، تویی که به طور جدی سعی در تغییر حال خود نمی‏کنی - و امید هم نداری پیامبر دیگری بیاید و دنیای دیگری باشد که در آنجا به اعمال شایسته مشغول شوی! - حال، مردم را نیز موعظه می‏کنی؟
همین که امام علیه‏السلام رد شد، حسن بصری پرسید:
- این شخص که بود؟
گفتند:
- علی بن حسین علیه‏السلام
گفت:
- اینان (اهل بیت) منبع علم و دانش‏اند.
از آن پس دیگر کسی ندید حسن بصری موعظه‏ای بکند. (41)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مهدی عج در تفکر امیر المومنین

اصبغ بن نباته می‏گوید:
به حضور امیر المومنین رسیدم دیدم حضرت در حالی که غرق در فکر است با سر چوبی خاک زمین را به هم می‏زند.
عرض کردم:
یا امیر المومنین علیه‏السلام! چرا در فکر غوطه ورید و چرا خاک زمین را بهم می‏زنید؟ آیا به این زمین علاقمند شده‏اید؟
فرمود:
نه! به خدا سوگند! یک روز هم نشده که نه به زمین و نه به دنیا رغبت پیدا کنم.
لکن درباره دوازدهمین فرزندی که از نسل من به وجود خواهد آمد فکر می‏کنم.
اسم او مهدی است جهان را پر از عدل و داد می‏کند چنانکه پر از ظلم و ستم باشد.
عرض کردم:
اینها را که فرمودید پیش می‏آید؟
فرمود:
آری! آنچه گفتم واقع می‏شود.(80)
و دوازدهمین فرزندم پس از آن که دنیا پر از ظلم و جور شد ظهور می‏کند و جهان را پر از عدل و داد می‏کند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مناظره امام کاظم با هارون‏

روزی هارون الرشید (خلیفه مقتدر عباسی) به امام کاظم علیه‏السلام گفت:
- چرا اجازه می‏دهید مردم شما را به پیغمبر صلی الله علیه و آله نسبت بدهند؟ به شما بگویند فرزندان پیغمبر، با اینکه فرزندان علی علیه‏السلام هستید، نه فرزندان پیغمبر؟ البته مسلم است شخص را به پدرش نسبت می‏دهند و مادر به منزله ظرف است و نسل را پدر تولید می‏کند نه مادر.
امام کاظم علیه‏السلام در پاسخ فرمود: خلیفه! اگر پیامبر صلی الله علیه و آله زنده شود و دختر تو را خواستگاری کند، به او می‏دهی؟
گفت: سبحان الله! چرا ندهم؟ البته که می‏دهم و بدینوسیله بر عرب و عجم افتخار می‏کنم.
امام علیه‏السلام فرمود: پیغمبر هرگز از من خواستگاری نمی‏کند و من نیز دخترم را به او تجویز نمی‏کنم.
هارون گفت: چرا؟
امام علیه‏السلام فرمود: چون پیامبر صلی الله علیه و آله پدر بزرگ من است.
هارون گفت:
- احسنت! آفرین! پس چگونه خود را فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله می‏دانید با اینکه پیغمبر صلی الله علیه و آله فرزند پسری نداشت؟ و نسل از پسر است نه از دختر.
شما فرزند دختر هستید که فرزند دختر نسل به شمار نمی‏رود.
امام علیه‏السلام فرمود:
- تو را به حق قبر پیامبر صلی الله علیه و آله و کسی که در آن مدفون است سوگند، مرا از پاسخ این سؤال معذور بدار.
هارون گفت:
- غیر ممکن است. باید بر گفتار خود دلیل بیاوری و اثبات کنی که شما فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و آله هستید. تا از قرآن دلیل بیان نکنید، عذرتان پذیرفته نیست و شما به همه علوم قرآن آشنایید.
امام علیه‏السلام فرمود: حاضری پاسخ این پرسش تو را بدهم؟
هارون گفت: بگو.
امام علیه‏السلام فرمود: بسم الله الرحمن الرحیم؛ و من ذریته داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسی و هارون و کذلک نجزی المحسنین و زکریا و یحیی و عیسی . (54) آن گاه امام علیه‏السلام پرسید: پدر عیسی کیست؟
هارون گفت: عیسی پدر نداشت.
امام علیه‏السلام فرمود: در این آیه خداوند از طرف مادر عیسی، مریم، که فاطمه زیاد با حضرت ابراهیم دارد، در عین حال عیسی را از فرزندان ابراهیم شمرده است. همچنین ما نیز از طرف مادرمان، فاطمه، فرزند پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله هستیم. (55)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ملامت جاهلانه‏

محمد پسر منکدر، یکی از دانشمندان اهل سنت می‏گوید:
روزی در وقت شدت گرمای هوا به بیرون از مدینه رفته بودم. دیدم امام باقر علیه‏السلام با اندام توانمند و فربه خود به دو تن از غلامانش تکیه کرده و مشغول کشاورزی است. با خود گفتم:
پیرمردی از بزرگان قریش در این وقت در هوای گرم در طلب مال دنیاست! تصمیم گرفتم او را موعظه کنم. نزدیک رفته، سلام کردم و گفتم:
آیا سزاوار است مرد شریفی مثل شما در این هوای گرم با اندام سنگین در پی دنیا طلبی باشد؟ اگر در این موقع و در چنین حال مرگت فرا رسید، چه خواهی کرد؟
حضرت دستهایش را از دوش غلامها برداشت و روی پا ایستاد و فرمود:
- به خدا سوگند! اگر در این حال بمیرم، در حال فرمانبرداری و طاعت خداوند جان سپرده‏ام. تو خیال می‏کنی عبادت فقط نماز و ذکر و دعا است؟ تأمین مخارج زندگی از راه حلال خود نوعی عبادت است. زیرا من می‏خواهم با کار و کوشش، خود را از تو و دیگران بی‏نیاز سازم (که تلاش و کوششم برای دنیا پرستی نیست.) آری! فقط آن گاه از فرا رسیدن مرگ بترسم که در حال انجام دادن گناه باشم و در حالت نافرمانی خدا از دنیا بروم. خداوند ما را موظف کرده بار دوش دیگران نباشم و اگر کار نکنیم، دست نیاز بسوی تو و امثال تو دراز خواهیم کرد.
محمد بن مکندر عرض کرد: خدایت رحمت کند! من می‏خواستم شما را موعظه کنم، شما مرا موعظه کردید. (43)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ملاقات با امام زمان

علامه مجلسی (ره) از قول پدرش نقل می‏کند که می‏گفت:
در زمان ما شخص صالح و مؤمنی به نام امیر اسحق استر آبادی (ره) بود که چهل بار پیاده به مکه رفته بود، و بین مردم مشهور شده بود که او طی الارض دارد - یعنی چندین فرسخ را در یک لحظه طی می‏کرده - در یکی از سال‏ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به دیدارش رفتم. پس از احوالپرسی از وی پرسیدم:
- آیا شما طی الارض دارید؟ در بین ما چنین شهرت یافته است؟
در جواب گفت:
در یکی از سالها با کاروان حج به زیارت خانه خدا می‏رفتیم به محلی رسیدیم، که آنجا با مکه هفت یا نه منزل (بیش از پنجاه فرسخ) راه بود. من به علتی از کاروان عقب مانده و کم‏کم به طور کلی از آن جدا شدم. و جاده اصلی را گم کرده حیران و سرگردان بودم.
تشنگی چنان بر من غالب شد که از زندگی مأیوس گشتم. چند بار فریاد زدم:
- یا اباصالح! یا اباصالح! (امام زمان)! ما را به جاده هدایت فرما!
ناگاه شبحی از دور دیدم و به فکر فرو رفتم! پس از مدت کوتاهی آن شبح در کنارم حاضر شد. دیدم جوانی گندم‏گون و زیبا است که لباس تمیزی به تن کرده و سیمای بزرگان را دارد. بر شتری سوار بود و ظرف آبی همراه خود داشت. به او سلام کردم، جواب سلام مرا داد و پرسید:
- تشنه هستی؟
- آری!
ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشیدم. سپس گفت:
- می‏خواهی به کاروان برسی؟
مرا بر پشت سر خود سوار شتر کرد و به جانب مکه حرکت کردیم. عادت من این بود که هر روز دعای حرزیمانی را می‏خواندم. مشغول خواندن آن دعا شدم. در بعضی از جمله‏ها آن شخص ایراد می‏گرفت و می‏گفت:
چنین بخوان!
چیزی نگذشت که از من پرسید:
- اینجا را می‏شناسی؟
نگاه کردم، دیدم در مکه هستم.
امر کردند:
- پیاده شو!
وقتی پیاده شدم، او بازگشت و از نظرم ناپدید شد. در این وقت فهمیدم که او حضرت قائم(عج) بوده است.
از فراق او و از اینکه او را نشناختم متأسف شدم. بعد از گذشت هفت روز، کاروان ما به مکه رسید.
افراد کاروان، چون از زنده ماندن من مأیوس شده بودند، یک باره مرا در مکه دیدند و از این رو، بین مردم مشهور شدم که من طی الارض دارم.
علامه مجلسی (ره) در پایان اظهار می‏کند که پدرم گفت:
دعای حرز یمانی را نزد وی خواندم و آن را تصحیح کردم، شکر خدا که او به من اجازه نقل و تصحیح آن را داد. (87)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مکافات عمل

در زمان حضرت موسی پادشاه ستمگری بود که وی به شفاعت بنده صالح، حاجت مؤمنی را به جا آورد! از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در یک روز از دنیا رفتند! مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه‏ها را بستند و عزادار شدند.
اما جنازه مؤمن در خانه‏اش ماند و حیوانی بر او مسلط گشت و گوشت صورت وی را خورد! پس از سه روز حضرت موسی از قضیه با خبر شد.
موسی در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود: بار الهی! آن دشمن تو بود که با همه عزت و احترام فراوان دفن شد، و این هم دوست توست که جنازه‏اش در خانه ماند و حیوانی صورتش را خورد! سبب چیست؟
وحی آمد که ای موسی! دوستم از آن ظالم حاجتی خواست، او هم بجا آورد، من پاداش کار نیک او را در همین جهان دادم..
اما مؤمن چون از ستمگر که دشمن من بود، حاجت خواست، من هم کیفر او را در این جهان دادم، حال، هر دو نتیجه کارهای خودشان را دیدند.(107)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0