حكايات موضوعي ، پند ، دوست خدا

خداوند بر ابراهیم وحی فرمود: که ای ابراهیم! چون ثرتت را به میهمانان تسلیم کردی و فرزندت را در راه من قربانی نمودی و خودت را به آتش تسلیم کرده و قلبت را به رحمان دادی، ما تو را دوست خود انتخاب می‏کنیم.(379)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پند ، خریدار یوسف‏

وسف (علیه السلام) را که در زیبایی بی همتا بود، به سرزمین مصر آورده و او را در معرض فروش گذاشتند.
به علت شوق و اشتیاق خریداران، آخرین قیمتی که برای یوسف (علیه السلام) اعلام شد این بود که پنج برابر وزن او مشک پرداخته شود.
در میان هیاهو و غوغای جمعیت، پیرزنی آمد، با تعدادی ریسمان و طناب، که به وسیله خودش بافته شده بود. پیرزن به برده فروش گفت: این ریسمان‏ها را از من بگیر و یوسف را به من بده!
برده فروش گفت: این مروارید یکتا را می‏خواهی به بهایی اندک بخری؟
پیرزن گفت: می‏دانم به این ثمن بی ارزش، یوسف نمی‏دهند؛ اما می‏خواهم دوست و دشمن بگویند، این زن نیز از خریداران یوسف بوده است(386).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پند ، ثمره مهربانی‏

زمانی که حضرت موسی (علیه السلام) چوپان حضرت شعیب (علیه السلام) بود، گوسفندی از گله جدا شد. حضرت موسی برای گرفتن آن گوسفند، دو فرسخ راه رفت و او را گرفت و گفت: ای بیچاره، کجا می‏گریزی و از چه کسی می‏ترسی و سپس گوسفند را بر گردن سوار کرد و به گله باز گرداند.
خداوند به ملائکه فرمود: دیدید بنده من با آن گوسفند چطور مهربانی کرد و رنج برد و اذیت نکرد و او را بخشید؟ به عزتم که او را بلند مرتبه کنم و کلیم خویش گردانم و پیامبری‏اش دهم و به وی کتاب دهم و تا جهان باشد، از او گویند(383).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پند ، تملق اهل معصیت‏

خداوند به حضرت شعیب وحی کرد که من از قوم تو چهار صد هزار نفر از بدان و شصت هزار نفر از نیکان آن را عذاب خواهم داد.
شعیب عرض کرد: خداوندا! بدان را عذاب می‏دهی، مانعی ندارد؛ زیرا مستحق کیفرند؛ ولی خوبان را چرا عذاب می‏کنی؟
وحی آمد: چون آنها از اهل معصیت تملق می‏گویند و از اعمال آنها اظهار خشم نمی‏کنند.(377)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پند ، بهترین عمل‏

خداوند به حضرت موسی (علیه السلام) وحی کرد: آیا برای من هرگز عملی انجام داده‏ای؟
موسی (علیه السلام) عرض کرد: برای تو نماز خوانده‏ام، روزه گرفتم، صدقه دادم و تو زیاد نمودم. خداوند به موسی (علیه السلام) وحی کرد:
نماز، دلیل خدا پرستی و نجات تو است و روزه، سپری است برای تو از آتش دوزخ. صدقه نیز برای تو، سایه‏ای در محشر است و ذکر خدا برای، تو روشنایی است، پس چه عملی را فقط برای من انجام داده‏ای؟
موسی (علیه السلام) عرض کرد: مرا به عملی که به خصوص برای تو است راهنمایی کن!
خداوند فرمود: آیا هرگز برای من، به دوستم دوستی کرده‏ای و با دشمنم دشمنی نموده‏ای؟
موسی (علیه السلام) دریافت که بهترین اعمال، دوستی برای خدا و دشمنی برای او است.(381)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پند ، به جای سنگ‏

بزرگی از کوچه‏ای می‏گذشت که از پشت بام خانه‏ای مقداری خاکروبه بر سرش ریختند. آن مرد بزرگ، سر بلند کرد و گفت: خداوندا! تو را سپاس می‏گویم که سر پر گناهم سزاوار سنگ است و تو به جای سنگ بر آن خاک نرم ریختی!(374)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پند ، برترین پیامبران‏

در شب معراج، خداوند به پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: ای احمد! می‏دانی به خاطر چه چیز تو را به سایر پیامبرانم برتری دادم؟
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض کرد: خداوندا! نمی‏دانم.
خداوند فرمود: من تو را به واسطه داشتن حسن خلق و سخاوت نفس و رحیم بودن نسبت به خلق، بر دیگر پیامبران برتری دادم و مردان خدا باید این صفت را داشته باشند.(378)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پند ، اتفاق بی جا

مردی از دنیا رفت و پیامبر بر او نماز خواند و سپس پرسید: این شخص چند فرزند دارد و چه چیزی برای آنها گذاشته است؟
گفتند: یا رسول الله! مقداری ثروت داشت؛ اما قبل از مردن، همه را در راه خدا انفاق کرد.
حضرت فرمود: اگر پیش‏تر، این را به من می‏گفتند، بر این آدم نماز نمی‏خواندم؛ زیرا بچه‏های گرسنه‏اش را در اجتماع رها کرده است(388).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، هم نشین موسی

روزی حضرت موسی (علیه السلام) هنگام مناجات با خدا عرض کرد: خدایا! مایلم یکی از هم نشینان بهشتی‏ام را ببینم.
خداوند، مرد قصابی را به او معرفی کرد.
حضرت موسی (علیه السلام) با کمال اشتیاق به درب دکان مرد قصاب رفت و از دیدن او خوشحال شد؛ با خود گفت: چقدر خوب است اعمال و کردار او را تحت نظر قرار بدهم، تا ببینم او چه عمل فوق العاده‏ای دارد که سزاوار چنین مقامی گردیده است.
موسی (علیه السلام) پس از بررسی احوال جوان چیزی جز فروش گوشت ندید.
هنگام شب که جوان قصاب، مغازه خود را تعطیل کرد و راهی منزل شد، موسی (علیه السلام) پیش آمد و بدون اینکه خود را معرفی کند، از جوان قصاب خواست که میهمان او باشد.
جوان قصاب پذیرفت و موسی (علیه السلام) را به منزل خود برد. جوان پس از احترام میهمان، ریسمانی را از دیوار باز کرد و در این هنگام زنبیلی از سقف اطاق به زیر آمد. پیرزنی در قنداق پیچیده در زنبیل بود. جوان غذای رقیقی آورد و قاشق - قاشق در دهان آن پیرزن ریخت. زن، گاه گاه، نگاهی به آسمان می‏کرد و چیزهایی می‏گفت؛ ولی مفهوم آن روشن نبود. مرد جوان از میهمان پذیرایی کرد و سپس هر دو خوابیدند. قصاب، فردا صبح از پیرزن و میهمان پذیرایی نمود و دوباره وی را در میان همان زنبیل گذاشت و به سقف اطاق آویزان کرد.
موسی و جوان از منزل خارج شدند. حضرت از جوان پرسید: این پیرزن چه کسی بود؟
جوان گفت: مادرم.
حضرت پرسید: چرا مادرت را به سقف آویختی؟
جوان گفت: برای اینکه کسی را در منزل ندارم و می‏ترسم حیوانی او را بیازارد.
موسی گفت (علیه السلام): مادرت در حین غذا خوردن به آسمان نگاه می‏کرد، او چه می‏گفت؟
جوان گفت: مادرم چنین می‏گفت: خدایا! فرزندم را روز قیامت با حضرت موسی (علیه السلام) محشور گردان!
حضرت فرمود: بر تو مژده باد که من موسی هستم. از خداوند متعال خواستم که هم نشینم را در بهشت به من نشان دهد و او تو را معرفی کرد. حال دانستم که این عمل پسندیده موجب شده است که هم نشین من باشی(68).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، نفرین مادر

امام باقر (علیه السلام) فرمود: در میان بنی اسرائیل، عابدی به نام جریح بود. او همواره در صومعه‏ای به عبادت می‏پرداخت.
روزی، مادر جریح، نزد وی آمد و او را صدا زد؛ اما جریح چون مشغول عبادت بود، به مادرش پاسخ نداد. مادر به خانه‏اش بازگشت و بار دیگر، پس از ساعتی به صومعه آمد و او را صدا زد؛ اما باز، جریح به مادر اعتنا نکرد. برای بار سوم مادر آمد و او را صدا زد و جوابی نشنید.
از این رفتار فرزند، دل مادر شکست و او را نفرین کرد.
فردای همان روز، زن فاحشه‏ای که حامله بود، نزد او آمد و همانجا بچه‏ای به دنیا آورد و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه، فرزند نامشروع این عابد است.
این موضوع شایع شد و سر زبان‏ها افتاد. مردم به یکدیگر می‏گفتند: کسی که مردم را از زنا نهی می‏کرد و سرزنش می‏نمود، اکنون خودش بدان مبتلا شده است.
ماجرا به گوش شاه وقت رسید، بنابراین شاه فرمان اعدام عابد را صادر کرد. در آن هنگام که مرد برای تماشای اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش نیز حاضر شد، وقتی او را آن گونه رسوا دید، از شدت ناراحتی به صورت خود زد و گریه کرد.
جریح به مادر رو کرد و گفت: مادرم! ساکت باش! نفرین تو مرا به اینجا کشانده وگرنه من بی گناه هستم.
وقتی مردم این سخن جریح را شنیدند به او گفتند: ما از تو نمی‏پذیریم؛ مگر اینکه ثابت کنی.
عابد که مادرش، دیگر از او ناراضی نبود، گفت: طفلی را که به من نسبت می‏دهند، پیش من بیاورید.
طفل را آوردند و او به صورت واضح گفت: پدرم، فلان چوپان است. به این ترتیب پس از رضایت مادر، خداوند آبروی از دست رفته عابد را باز گردانید، و تهمت‏هایی که مردم می‏زدند، برطرف شد.
پس از آن، جریح سوگند یاد کرد که هیچ گاه، مادر را از خود ناراضی نکند و همواره در خدمت او باشد(70).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، نفرین پدر

امام حسین (علیه السلام) می‏فرماید:
با پدرم در شب تاریکی، خانه خدا را طواف می‏کردیم. کنار خانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند که ناگهان، ناله جانسوزی به گوشمان رسید. شخصی رو به درگاه خدا با سوز و گداز خاصی ناله می‏کرد.
پدرم به من فرمود: ای حسین! آیا می‏شنوی ناله گناهکاری را که به درگاه خداوند پناه آورده و با دل شکسته، اشک پشیمانی فرو می‏ریزد! برو او را پیدا کن و نزد من بیاور!
امام حسین (علیه السلام) می‏فرماید: در آن شب تاریک، دور خانه خدا گشتم و او را در میان رکن و مقام. در حال نماز یافتم. سلام کردم و گفتم، ای بنده پشیمان! پدرم امیرمؤمنان، تو را می‏خواند. او با شتاب نمازش را تمام کرد و به محضر پدرم آمد. حضرت پس از دیدن آن شخص که جوانی زیبا بود و لباس‏های تمیزی نیز به تن داشت، فرمود تو کیستی؟
جوان عرض کرد: من یک عربم.
حضرت پرسید: حالت چطور است؟ چرا با آهی دردمند و ناله‏ای جانگداز گریه می‏کردی؟
جوان عرض کرد: ای امیرمومنان! گرفتار کیفر نافرمانی پدرم شده‏ام و نفرین او ارکان زندگی‏ام را ویران ساخته و سلامتی و تندرستی را از من گرفته است.
پدرم فرمود: داستانت چیست؟
جوان گفت: من جوانی بی بند و بار بودم. و از خدا واهمه‏ای نداشتم.
پدر پیری داشتم که نسبت به من بسیار مهربان بود. او هر چه مرا نصیحت می‏کرد به حرف‏هایش گوش نمی‏دادم و هر وقت مرا موعظه می‏کرد او را آزرده خاطر نموده و دشنام می‏دادم و گاهی کتکش می‏زدم. یک روز مقداری پول در محلی بود. به سویش رفتم تا آن پول را بردارم و خرج کنم که پدرم مانع شد و نگذاشت. من هم دستش را گرفتم و او را محکم به زمین زدم. او دست‏هایش را روی زانو گذاشت تا برخیزد؛ اما از شدت درد و کوفتگی نتوانست. من پول‏ها را برداشتم و به دنبال کارهای خود رفتم. در آن لحظه شنیدم که همه آمال و آرزوهایش نسبت به من بر باد رفته و در آخر، به خدا سوگند خورد که به خانه خدا رفته و درباره من نفرین کند.
پدرم چند روز روزه گرفت و نماز خواند. سپس وسایل مسافرت را تهیه کرد و به سوی خانه خدا حرکت نمود و خود را به اینجا رسانید. من شاهد رفتارش بودم، او پس از طواف، دست بر پرده کعبه انداخت و با دلی شکسته و آهی سوزان مرا نفرین کرد.
به خدا قسم! هنوز نفرینش به پایان نرسیده بود، که این بدبختی به سراغم آمد و تندرستی از من گرفته شد.
در این هنگام پیراهنش را بالا زد و یک طرف بدنش را فلج دیدیم.
جوان سخنانش را ادامه داد و گفت: پس از این قضیه، از رفتار خود سخت پشیمان شدم. پیش پدرم رفته، معذرت خواستم؛ ولی او نپذیرفت و به سوی خانه خود حرکت کرد. من سه سال با این وضع زندگی کردم تا اینکه در سال سوم موسم حج، در خواست کردم، به خانه خدا مشرف شده، در آن مکان که مرا نفرین کرده، برای من دعای خیر نماید. پدرم محبت کرد و پذیرفت و با هم به سوی مکه حرکت کردیم، تا به بیابان سیاک رسیدیم. شب، تاریکی بود، ناگهان پرنده‏ای از کنار جاده پرواز کرد و در اثر سر و صدای پروازش، شتر پدرم رم کرد و او را به زمین انداخت. پدرم روی سنگ‏ها افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. من بدن او را در همان مکان دفن کردم و آمدم. می‏دانم این بدبختی و بیچارگی من به خاطر نفرین و نارضایتی پدرم است. امیرمؤمنان پس از شنیدن قصه دردناک جوان، فرمود:
اکنون هنگام فریاد رسی تو فرا رسید: دعایی را که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به من آموخت، به تو می‏آموزم و هر کس آن دعا را - که اسم اعظم الهی در آن است - بخواند، خداوند دعایش را مستجاب می‏کند و بیچارگی، غم، درد، مرض، فقر و تنگدستی را از زندگی او بر طرف می‏گرداند و گناهانش را می‏آمرزد.
حضرت سپس فرمود: در شب دهم ذیحجه دعا را بخوان و سحرگاه، نزد من بیا تا تو را ببینم.
امام حسین (علیه السلام) می‏فرماید: جوان نسخه را گرفت و رفت. او صبح دهم، با خوشحالی پیش ما آمد در حالی که سلامتی‏اش را باز یافته بود.
حضرت امیر (علیه السلام) از او خواست که چگونگی شفا یافتنش را توضیح دهد.
جوان گفت: در شب دهم که همه به خواب رفتند و پرده سیاه شب، همه جا را فرا گرفت، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا نالیدم و اشک ریختم. همین که برای بار دوم چشمانم را خواب گرفت، آوازی به گوشم رسید که ای جوان! کافی است، خدا را به اسم اعظم، قسم دادی و دعایت مستجاب شد. لحظه‏ای بعد به خواب رفتم و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را دیدم که دست مبارکش را بر اندامم گذاشت و فرمود: به خاطر اسم اعظم الهی، سلامت باش و زندگی خوش داشته باش!
من از خواب بیدار شدم و خودم را سالم یافتم.(71)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، سفارش مادر

شیخ بهایی در مخلاه آورده است که پروردگار متعال، سه هزار و پانصد آیه بر حضرت موسی (علیه السلام) فرو فرستاد. پس از آن، حضرت موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا! به من سفارش فرما!
خداوند فرمود: تو را سفارش می‏کنم به مادر و این سفارش را سه بار تکرار کرد، آنگاه فرمود: ای موسی! خوشنودی وی، خشنودی من و خشم وی، خشم من است(66).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، راه کسب مقام‏

بزرگی را پرسیدند: این مقام و شهرت را میان خلق به چه یافتی؟
گفت: به دعای مادر؛ او شبی از من آب خواست. من رفتم، از جوی، آب آوردم؛ ولی چون خفته بود، تا صبح ایستادم. مادرم بیدار شد، پرسید: چرا ایستاده‏ای؟ جریان را گفتم. مادرم برخاست، نماز خواند و دعا کرد که: الهی همان طور که این پسر، مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان!(63)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، راه توبه‏

مردی خدمت حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شرفیاب شد و عرض کرد: ای پیامبر خدا! من در زندگی، بسیار گناه کرده‏ام و اکنون پشیمانم و می‏خواهم توبه کنم، چه راهی دارم که خداوند، زود از گناهان من در گذرد؟
حضرت فرمود: از پدر و مادرت کدام یک زنده‏اند؟
مرد عرض کرد: فقط پدرم.
حضرت فرمود: برو و به پدرت خدمت کن.
وقتی که آن جوان حرکت کرد و رفت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: اگر این مرد، مادر داشت و به مادرش خدمت می‏کرد، زودتر گناهان او مورد عفو قرار می‏گرفت و گذشته‏اش جبران می‏گردید(67).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، پدر و مادر ، حق مادر

زکریا، پسر ابراهیم، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند، مسلمان شد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
او در موسم حج، در مدینه به حضور امام صادق (علیه السلام) رسید و ماجرای اسلام آوردن خود را برای امام تعریف کرد. سپس جوان پرسید: پدر و مادر و فامیلم همه، نصرانی هستند، مادرم نابیناست و من با آنها هم غذا می‏شوم، تکلیف من چیست؟
امام فرمود: آیا آنها گوشت خوک می‏خورند؟
زکریا گفت: نه، یا بن رسول الله! دست به گوشت خوک نمی‏زنند.
امام فرمود: معاشرت تو با آنها مانعی ندارد.
آنگاه حضرت فرمود: مراقب حال مادرت باش و تا زنده است به او نیکی کن و وقتی مرد، جنازه او را به دیگری وامگذار و خودت عهده دار تجهیز جنازه او باش. در اینجا به کسی نگو با من ملاقات کرده‏ای، انشاءالله در منی همدیگر را خواهیم دید.
جوان در ایام منی امام را دید. ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه بازگشت. او به سفارش امام، به خدمت مادر پرداخت و لحظه‏ای از مهربانی و محبت کوتاهی نکرد. وی با دست خود به مادرش غذا می‏داد. این تغییر روش، برای مادر، شگفت آور بود تا اینکه یک روز علت را از پسرش پرسید.
زکریا گفت: مادر جان! مردی از فرزندان پیغمبر ما، به من این طور دستور داد.
مادر گفت: پسرم، دین تو بسیار دین خوبی است، آن را به من معرفی کن.
جوان شهادتین را به مادر آموخت و او مسلمان شد و آداب نماز را نیز فرا گرفت. مادر نماز صبح و عصر را به جا آورد و توفیق نماز مغرب و عشا را نیز پیدا کرد. در آخر شب، حال مادر تغییر کرد، و در بستر افتاد. او پسر را طلبید و گفت: یک بار دیگر آن چیزها را که به من تعلیم دادی، تکرار کن!
پسر، بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام را برای مادرش تکرار کرد و مادر به همه آنها اقرار و به زبان جاری نمود و جان، به جان آفرین تسلیم کرد.
پسر، صبح بر جنازه او نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد(65).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0