خواسته عاشق

چهارشنبه 29 مهر 1388  ساعت 2:28 AM

 

 

سکوت خواهم کرد واز یاد خواهم برد ،

آن چه را که به پایان رسید

 وشروع خواهم کرد آنچه را که دوباره به اتمام میرسد:

سیگاری آتش خواهم زد تا بخاطر...

قلمی خواهم شکست تا به آغاز...

اراده ای خواهم کرد تا به عمل...

 تیری رها خواهم ساخت تا به ثمر...

فنجانکی خواهم شکست تا به شکست...

بره ای خواهم شد تا به تمرد...

 وعمری خواهم کرد تا به مرگ...

و اوقات را معدوم خواهم ساخت

همچنانکه آب غسالخانه ای را چرک...

و خاکی را مزدود...

 زندگیم را مفعول...

و خدایان را برای لحظه ای  مشغول خواهم ساخت

سنگ تراش شروع میکند برای لقمه نانی

 وچه اهمیت دارد حقیقت آنچه مینویسد  چیست؟

چه اهمیتی دارد سال تولد اتفاقی که به پایان رسیده است؟

و فریاد های انزجار از درد زایمان مادرم،تنها با نام پدر بر سنگ جای میگیرد

من از آنچه بودم جدا شدم

قطعه چند وبلوک چند نام من است

تنها خود میتوانم مراقب خود باشم

گودالم را دوست خواهم داشت

 و با موریا نه هایم چند ساعتی بازی خواهم کرد

و اگر صدایی لرزان  بر قبر من حمدی خواند

به او خواهم خندید ،تا حد مرگ...

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net



 نگاشته شده توسط مرتضی اکبری نظرات 4 | لینک مطلب
چهارشنبه 29 مهر 1388  ساعت 2:27 AM

 

ای مسافر !!!
اي جدا ناشدني !

گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر !

تا به کام دل ببينمت .

بگذار از اشک سرخ ، گذرگاهت را چراغان کنم .

آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ...

و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...

بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را .
مسافر من !

آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو .

مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...

جدايي را لحظه لحظه به من بياموز...

آرام تر بگذر ...
وداع طوفان مي آفريند...

اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟!

باران هنگام طوفان را که مي بيني !

آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...
من چه کنم ؟

تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...

اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمي داني ...
نمیدانی که ان هنگام که سفرت به پایان رسد
ایا از خود راضی و خشنود هستی؟؟؟
پس گامهایت را ارام واهسته بردار و از
انچه در سفرت تو را به بیراهه میکشاند دوری کن

حال تو حال کسی است ، که با ایمان و عزم راسخ
برای پیمودن  و صعود به قله ی رهایی اینک در دامنه ی کوه ایستاده است

به بالا که مینگری نگران نشو
بدان که تنها نیستی...
فرشتگانی مهربان همراه تواند و گاهی که خسته  میشوی! انها یاریت میکنند و همراه تو اند انجا که حس تنهایی کردی!

فقط قله را ببین ..
ببین که بر  فراز ان ایستاده ای
و ان گاه ....
تن رنجورت هر چند ممکن است زخمی و خستگی ناچیزی داشته باشد...
اما حس زیبایت را از اینک میبینم
که چه شیزین است فتح قله های رهایی...
 

میبینی برای رسیدن هر چه کردی
ارزشمند است
ان گاه که از اسارت من رها گشتی...
وه چه شیرین است رهایی برای تو...

  بقیه در ادامه مطلب...

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net



 نگاشته شده توسط مرتضی اکبری نظرات 1 | لینک مطلب
چهارشنبه 29 مهر 1388  ساعت 2:26 AM

 

 

خبر مرگ من آرام در صدایت ریخت

  ناگهان شانه هات لرزید ند  

  چشم ها را کلافه   

   پشت سر هم باز و بسته می کردی

روی مرطوب گونه ات آرام قطرهایی درشت غلتید ند

صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهان ها بخار می آمد

مرده ها را به نوبت انگاری توی غسالخانه می چیدند

دست بی اعتنا و سنگینی که مرا روی تخته می شست

چشم های غریب و غمگین ات پشت دیوارها نمی دیدند

مثل تازه عروسها وقتی پیکرم را سپید پیچیدند

بعد از آن دست دیگری آمد پلک سنگین و خیس من را بست

 

برای ابدیت بست چشمم را…!!

چشم های تو دیگر از امروز گریه های مرا نمی دیدند

زیر سنگینی تابوت انگار دلم از ترس و غصه می ترکید

مشتی از خاک های بی وقفه توی آغوش باد رقصیدند

هی سرت داد می زدم …..!!                       

  برگرد…..برگرد

من از این گور سرد می ترسم

گوش هایت چقدر کر شده بود..!

حرفهای مرا نفهمیدند

گریه های تو کلافه ام می کرد

ناله هایم بلند تر شده بود

اسکلت های پیش کسوت تر گورستان به من و ناله ام خندیدند

هق هق تو شدیدتر می شد


چون روال همیشگی هر کسی سوره ای خواند و دور شد از من
                         

 خدا بیامرزتش….!!

دستهایی فشرد دستت را

صورتت را سه بار بوسیدند

توی پیراهن سیاه خودت مثل یک تکه ماه می ماندی

دلم تنگ میشود بی تو

هم از این گور سرد می ترسم

شهر سرد و بهمن ماه

سایه ات روی سنگ قبرم می لرزید

مثل هر پنجشنبه می آیی  

فاتحه ای می خوانی

من به پایان رسیده ام کم کم

شانه های تکیده ام اینجا زیر باران وبرف پوسیدند

اینجا یا ابری است یا باران می بارد

روی این شهر لعنتی انگار خاک سنگین مرده پاشیدند…..!!

 

 

مرگ من نزدیک است...    در ادامه مطلب

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net



 نگاشته شده توسط مرتضی اکبری نظرات 1 | لینک مطلب
چهارشنبه 29 مهر 1388  ساعت 2:23 AM
                                   

 

 {تنها میان تن ها چه عاشقانه مانده ام}
.

.

تنها میان تن ها چه عاشقانه مانده ام

 

در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بی صبرانه مانده ام

 

چه خوانه دوریت را بر سردر خانه نوشته اند

 

و من در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام

 

چه بسیار است دورویی ها ، فراموش کردن ها و گفتن ها

 

و من در این هم همه چه صادقانه مانده ام

 

رفیقان با نارفیقی خود رفیقند

 

من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام

 

خاستگاه من کجاست که من آن جا قنودن خواهم

 

من در پیمودن آن چه عاجزانه مانده ام

 

تنها میان تنها چه عاشقانه مانده ام

 بقیه شعرها در ادامه مطلب...



 نگاشته شده توسط مرتضی اکبری نظرات 0 | لینک مطلب
چهارشنبه 29 مهر 1388  ساعت 2:19 AM

 

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی

روی ترا کاشکی می دیدم.

شانه بالا زدنت را.

- بی قید

وتکان دادن دستت که

- مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که

ـ عجب! عاقبت مرد؟

- افسوس!

- کاشکی می دیدم!

من به خود می گویم

« چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد؟»

من درون قفس سر اتاقم دل تنگ

میپرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران، باران

شیشه پنچره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

 

بقیه در ادامه مطلب...

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net



 نگاشته شده توسط مرتضی اکبری نظرات 0 | لینک مطلب

Powered By Rasekhoon.net