روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد: حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!
«من کور هستم لطفا کمک کنید.»
« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
-
دوشنبه 27 دی 1389
7:01 PM
نظرات(0)
سرفه ای کن تا بدانم که هنوز نفس می کشی بعضی ها انگار عادت کردند که قبل از سخنرانی، حتما چند مرتبه سرفه کنند.
می گویند بعضی ها بعد از جنگ، ماسک اخلاص به چهره می زنند.
اما بابا، نه توی جنگ ماسک به صورتش زده بود،
ـ وگرنه الان هنوز حنجره اش می توانست تعزیه امام حسین علیه السلام را بخواند ـ
و نه حالا که دیگر هیچ ماسکی روی صورت لاغرش بند نمی شود!
دکتری در اخبار تلویزیون می گفت: نفس کشیدن در این هوای آلوده و پر دود، برای سلامتی، خیلی خطر دارد .
حتما به خاطر همین است که گاهی بابا اصلاً نفس نمی کشید.
همان وقت ها که به خاطر ازدحام اتوبوس، لب هایش کبود می شد و نفسش دیگر بالا نمی آمد و خواهر کوچکم از ترس جیغ می کشید!
دیروز در روزنامه، آگهی تبلیغ کاشتن موی سر دیدم
اما بابا گفت: دیگر «از سر من گذشته است»؛ چون «شیمایی»، تا مغز سرم را سوزوندند!
اما سرفه های بابا، قبل و بعد ندارد.
همه سخنرانی اش، همان سرفه هایی است که گاه با خون همراه می شود!
یک ضرب المثل قدیمی می گوید: «آدم نباید لقمه بزرگ تر از دهانش بردارد» ولی نمی دانم چرا حتی آب هم برای بابا لقمه بزرگی است؛ انگار که راه گلویش را بسته باشند!
فکر نمی کنم تا حالا آب خوش از گلویش پایین رفته باشد!
مادر می گوید: بابا جوان تر که بود، همه مسایل شیمی را تا آخرش حل می کرد؛ اما حالا موقع شیمی درمانی، طاقت نمی آورد و زیر دستگاه از حال می رود!
دیشب ماهی قرمز حوضمان روی آب افتاد و مُرد
انگار موقع سم پاشی درخت های باغ همسایه، آب حوض، آلوده شده بود!
بابا می گوید: «درسته، ماهی قرمزمون مُرد، اما در عوض، بچه های محله، سیب های سرخ و سالم می خورند»!
من فکر می کنم این روزها دیگر نمی شود بی خیال، به یک سیب سرخ گاز زد!
چون معلوم نیست به قیمت مردن چند تا ماهی قرمز تمام شده باشد!
-
دوشنبه 27 دی 1389
6:53 PM
نظرات(0)
باور كنید او خواب است. باور كنید او تا روز قیامت به آرامش رسیده است. باور كنید كه او روزی برخواهد خواست و فریاد برخواهد كشید: «بای ذنب قتلت» . این وعده خداوند ماست. مشرق: این تصویر، در جریان جنگ 22 روزه در نوار غزه به ثبت رسیده است. این كودك فلسطینی هنگام بازی در حیاط خانه خود، مورد اصابت بمب های آمریكایی ارتش صهیونیستی قرار گرفته و به خوابی ابدی فرو رفته است. باور كنید او خواب است. باور كنید او تا روز قیامت به آرامش رسیده است. باور كنید كه او روزی برخواهدخاست و فریاد برخواهد كشید: «بای ذنب قتلت». این وعده خداوند ماست.
-
جمعه 24 دی 1389
2:48 PM
نظرات(1)