تصاویر یادگار دفاع مقدس برادر جانباز سرافراز قاسم گودرزی
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا
ترجمه:
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
برچسبها: جانبازان تجریش, شمیرانات, میدان امام حسین, جانبازان آذربایجان شرقی
آقای قاسم گودرزی فرزند مرحوم عشقلی وبرادر شهید هاشم گودرزی در سال 1341 در شمیرانات تهران چشم به جهان گشود ودارای یک خواهر و9 برادر میباشند ودارای یک پسر می باشد.وتا آخرین روزهای جنگ در جبهه بود ودارای 45 درصد جانبازی با قطع کامل یک پایش میباشد و عصا مونس همیشگی وی می باشد.باعرض پوزش از برادر قاسم گودرزی که دیر متوجه ایشان شده ایم .
خاطرات قاسم گودرزی از برادرش هاشم گودرزی در زمان جنگ
شهید هاشم گودرزی بعنوان پاسدار و قاسم گودرزی بعنوان داوطلب بسیجی در جبهه ها حضور دارند در زیر خاطرات این دوبزرگوار شهید وجانباز آورده میشود
قاسم گودرزی فرزند مرحوم عشقلی وبرادر شهید هاشم گودرزی در سال 1341 در شمیرانات تهران چشم به جهان گشود ودارای یک خواهر و9 برادر میباشند ودارای یک پسر می باشد.وتا آخرین روزهای جنگ در جبهه بود ودارای 45 درصد جانبازی با قطع کامل یک پایش میباشد وهمیشه با عصا را ه میرود
جا مانده راه عشقم
نویسنده: مرضیه موسوی
جا مانده راه عشقم
«ناهار چلو مرغ بود. قمقمه آب و غذاها را برداشته بودم. در محاصره نیروهای عراقی بودیم. رفته بودم عقب جبهه تا برای بچهها آب و غذا ببرم...
1396/08/27
«ناهار چلو مرغ بود. قمقمه آب و غذاها را برداشته بودم. در محاصره نیروهای عراقی بودیم. رفته بودم عقب جبهه تا برای بچهها آب و غذا ببرم. سال 1361بود؛ عملیات فکه. چلومرغ نصیب خودم نشد. تیر خورد به زانوهایم. سوزاند و مرا نقش زمین کرد. پایم قطع شده بود. به خودم که آمدم در بیمارستان بودم و پای مصنوعی وبالم بود.» «قاسم گودرزی» متولد 1341 است و حوالی میدان امام حسین(ع) زندگی میکند. همیشه همین حوالی بوده. همه کاسبان و اهالی میدان امام حسین(ع) او را میشناسند؛ جانباز 45درصد جنگ تحمیلی و برادر شهید. «مهران بابایی» مغازهای نزدیک بساط او دارد: «مرد زحمتکشی است. معمولاً اینجا بساط میکند. اگر اینجا نباشد سراغش را از گاراژ نزدیک میدان بگیرید. با وجود عصا به دست بودن و پای مصنوعی لحظهای او را بیکار نمیبینید.» آقا قاسم از راه میرسد. لبخندش جای خالی دندانها را به رخ میکشد و عصایش جای خالی پای راستش را. 35 سال است قاسم پای راستش را برای همیشه در خرمشهر جا گذاشته و 34 سال است برادرش را به خاک آنجا بخشیده؛ شهید «هاشم گودرزی».
ترکشهای ناتمام
آقا قاسم دستفروش است. خانهای کنج یکی از گاراژهای اطراف میدان امام حسین(ع) دارد. خانه که نه؛ اتاقی زهوار در رفته که در قبال زندگی در آن سرایداری گاراژ برعهده اوست. صبحش را با کار در گاراژ شروع میکند و ظهر که میشود پایین میدان، اوایل خیابان 17شهریور بساط میکند و لباس میفروشد: «یک پسر 26ساله دارم. سرباز است. زنم سالها پیش گذاشت و رفت. حق داشت. بعد از جنگ، درد ترکشها و پای مصنوعی یک طرف و حملههای عصبی هم از طرف دیگر. آزار میدید. خسته میشد.»
تازه یادش میافتد بگوید موج انفجار روی اعصابش تأثیر گذاشته و بعد از آن کنترل احساسات و اعصابش را از دست داده است. یادش نمیآید کدام انفجار: «35 سال از آن روزها گذشته. قبل از اینکه به جبهه جنگ ایران و عراق بروم در لبنان میجنگیدم. نخستین گروهی بودیم که به فرماندهی احمد متوسلیان در لبنان به سربازها آموزش میدادیم. ایران که جنگ شد برگشتیم تا از خاکمان دفاع کنیم.»
برادری که شهید شد
«پدر و مادرم مخالفتی با رفتن من نداشتند. 9 برادر بودیم و یک خواهر. وقتی من مجروح شدم خبرش به گوشم رسید که هاشم هم میخواهد به جبهه بیاید. بعد از اتفاقی که برای من افتاده بود پدر و مادرم راضی نمیشدند هاشم به جبهه برود. بالاخره او هم آمد. اوایل جنگ تحمیلی بود. هر روز در خرمشهر عملیات بود و موشکباران. من بعد از مجروحیت باز هم در رفتوآمد بودم و جبهه را ترک نکردم. شب عملیات بود که پای هاشم به خرمشهر رسید. فردای آن روز تیر خورد و شهید شد. غروب بود.»
او از مادری میگوید که آن زمان سن و سال زیادی داشت و شهادت پسرش زمین گیرش کرد: «مادرم چه زجری کشید. هاشم شهید شده بود و من مجروح بودم. با این حال دست از جبهه برنمیداشتم. یعنی جبهه دست از سر ما برنمیداشت. دائم در رفتوآمد بودم. بیشتر برای مداوا و درآوردن این ترکش و آن گلوله از تن و بدنم. تا اینکه بالاخره جنگ تمام شد. من تا آخرین روز در جبهه بودم.»
بساطی به قدمت مجروحیت
قدمت بساط دستفروشیاش در میدان امام حسین(ع) به همان زمان مجروحیتش برمیگردد. گودرزی میگوید: «مجروح که شدم برای دوا و درمان باید مدام به تهران میآمدم. در این فاصله بیکار نمیماندم. همینجا بساطی پهن میکردم و لباس میفروختم. خرجم باید درمیآمد. کسی هم نبود بگوید فلانی جانش را برای ما و مملکت کف دستش گذاشته و حالا دارد دستفروشی میکند.» آقا قاسم از خانه پدری میگوید که آن هم خانهای سرایداری بود در همین میدان: «پدرم وضع مالی خیلی خوبی نداشت. سرایدار بود و حقوق بخور و نمیری میگرفت. بعد از آن هم من همچنان سرایدار باقی ماندم. فقط میخواستم آلونکی بالای سر من و بچهام باشد. زنم هم رفته بود و من پسرم را با زحمت بزرگ کردم. با هزار مریضی و مشکل عصبی و نداری.» تلخ ترش نمیکند: «بچههای گاراژ هوای مرا دارند. روزگارمان میگذرد. هرچند سخت و پرزحمت. گاهی آنقدر راه میروم که ترکشی که کنار ستون فقراتم جا مانده حسابی اذیتم میکند. روزها از کار زیاد فرصت استراحت ندارم و شبها از درد کمر. دکترها میگویند اگر عمل کنم ممکن است برای همیشه فلج شوم.»
صاحب پوتینها
مکه نرفته ولی کاسبان میدان امام حسین(ع) «حاج قاسم» صدایش میکنند. حواسشان به جای همیشگی و بساطش است. حاج قاسم میگوید: «گاهی به خاطر بساطی که دارم اذیتم میکنند. اما شهردار ناحیه هوای مرا دارد و نمیگذارد کسی اذیتم کند. یکبار که در این ادارهها از این دفتر به آن دفتر میرفتم گوشه سالن میزی دیدم که روی آن پوتینی گذاشته و نوشته بودند: ما به شما مدیونیم. عصبی شدم. گفتم: صاحب این پوتین من هستم. صاحب این پوتین برادر جوان من، هاشم است که جانش را بخشید. شما به هیچ پوتینی مدیون نیستید؛ به صاحبان آن پوتینها مدیونید که سالم رفتند و بیجان برگشتند. به کسانی که سالم رفتند و با هزار مریضی و ترکش برگشتند. به کسانی که هیچوقت دوباره رنگ خورشید را ندیدند و کسی نفهمید کجا جا ماندند مدیونید.» او منتی بر کسی ندارد. کنار بساط کوچکش نشسته و عصاهایش را به دیوار تکیه داده است. رفتوآمد رهگذران را نگاه میکند و منتظر است شلوارهای راحتیاش چشم کسی را بگیرد.
لينک مطلب