هوا گرم بود آفتاب به شدت مي تابيد نزديك به ظهربود ناگهان صدايي از خيمه ها بلند شد آري صداي گريه ي بچه هاي برادرم حسين(ع) بود، آنها نزد من آمدند به شدت از تشنگي بي تابي مي كردند من كه حال آنها را ديدم تاب نياوردم صبرم لبريز شد شتابان به سوي برادرم رفتم از او اذن رفتن به ميدان جنگ گرفتم با اينكه براي برادرم سخت بود اما اجازه داد .
من با شتاب به فلب دشمن زدم سپاه عظيمي بود يك به يكشان را از دم تيغ گذراندم براي رسيدن هر چه زودتر به فرات بي قرار بودم .
ورسيدم بر سر نهر فرات و نشستم لب آب ، خواستم بنوشم جرعه اي آب، كه يادم آمد زكبودي لب طفل رباب
و گفتم عباس مردانگي نيست كه بجه هاي حسين(ع) تشنه باشند و تو سيراب
عقل مي گفت بنوش تشنه اي ولي دل ميگفت نه اين رسم وفا نيست عباس ، آب را بر نهر ريختم
ومشك را كردم پر زآب.
برخاستم و به سوي خيمه ها تاختم نزديك خيمه ها بودم خوشحال از اينكه ديگر بچه ها مي شوند سيراب،
كه ناگهان دشمن حمله كرد در ميان درگيري به غافل دست راستم را قطع كردند از مهلكه گريختم.
اما پس از لحظه اي ناگاه با كمين از پشت دست راستم را نيز قطع كردن. نگذاشتم مشك به زمين بيفتد آن را به دندان گرفتم خدايا نكند تير به مشكم بزنند.
مي كشم منت اگر تير به چشمم بزنيد ولي اي قوم شما تير به مشكم نزنيد
اما ناگهان در يك لحظه همه اميد من نااميد شد خدايا اميد هيچ كس را نااميد نكن.
تيررا به مشكم زدند وبعدي را به سينه ام و من به زمين افتادم رو به خيمه ها كردم ، گفتم يا اخا ادرك اخاك برادر برادرت را درياب.
برادر حسين جان شرمنده ام ازاينكه نتوانستم به وظيفه ي سقايي ام خوب عمل كنم برادر شرمنده ام كه هنوز لبان طفلانت خشك است .
رقيه شرمنده ام سكينه شرمنده ام كودكان حسين شرمنده ام .
و ما هم شرمنده ايم آقا، شرمنده ازاين كه وفاي روز عاشوراي تو را مي شنويم و باز به خداي خودمان بي وفايي مي كنيم و گناه ميكنيم.
از اينكه راهت را به خوبي ادامه نداده ايم شرمنده ايم عباس(ع)
آقا شرمنده ايم.