با لب غرق به خون زمزمه‌ی مادر داشت

 

 

نه رِدایی به تن و نه که عبا بر سر داشت

در دلش حال و هوایی  ز غمِ  حیدر داشت

 

نیمه شب تا که به صورت به زمین خورد آقا

با لبِ غرقِ به خون زمزمه‌ی مادر داشت

 

رضا رسولی



[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 3:55 AM ] [ KuoroshSS ]

ذکر حقّ ای یار من بسیار کن

 

ذکرِ حقّ ای یار من بسیار کن

تا توانی کارِ خوش درکار کن

 

پاک باش و بی‌وضو یک دم مباش

جز که با پاکان دمی همدم مباش

 

دور باش از مجلسِ نقشِ خیال

صحبتی می‌دار با اهلِ کمال

 

یک سر مویی خلاف دین مکن

ور کند شخصی توأش تحسین مکن

 

رهروانِ راهِ حقّ را دوست دار

رهروی می‌جو و راهی می‌سپار

 

گر بیابی جامی از زر یا سفال

نوش کن از هر دو جام آبِ زلال

 

گرم باش و آتشی خوش برفروز

بود و نابودت ز سر تا پا بسوز

 

معنی توحیدِ جامع را بجو

از همه مصنوع صانع را بجو

 

هرچه بینی مظهرِ اسما نگر

هر که یابی دوستدارِ ما نگر

 

سیّدی گر پیشت آید یا غلام

می‌رسان از ما سلامی والسّلام

 

شاه نعمت الله ولی



[ سه شنبه 20 مرداد 1394  ] [ 3:33 AM ] [ KuoroshSS ]

کیش مِهر

 

همی گویم و گفته‌ام بارها

بُوَد کیش من، مِهرِ دلدارها

 

پرستش به مستی ست در کیشِ مِهر

برون‌اند زین جرگه هشیارها

 

به شادی و آسایش و خواب و خور

ندارند کاری  دل‌افگارها

 

به جز اشکِ چشم و به جز داغِ دل

نباشد به دستِ گرفتارها

 

کشیدند در کوی دلدادگان

میانِ دل و کام،  دیوارها

 

چه فرهادها مرده در کوه‌ها

چه حَلّاج‌ها رفته بر دارها

 

چه دارد جهان، جز دل و مِهر یار

مگر توده‌هایی ز پندارها

 

ولی رادمردان و وارستگان

نبازند هرگز به مردارها

 

مهین مهرورزان که آزاده‌اند

بریزند از دامِ جان، تارها

 

به خونِ خود آغشته و رفته‌اند

چه گُل‌های رنگین به جوبارها

 

بهاران که شاباش ریزد سپهر

به دامانِ گلشن ز رگبارها

 

کشد رَخت، سبزه به هامون و دشت

زَنَد بارگه، گُل به گلزارها

 

نگارش دهد گلبنِ جویبار

در آیینه‌ی آب، رخسارها

 

رَوَد شاخِ گل در بَرِ نیلفر

برقصد به صد ناز، گلنارها

 

دَرَد پرده‌ی غنچه را باد بام

هَزار آوَرَد نَغْز گفتارها

 

به آوای نای و به آهنگِ چنگ

خروشد ز سرو و سمن، تارها

 

به یادِ خَمِ ابروی گُل‌رُخان

بکِش جام در بزمِ مِیْ خوارها

 

گره را زِ راز جهان باز کن

که آسان کند باده، دشوارها

 

جز افسون و افسانه نَبْوَد جهان

که بستند چشمِ خشایارها

 

به اندوه آینده، خود را مباز

که آینده خوابی‌ست چون پارها

 

فریبِ جهان را مخور زینهار

که در پای این گُل بُوَد خارها

 

پیاپی بکش جام و سرگرم باش

بِهِلْ گر بگیرند بیکارها

 

علّامه سیّد محمّد حسین طباطبائی

رحمة الله علیه



[ دوشنبه 19 مرداد 1394  ] [ 10:23 PM ] [ KuoroshSS ]

کاش می شد

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

 

کاش می شد دلِ دیوار پُر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید

 

کاش می شد که غم و دلتنگی

راهِ این خانه ی ما گم می کرد

و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم

و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید

و کمی مهربان تر بودیم

 

کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

گلِ لبخند به مهمانیِ لب می بردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبّت غزلی را می خواند

و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

یک بغل عاطفه ی گرم به مهمانی دل می بردیم

 

کاش می فهمیدیم

قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم

 

کاش می دانستیم، راز این رود حیات

که به سرچشمه نمی گردد باز

 

کاش می شد مزه ی خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

 

کاش ما تجربه ای می کردیم

شستنِ اشک از چشم

بردنِ غم از دل

همدلی کردن را

 

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ی ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لب های همه دور شده ست

 

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!

قبل از آنی که کسی سر برسد

ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند

همگی زنگِ پیمانه ی دل می شستیم

 

کاش در باور هر روزه ی مان

جای تردید نمایان می شد

و سؤالی که چرا سنگ شدیم؟

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

 

کاش می شد که شعار

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دستِ اندیشه ی مان

 

کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

تا ببینیم در آن صورتِ خسته ی این انسان را

شَبَحِ تارِ امانت داران

 

کاش پیدا می شد

دستِ گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم

 

«کاشکی»، واژه ی درد آور این دوران است

«کاشکی»، جامه ی مندرس امید است

که تنِ حسرت خود پوشاندیم

 

کاش می شد که کمی

لاأقل، قدرِ وزنِ پَرِ یک شاپرکی

ما، مسلمان بودیم

کیوان شاهبداغی



[ یک شنبه 18 مرداد 1394  ] [ 11:19 PM ] [ KuoroshSS ]

*

 
 
 
سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی
 
أرِنی نگفته گفتی دوهزار لَن تَرانی
 
 
علامه طباطبایی


[ دوشنبه 12 مرداد 1394  ] [ 5:48 AM ] [ KuoroshSS ]

آقا به دادم می رسی؟

 
 
زائری بارانی ام، آقا، به دادم می رسی؟
بی پناهم .. خسته ام .. تنها، به دادم می رسی؟
 
گرچه آهو نیستم امّا پُر از دلتنگی ام
ضامنِ چشمان آهوها! به دادم می رسی؟
 
از کبوترها که می پرسم نشانم می دهند
گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟
 
ماهی افتاده بر خاکم، لبالب تشنگی
پهنه ی آبی ترین دریا! به دادم می رسی؟
 
ماهِ نورانی شب های سیاهِ عمرِ من!
ماهِ من، ای ماهِ من! آیا به دادم می رسی؟
 
من دخیلِ التماسم را به چشمت بسته ام
هشتمین دُردانه ی زهرا! (علیها السلام)، به دادم می رسی؟
 
باز هم مشهد، مسافرها، هیاهوی حرم
یک نفر فریاد زد: آقا .. به دادم می رسی؟
 
رضا نیکوکار


[ پنج شنبه 8 مرداد 1394  ] [ 9:33 AM ] [ KuoroshSS ]

من زنده ام به عشق تو و اعتبار تو

 
ای آب و مهربانی و گل از تبار تو
من زنده ام به عشق تو وُ اعتبارِ تو
 
ای آفتاب جاری در ذرّه ها رضا (علیه السلام)
هستند ذرّه ها همگی خاکسار تو
 
بگذار تا که پنجره هایم شود وسیع
تا چشم های سبز همیشه بهار تو
 
بگذار تا که رشد کند طفل اشک من
در دامن مناظر سبزه کنار تو
 
بگذار تا قدم بزنم نرم و با ثبات
زیر هوای ابری ناپایدار تو
 
سرچشمه ی خیال منی و نگاه من
سرچشمه ی هر آنچه ستاره نثار تو
 
تو اختیارداری و ما هم به تو نیاز
آقا! نیاز ما همه در اختیار تو
 
عمری خطا و معصیت و بخشش و کرم
این کار، کار ماست و آن کار، کار تو
 
بازار حُسن و مِهر تو گرم است و چشم ما
چون مشتری که حلقه زده بر مدار تو
 
خورشید تا همیشه ی آئینه حل شده ست
در گنبد طلایی روی مزار تو
 
جاری ست توی آینه و آب، جوهرت
پیداست از تلألؤ خورشید عیار تو
 
مثل کبوتران حرم آرزوی من
این بوده، آشیانه کنم در جوار تو
 
محمد کامرانی اقدام


[ چهارشنبه 7 مرداد 1394  ] [ 4:47 AM ] [ KuoroshSS ]

خدا مرا به حقیقت ولی شناس کند

 
دوباره آمده ام تا دوباره در بزنم
کبوترانه در این آستانه پر بزنم
 
به ناامیدی از این در نمی روم هرگز
اگر جواب نگیرم دوباره در بزنم
 
خدا مرا به حقیقت ولی شناس کند
که حلقه بر در این خانه بیشتر بزنم
 
سواد نامه ی من رنگ صبح خواهد داشت
شبی که بوسه بر این چشمه ی سحر بزنم
 
به یاد غربت تو عهد کرده ام با خود
که لاله باشم و صد داغ بر جگر بزنم
 
خدای را کمی ای زائران درنگ کنید
که خاک پای شما را به چشم تر بزنم
 
به من هر آنچه که بخشیده اند توفیق است
مباد آنکه دم از دولت هنر بزنم
 
اگرچه خارم و نسبت به گل ندارم بازــ
خوشم که گاه گداری به باغ سر بزنم
 
اگر شمیمی از این بوستان به من رسد
معاشران به خدا تاج گل به سر بزنم
 
من آشنای همین درگهم خدا نکند
که رو به غیر کنم یا دری دگر بزنم
 
صفای تربیت باغبان، حرامم باد
که در مجاورت گل دم از سفر بزنم
 
اگرچه غرق گناهم سفینه ام اینجاست
مراد و قبله ام اینجا مدینه ام اینجاست


[ چهارشنبه 7 مرداد 1394  ] [ 4:18 AM ] [ KuoroshSS ]