تک بیت
مقصود تویی! کعبه و بتخانه بهانه
حاجی رجب از مکّه چو برگشت به میهن
آورد دو صد گونه رهآورد به خانه
اشیاءِ گران قیمت و اجناسِ نفیسی
کز حُسْن و ظرافت همه را بود نشانه
از رادیو و ساعت و یخچال و فریزر
تا ادکلن و حوله و آیینه و شانه
از پردهی ابریشم و روتختی مخمل
تا جامهی مردانه و ملبوس زنانه
در جعبهی محکم همه را بسته و چیده
تا لطمه نبینند ز آفات زمانه
دیدم که بر آن جعبه نوشتهست ظریفی
"مقصود تویی! کعبه و بتخانه بهانه"
ابوالقاسم حالت
شمع
مِسکین به خانه رفت شب و دید مَسکنش
تاریک و روشن است ز نورِ ضعیفِ شمع
شد شاد و گشت گرم تماشا همین که دید
بر گِرد شمع دو سه پروانهاند جمع
از روی شوق زوجهی خویش را به پیش خواند
گفتا ببین چه منظرهی عاشقانهای ست
الحق که پَرفشانیِ پروانه دیدنیست
زیرا ز جان فشانی عاشق نشانهایست
یک لحظه پیش چون نظر انداختم به شمع
این شعر آبدار به یادِ من اوفتاد
"اوّل بنا نبود که سوزند عاشقان
آتش به جان شمع فِتد کاین بنا نهاد"
یک شعر هست که آن چه به مغز آورم فشار
گویندهاش درست نیاید به خاطرم
"پروانه نیستم که بسوزم ز شعلهای
شمعم تمام سوزم و دم بر نیاورم"
«صائب» ز بهر زاری و سوز و گداز شمع
یک شعر ساخته است که شیرین چو شِکَّر است
"در وصل و هجر سوختگان گریه میکنند
از بهر شمع خلوت و محفل برابر است"
این شعر را که حافظِ شیراز گفته است
بشنو ز من که سخت به مضمون آن خوشم
"در عاشقی گریز نباشد ز سوز و ساز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم"
ابوالقاسم حالت
ملکا ذکر تو گویم
مَلِکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نمایندهی فضلی، تو سزاوار ثنایی
بَری از رنج و گُدازی، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شِبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
همه عِزّی و جلالی، همه علمی و یقینی
همه نوری و سُروری، همه جودی و جزایی
همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی، همه کمّی تو فزایی
لب و دندان «سنایی» همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بُوَدش روی رهایی
سنایی غزنوی
هر یوسفی که یوسف زهرا نمی شود
دریا دلم چگونه به یک قطره دل دهم
لیلا یکی درست بگویم خدا یکی
او سیب خواست تو دیگر بگو چرا
حق با تو بود گر به دلت مِهر ما نبود
من گشته ام تمام جهان را عزیز من
این کجا و آن کجا
دانهی فلفل سیاه و خالِ محبوبان سیاه
هر دو جانسوزند امّا این کجا و آن کجا
عدّهای سُرب و گلوله عدّهای میلیاردها
هر دو تا خوردند امّا این کجا و آن کجا
این یکی از سوزِ ترکش آن یکی هم در سونا
هر دو میسوزند امّا این کجا و آن کجا
این یکی بر تختِ ماساژ آن یکی بر ویلچرش
هر دو آرامند امّا این کجا و آن کجا
این یکی در عمقِ دجله آن یکی در انتالیا
هر دو در آبند امّا این کجا و آن کجا
باکریها سمتِ غرب و خاوریها سمتِ غرب
هر دو تا رفتند امّا این کجا و آن کجا
آن یکی بر پشتِ تانک و این یکی بر صدرِ بانک
هر دو مسؤلند امّا این کجا و آن کجا
رفتنش از یاد برفت
دریای هستی
در غم عشقت فتادم، کاشکی درمان نبودی
من سر و سامان نجویم، کاشکی سامان نبودی
زادهی أسماء را با جَنَّةُ ٱلْمَأْویٰ چه کاری؟
در چَمِ فردوس میمانم، اگر شیطان نبودی
از مَلَک پرواز کن وز مُلْکِ هستی رَخت بربند
نیست آدمزاده آن کس کز مَلَک پرّان نبودی
یوسفا، از چاه بیرون آی تا شاهی نمایی
گرچه از این چاه بیرون آمدن، آسان نبودی
ساغری از دستِ ساقی گیر و دل برکن ز هستی
بر شود از قیدِ هستی آنکه فکر جان نبودی
عاشقم، عاشق که درد عشق را جز او نداند
غرقِ بحرِ عشقم و چون نوحْ پشتیبان نبودی
امام خمینی رحمة الله علیه
بار امانت
غمی خواهم که غمخوارم تو باشی
دلی خواهم، دل آزارم تو باشی
جهان را یک جُوِی ارزش نباشد
اگر یارم، اگر یارم تو باشی
ببوسم چوبهی دارم به شادی
اگر در پای آن دارم تو باشی
به بیماری، دهم جان و سر خود
اگر یارِ پرستارم تو باشی
شوَم، ای دوست! پرچمدارِ هستی
در آن روزی که سردارم تو باشی
رسد جانم به فوقِ «قاب قوسین»
که خورشید شب تارم تو باشی
کشم بار امانت با دلی زار
امانتدار اسرارم تو باشی
امام خمینی رحمة الله علیه