شمع
مِسکین به خانه رفت شب و دید مَسکنش
تاریک و روشن است ز نورِ ضعیفِ شمع
شد شاد و گشت گرم تماشا همین که دید
بر گِرد شمع دو سه پروانهاند جمع
از روی شوق زوجهی خویش را به پیش خواند
گفتا ببین چه منظرهی عاشقانهای ست
الحق که پَرفشانیِ پروانه دیدنیست
زیرا ز جان فشانی عاشق نشانهایست
یک لحظه پیش چون نظر انداختم به شمع
این شعر آبدار به یادِ من اوفتاد
"اوّل بنا نبود که سوزند عاشقان
آتش به جان شمع فِتد کاین بنا نهاد"
یک شعر هست که آن چه به مغز آورم فشار
گویندهاش درست نیاید به خاطرم
"پروانه نیستم که بسوزم ز شعلهای
شمعم تمام سوزم و دم بر نیاورم"
«صائب» ز بهر زاری و سوز و گداز شمع
یک شعر ساخته است که شیرین چو شِکَّر است
"در وصل و هجر سوختگان گریه میکنند
از بهر شمع خلوت و محفل برابر است"
این شعر را که حافظِ شیراز گفته است
بشنو ز من که سخت به مضمون آن خوشم
"در عاشقی گریز نباشد ز سوز و ساز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم"
ابوالقاسم حالت
